پاسخ : سوتیها
موضوع برمیگرده به دوران دبستان؛ اگر اشتباه نکنم سال چهارم
هرروز از هفته، 1 یا 2 کلاس نماز داشتن. چهارشنبه ها نوبت کلاس ما بود. (به طرز عجیبی هنوز یادمه!)
شرکت توی نماز اجباری بود و ساعت درسی محسوب میشد. من هم که هیچوقت از این برنامه ها _نماز، زیارت عاشورا، راهپیمایی و ..._ خوشم نمیومد (و هنوز هم نمیاد)، از اول سال برام عقده شده بود که یه جوری کرم بریزم!
اواخر سال تحصیلی، اردیبهشت ماه، آخرین هفته ی تشکیل کلاس ها بود که برای آخرین بار نماز جماعت داشتیم؛ محیط نمازخونمون هم کاملاً نقلی و جم و جور بود؛ خیلی مهربون وای میستادیم کنار هم تا نماز بخونیم!

من همیشه صف آخرو انتخاب میکردم! چون نزدیک در بود؛ از بوی نمازخونه هم بدم میومد، همیشه ترجیح میدادم سریع از اونجا بزنم بیرون...
بعد دیدم اگه الان کاری نکنم، دیگه هیچوقت فرصتش پیش نمیاد؛ دلو زدم به دریا...
رکعت دوم_سوم، همه رفتن به رکوع، به طور غریزی با پا ماتحت نفر جلویی رو محکم فشار دادم؛ رو به جلو افتاد و 4_5 تا صف + امام جماعت مثل دومینو ریختن رو هم ...
نمیدونم چجوری اون لحظه از نمازخونه جیم شدم؛ ولی از ترس اتفاقات بعدش داشت گریم میگرفت! همزمان هم انفجار خنده توی نمازخونه رو میشنیدم! بچه ها هم لو نداده بودن؛ 2 روز بعد هم به طور کاملاً اتفاقی سرما خوردم و نتونستم برم مدرسه

در طول امتحانات ترم که امتحان میدادیم و برمیگشتیم، 2_3 بار با آخوند مدرسه (امام جماعت) چشم توو چشم شدم، نفرت توو چشاش موج میزد
(اواسط سال پنجم بود که فهمیدم نمازخونه دوربین داشته!

ولی کلاً چون بچه مثبت مدرسه و کلاً آدم آرومی بودم و البته سُگلی معاون، کاریم نداشتن!

)