فلسفه اسلامی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع s1372i
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
جدی فلسفه اسلامی یه‌ چیز دیگه ست 😍
یه سوال میخواستم بپرسم
برای نفی استدلال افرادی که معتقد به اصالت ماهیت هستن میگیم «مبدا اشتقاق میتونه عین ذات باشه»
من اینو نمیفهمم
برام توضیح بدین :-"
 
اینکه درباره‌ی فلسفه غرب بیشتر صحبت شده به این دلیله که فلسفه در معنای اصیلش، یعنی جستجوی حقیقت بدون وابستگی به متن مقدس یا سنت دینی
بخش بزرگی از چیزی که در حوزه‌ی فلسفه اسلامی یا شرقی مطرح می‌شه، بیشتر نوعی «الهیات فلسفه‌نماست »، که هدفش نه رسیدن به حقیقت بلکه اثبات درستی ایمان از قبل‌ پذیرفته‌شده‌ ست.
در واقع، اکثر متفکران به‌اصطلاح فیلسوف اسلامی نه در برابر وحی، بلکه در چارچوب اون حرف می‌زنن و «این فلسفه نیست»
وقتی فیلسوف های غربی به سراغ شرق میرن معمولا دنبال حکمت‌های عرفانی یا ساختارهای ذهنی متفاوتن نه ادامه‌ی سنت سقراط و ارسطو و دکارت

باید دید آیا اون‌چه شرق بهش میگه فلسفه واقعا به روح آزاداندیش و تردیدمحور فلسفه وفاداره، یا نه
 
اینکه درباره‌ی فلسفه غرب بیشتر صحبت شده به این دلیله که فلسفه در معنای اصیلش، یعنی جستجوی حقیقت بدون وابستگی به متن مقدس یا سنت دینی
بخش بزرگی از چیزی که در حوزه‌ی فلسفه اسلامی یا شرقی مطرح می‌شه، بیشتر نوعی «الهیات فلسفه‌نماست »، که هدفش نه رسیدن به حقیقت بلکه اثبات درستی ایمان از قبل‌ پذیرفته‌شده‌ ست.
در واقع، اکثر متفکران به‌اصطلاح فیلسوف اسلامی نه در برابر وحی، بلکه در چارچوب اون حرف می‌زنن و «این فلسفه نیست»
وقتی فیلسوف های غربی به سراغ شرق میرن معمولا دنبال حکمت‌های عرفانی یا ساختارهای ذهنی متفاوتن نه ادامه‌ی سنت سقراط و ارسطو و دکارت

باید دید آیا اون‌چه شرق بهش میگه فلسفه واقعا به روح آزاداندیش و تردیدمحور فلسفه وفاداره، یا نه
مطلعی که خودِ فلسفه اسلامی زیرمجموعه «فلسفه غرب» حساب می‌شه؟
 
مطلعی که خودِ فلسفه اسلامی زیرمجموعه «فلسفه غرب» حساب می‌شه؟
توی کدوم کتاب یا مقاله گفته شده که فلسفه اسلامی زیر مجموعه فلسفه غربه؟
فلسفه اسلامی زیر مجموعه فلسفه غرب نیست.
از نظر تاریخی، فلسفه اسلامی تحت تاثیر آثار ارسطو و افلاطون شکل گرفته ، تنها چیزی که میشه در نظر گرفت اینه که یه جریان مستقل ولی تاثیرپذیرفته از فلسفه یونان( غرب کلاسیک) که زمینه و رویکرد کاملا متفاوتی داره
 
