روزي روزگاري بود يه دري بود بين اين دو تا مدرسه
معلما جاي دور زدن يه كوچه ، مستقيم از اين دره مي رفتن تو مدرسه بغلي و كار هاي اداري و از اين چيزاشونو انجام مي دادن
و امّا ...
خوب دانش آموزا هم دل داشتن ديگه
سرشونو انداختن رفتن مدرسه بغلي
گاه و بي گاه براي عرض ارادت تشريف مياوردن و مياورديم  

  ( من نه ها!! دارم داستان رو نقل مي كنم براتون)
بله!!!
جونم بگه برات  طبق روايات و احاديث نقل شده مي گن كه زنگ تفريح  بعضي اينوريا مي رفتن با اونوريا سري بازي ها فوتبال و كاپ مي ذاشتنو  و ليگ راه مي نداختن...!
يه روز كه اومدن مسابقه ي فينال دوره ي بازي هاي بين دو مدرسه رو  برگزار كنن يهو ديدن يك لايه از يه ماده ي ناشناخته روي در رو گرفته
و از اون موقع تا امروز  اين ماده (كه دانشمندا تازه كشف كردنش و اسمشو گذاشتن گچ) مرموز بين دو تا مدرسه رو پركرده
خلاصه ي ماجرا همين بود!!!!