توی کدوم کتاب یا مقاله گفته شده که فلسفه اسلامی زیر مجموعه فلسفه غربه؟
فلسفه اسلامی زیر مجموعه فلسفه غرب نیست.
از نظر تاریخی، فلسفه اسلامی تحت تاثیر آثار ارسطو و افلاطون شکل گرفته ، تنها چیزی که میشه در نظر گرفت اینه که یه جریان مستقل ولی تاثیرپذیرفته از فلسفه یونان( غرب کلاسیک) که زمینه و رویکرد کاملا متفاوتی داره
خودت جواب خودتو دادی، فلسفه اسلامی در ادامه سنت یونانیه و کل زبان و منطقش روی همین استواره. اردبیلی توی نشست امکان گفت‌و‌گوی فلسفه اسلامی و فلسفه غرب توضیحات خوبی ارائه می‌ده.
دربارهٔ پیام قبلیت هم متوجه نشدم، دقیقا چطور می‌شه فلسفه رو فراتاریخی فهمید؟ واضحا یک «حقیقتی» که مشخص نیست چیه رو برای فلسفه پیش‌فرض گرفتی، حالا این وسط هر کسی هم که به این «حقیقت» نرسه لابد فیلسوف نیست دیگه. فلسفه رو از زمینه تاریخیش نمی‌شه منتزع کرد و همیشه در پیوند با متن تاریخشه که معناداره.
 
خودت جواب خودتو دادی، فلسفه اسلامی در ادامه سنت یونانیه و کل زبان و منطقش روی همین استواره. اردبیلی توی نشست امکان گفت‌و‌گوی فلسفه اسلامی و فلسفه غرب توضیحات خوبی ارائه می‌ده.
دربارهٔ پیام قبلیت هم متوجه نشدم، دقیقا چطور می‌شه فلسفه رو فراتاریخی فهمید؟ واضحا یک «حقیقتی» که مشخص نیست چیه رو برای فلسفه پیش‌فرض گرفتی، حالا این وسط هر کسی هم که به این «حقیقت» نرسه لابد فیلسوف نیست دیگه. فلسفه رو از زمینه تاریخیش نمی‌شه منتزع کرد و همیشه در پیوند با متن تاریخشه که معناداره.
جواب چیو دادم ؟
مشکل همینه استفاده از منطق و مفاهیم یونانی، بدون حفظ روح پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر اون سنت ، این فلسفه نمی‌سازه.
یه نظام فکری که از پیش ایمان رو مقدس می‌دونه و بعد از عقل انتظار داره اون ایمان رو توجیه کنه، فلسفه نیست ؛ این اسمش کلامه، حتی اگه توش از منطق ارسطویی استفاده بشه.
درباره‌ی تاریخ‌مندی هم باید گفت: بله، فلسفه توی تاریخ اتفاق می‌افته، ولی کار فلسفه دقیقا اینه که از مرزهای تاریخ رد بشه. اگه قرار باشه هر چیزی فقط در چارچوب تاریخ معنا داشته باشه، پس باید هر نسلی عقل رو دفن کنه و با نسخه‌ی زمان خودش بسازه. این دیگه فلسفه نیست، این فقط تکرار تاریخی صداهای غالب و قدرت‌های فکری زمانه‌ست.
فلسفه بدون یک میل به حقیقت اساسا بی‌معناست.

اگه نمی‌خوای به چیزی ورای وضعیت تاریخی فکر کنی، پس چرا اصلا اسم این کارو می‌ذاری فلسفه؟ اسمش می‌تونه نظریه‌پردازی، تفسیر، یا توجیه باشه ولی فلسفه نیست .
 
یه چیزی بگم؟
فلسفه اسلامی توجیه الهیات نیست، اون علم کلامه.
میتونید درباره اختلافاتی که توی تاریخ بین فلاسفه و متکلمین اسلامی بوده تحقیق کنید
چرا مغایرت نظر داشتن؟ چون متکلم خودشو ملزم به دفاع از حریم اسلام میدونه ولی فیلسوف ازاده.
 
یه چیزی بگم؟
فلسفه اسلامی توجیه الهیات نیست، اون علم کلامه.
میتونید درباره اختلافاتی که توی تاریخ بین فلاسفه و متکلمین اسلامی بوده تحقیق کنید
چرا مغایرت نظر داشتن؟ چون متکلم خودشو ملزم به دفاع از حریم اسلام میدونه ولی فیلسوف ازاده.
دقیقا ، شما میگی متکلم محدود به دین و فیلسوف آزاده.
اسم چیزی رو که گذاشتی فلسفه ، تا وقتی که نتیجه‌اش نباید با ایمان تضاد داشته باشه ، چطور میتونه آزاد باشه؟
اختلاف فیلسوف و متکلم رو می‌دونم ، اما مشکل اینه که اون "فیلسوف اسلامی"‌ها هنوز باید سقف ایمان رو حفظ کنن.
فلسفه اسلامی در مرز کلام معلقه و در بیشتر مواد ابزار توجیه ایمانه
آیا فیلسوف اسلامی آزاد بوده تا به نتایجی برسه که با شریعت یا وحی در تضاد باشه؟
وقتی از فلسفه حرف میزنیم داریم از جرئت پرسیدن از همه‌چیز و حتی پرسش و شک در موجودی مثل خدا حرف میزدیم وقتی این جرئت رو از کسی می‌گیرن، «فلسفه تموم می‌شه»می‌مونه بازی با منطق برای اثبات چیزی که جرئت نفی و شک در اون رو نداری
فلسفه یعنی این ، نه تفکری که از ترس خروج از ایمان، همیشه در محدوده‌ی مجاز بازی می‌کنه
 
فلسفه رو از زمینه تاریخیش نمی‌شه منتزع کرد و همیشه در پیوند با متن تاریخشه که معناداره.
حتی "متن تاریخ" هم درست نیست،فلسفه یا هر علم دیگری صرفا یک اتفاق تاریخی در طی شناخت بشریه (شناخت اساسا تاریخیه). چیزی به عنوان "مفهوم مطلق فلسفه" فارغ از کیفیت تاریخی بی معناست. ممکنه اینطور بگید که پیش از سقراط هم افراد بسیاری "تفکر فلسفی" داشتن،بنابراین چنین تعریفی از علم فلسفه به عنوان یک جریان شناختی با مشخصات تاریخی معین بی معناست،اما باز هم معیار ما برای سنجش اونچه تفکر فلسفیه و اونچه نیست همون فلسفه در مفهوم و معیار تاریخیشه. چنین حقیقت واحدی به عنوان "علم فلسفه" وجود نداره.


خطابم اینجا بیشتر به @KindHermit بود. تعریف شما از فلسفه به عنوان "پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر" علمیه که در یک سر و شکل کامل بعد از روشنگری غرب ظهور کرده. محیطهای دیگه تاریخی میتونن تعاریف کاملا متفاوتی از فلسفه داشته باشن.


اما یک حرف دیگه شما اینکه:
هدف فلسفه اسلامی نه رسیدن به حقیقت بلکه اثبات درستی ایمان از قبل‌ پذیرفته‌شده‌ ست.
من در پی صحبت از اعتبار یا عدم اعتبار فلسفه اسلامی نیستم،اما این شناخت صحیحی از فلسفه اسلامی نیست. از منظر فیلسوف اسلامی،عقل و وحی دو امر متناقض نیستن،بلکه گواه بر حقیقتی واحدن.ابن سینا اولویت پی ریزی طرح فلسفیش رو بر توضیح چنین چیزی گذاشته. مبانی اعتقادی اسلامی از منظر او صرفا به این دلیل پذیرفتنی ان که اونها رو از نظر عقلی پذیرفته.فارابی هم رویه مشابهی داره. این مسئله درباره ملاصدرا شاید تا حدی تفاوت کنه،اما باز هم فیلسوف اسلامی مبانی اسلام رو به عنوان "پیش فرض" نپذیرفته،بلکه سنجش عقلی کرده،خواه درست یا غلط.
 
حتی "متن تاریخ" هم درست نیست،فلسفه یا هر علم دیگری صرفا یک اتفاق تاریخی در طی شناخت بشریه (شناخت اساسا تاریخیه). چیزی به عنوان "مفهوم مطلق فلسفه" فارغ از کیفیت تاریخی بی معناست. ممکنه اینطور بگید که پیش از سقراط هم افراد بسیاری "تفکر فلسفی" داشتن،بنابراین چنین تعریفی از علم فلسفه به عنوان یک جریان شناختی با مشخصات تاریخی معین بی معناست،اما باز هم معیار ما برای سنجش اونچه تفکر فلسفیه و اونچه نیست همون فلسفه در مفهوم و معیار تاریخیشه. چنین حقیقت واحدی به عنوان "علم فلسفه" وجود نداره.


خطابم اینجا بیشتر به @KindHermit بود. تعریف شما از فلسفه به عنوان "پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر" علمیه که در یک سر و شکل کامل بعد از روشنگری غرب ظهور کرده. محیطهای دیگه تاریخی میتونن تعاریف کاملا متفاوتی از فلسفه داشته باشن.


اما یک حرف دیگه شما اینکه:

من در پی صحبت از اعتبار یا عدم اعتبار فلسفه اسلامی نیستم،اما این شناخت صحیحی از فلسفه اسلامی نیست. از منظر فیلسوف اسلامی،عقل و وحی دو امر متناقض نیستن،بلکه گواه بر حقیقتی واحدن.ابن سینا اولویت پی ریزی طرح فلسفیش رو بر توضیح چنین چیزی گذاشته. مبانی اعتقادی اسلامی از منظر او صرفا به این دلیل پذیرفتنی ان که اونها رو از نظر عقلی پذیرفته.فارابی هم رویه مشابهی داره. این مسئله درباره ملاصدرا شاید تا حدی تفاوت کنه،اما باز هم فیلسوف اسلامی مبانی اسلام رو به عنوان "پیش فرض" نپذیرفته،بلکه سنجش عقلی کرده،خواه درست یا غلط.
اینکه شناخت بشری تاریخیه، یه توصیف بدیهیه . اما از دل این بدیهی نمی‌تونیم نتیجه بگیریم که هیچ حقیقتی فراتاریخی وجود نداره یا نمیشه از اون حرف زد.
اگه بپذیریم که هیچ تعریفی از فلسفه نمی‌تونه فرازمانی باشه، پس ما حتی نمی‌تونیم فلسفه رو از غیرفلسفه تمییز بدیم . و حتی شما داری با یه تعریف پیشینی از فلسفه بحث می‌کنی ، یعنی همون چیزی که من گفتم و شما انکارش میکنی.
پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر، محصول روشنگری نیست ، این روح حاکم بر سقراطه، بر پیرهون، بر برخی شالوده‌های هندی و بودایی.
روشنگری فقط اون جوهره رو ساختاربندی کرد، نه اینکه خلقش کنه.
فلسفه‌ای که به‌جای جستجوی حقیقت، درگیر دفاع از یک نظام اعتقادیه حتی با منطق ، وارد ساحت دیگری شده : کلام ، یا در بهترین حالت ، حکمت ایمانی. این شاید محترم باشه ، اما فلسفه به‌معنای دقیق نیست.


در مورد فیلسوفان اسلامی: ابن‌سینا یا فارابی، همواره در چارچوبی فکر می‌کردن که خروج از اون تبعید یا تکفیر به همراه داشت. سوال این نیست که آیا از منطق استفاده کردن ، سوال اینه که آیا می‌تونستن به این نتیجه برسن که اساس ایمان اشتباهه؟ پاسخ روشنه: نه ، چون چنین نتیجه‌ای از اساس غیرمجاز بوده.
ممکنه عقل و وحی در فلسفه اسلامی "متناقض" شمرده نشن ، ولی این خودش پیش‌فرض ایمانیه ، نه نتیجه‌ی آزادی در فکر.
از آغاز، فلسفه یعنی خروج از پیش‌فرض‌های بومی و سنتی. سقراط درست وسط مناسک و باورهای رسمی ایستاد و گفت: «آیا این باورها واقعا درسته؟» افلاطون در جست‌وجوی حقیقتی بود فراتر از زمانه.
حتی فیلسوفان شرقی‌ ای مثل ناگارجونا یا کنفوسیوس، دغدغه‌شون عبور از تقلید و رسیدن به فهم بود.
یعنی چی؟ یعنی جوهره‌ی فلسفه همیشه جهانی، تردیدمحور و معطوف به حقیقت بوده . نه بومی، تابع فرهنگ، یا مطیع سنت.
اگه گروهی اومدن و تفکر درون‌سنتی و مشروط به ایمان رو گذاشتن جای فلسفه ، مشکل از فلسفه نیست، از تحریف اونه ، فلسفه منطقه‌ای نمیشه.
 
بگیریم که هیچ حقیقتی فراتاریخی وجود نداره یا نمیشه از اون حرف زد.
من چنین چیزی نگفتم.من نگفتم “حقیقت” فرا تاریخی وجود نداره،بلکه گفتم شناخت ما از حقیقت تاریخیه.
ما حتی نمی‌تونیم فلسفه رو از غیرفلسفه تمییز بدیم
چرا نمیتونیم؟ “تاریخی بودن” به معنی بی اعتبار بودن نیست. در هر دوره هر اجتماع شناختی بر مبنی مقتضیات همون دوره شکل میگیره.شناخت امر فردی نیست،بلکه همواره اجتماعیه.این مسئله اساسا اجتناب ناپذیره. فلسفه صرفا روش برخورده و یکسان پنداشتن و سنجیدن چنین برخوردی اساسا بی معنیه. حرف من اینه که نمیشه گفت چنین چیزی “فلسفه” نیست.میتونید بگید این روش فلسفی معین با فلان روش فلسفی معین دیگه در تعارضه،اما یک مفهوم مطلق “فلسفه” نداریم.
پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر، محصول روشنگری نیست ، این روح حاکم بر سقراطه
کی گفته که سقراط یک پرسشگر “کاملا آزاد و تردید پذیر” بوده؟ سقراط کماکان در بطن فرهنگ و سنت یونانی زندگی می کرد،” خدای معبد دلفی”رو به حقانیتش گواه می گرفت و اساسا فیلسوف (به معنی فردی دارای یک نظم فلسفی معین) نبود. صرفا رویه ای از پرسشگری رو ایجاد کرد که محرکی شد برای چند نسل از فیلسوفان یونانی،و بعد از اضمحلال یونان این رویه فلسفی در شرق ادامه پیدا کرد.
حتی فیلسوفان شرقی‌ ای مثل ناگارجونا یا کنفوسیوس، دغدغه‌شون عبور از تقلید و رسیدن به فهم بود.
“دغدغه چیزی داشتن” ربطی به اعتبار اون شناخت نداره.
یعنی جوهره‌ی فلسفه همیشه جهانی، تردیدمحور و معطوف به حقیقت بوده
من هم گفتم که ما چنین “فلسفه” واحدی نداریم. همین تعریفی که الان از فلسفه کردید یک رویه برخورد معینه که در یک پارادایم تاریخی معین تعریف شده.
همواره در چارچوبی فکر می‌کردن که خروج از اون تبعید یا تکفیر به همراه داشت
به هیچ عنوان اینطور نبود. در تمدن اسلامی قرون وسطی برخلاف معاصر غربیش دستگاه انگیزیسیون وجود نداشت،چون اساسا به خاطر نبود قدرت متمرکز چنین سرکوبی مگر در مواقع و موارد خاصی ممکن نبود.
مثال؟ رازی در همین عصر به راحتی در رسائل فلسفیش نبوت پیامبران رو نفی و اون رو صرفا نوعی “حالت روانی” عنوان می کرد. از نوشته های او در کتب نویسنده های بعدتری نقل قول شده،به این معنی که کتابهاش تا سالها بعد در دسترس بود و امکانی برای سانسور وجود نداشت.

این وضع البته به خاطر آزادی بیان در مفهومی که ما سراغ داریم نبود.صرفا در این دوره هیچ قدرت متمرکزی با توانایی یا میل به سرکوب عقاید وجود نداشت و در نتیجه چنین بستری برای ابراز آزادانه تر عقیده فراهم شده بود.وضعی که قرنهای بعد از بین رفت.
 
من چنین چیزی نگفتم.من نگفتم “حقیقت” فرا تاریخی وجود نداره،بلکه گفتم شناخت ما از حقیقت تاریخیه.

چرا نمیتونیم؟ “تاریخی بودن” به معنی بی اعتبار بودن نیست. در هر دوره هر اجتماع شناختی بر مبنی مقتضیات همون دوره شکل میگیره.شناخت امر فردی نیست،بلکه همواره اجتماعیه.این مسئله اساسا اجتناب ناپذیره. فلسفه صرفا روش برخورده و یکسان پنداشتن و سنجیدن چنین برخوردی اساسا بی معنیه. حرف من اینه که نمیشه گفت چنین چیزی “فلسفه” نیست.میتونید بگید این روش فلسفی معین با فلان روش فلسفی معین دیگه در تعارضه،اما یک مفهوم مطلق “فلسفه” نداریم.

کی گفته که سقراط یک پرسشگر “کاملا آزاد و تردید پذیر” بوده؟ سقراط کماکان در بطن فرهنگ و سنت یونانی زندگی می کرد،” خدای معبد دلفی”رو به حقانیتش گواه می گرفت و اساسا فیلسوف (به معنی فردی دارای یک نظم فلسفی معین) نبود. صرفا رویه ای از پرسشگری رو ایجاد کرد که محرکی شد برای چند نسل از فیلسوفان یونانی،و بعد از اضمحلال یونان این رویه فلسفی در شرق ادامه پیدا کرد.

“دغدغه چیزی داشتن” ربطی به اعتبار اون شناخت نداره.

من هم گفتم که ما چنین “فلسفه” واحدی نداریم. همین تعریفی که الان از فلسفه کردید یک رویه برخورد معینه که در یک پارادایم تاریخی معین تعریف شده.

به هیچ عنوان اینطور نبود. در تمدن اسلامی قرون وسطی برخلاف معاصر غربیش دستگاه انگیزیسیون وجود نداشت،چون اساسا به خاطر نبود قدرت متمرکز چنین سرکوبی مگر در مواقع و موارد خاصی ممکن نبود.
مثال؟ رازی در همین عصر به راحتی در رسائل فلسفیش نبوت پیامبران رو نفی و اون رو صرفا نوعی “حالت روانی” عنوان می کرد. از نوشته های او در کتب نویسنده های بعدتری نقل قول شده،به این معنی که کتابهاش تا سالها بعد در دسترس بود و امکانی برای سانسور وجود نداشت.

این وضع البته به خاطر آزادی بیان در مفهومی که ما سراغ داریم نبود.صرفا در این دوره هیچ قدرت متمرکزی با توانایی یا میل به سرکوب عقاید وجود نداشت و در نتیجه چنین بستری برای ابراز آزادانه تر عقیده فراهم شده بود.وضعی که قرنهای بعد از بین رفت.
من از تاریخی‌بودن شناخت نتیجه نگرفتم که هیچ معیار فراتاریخی برای فلسفه وجود نداره ، من دقیقا برعکس اینو گفتم.
اگر بپذیری که حقیقتی هست ، حتی اگه در دسترس کامل ما نباشه، اونوقت نیاز به شاخص‌هایی داریم برای نزدیک‌شدن به اون.
و اینجاست که میگم : فلسفه، صرف‌نظر از زمان و مکان، باید جرئت تردید در پیش‌فرض‌ها رو داشته باشه.
اگه گفتاری فقط از عقل برای اثبات ایمان از پیش‌پذیرفته‌شده استفاده کنه، حتی اگه واژگانش فلسفیه ، ماهیتش کلامه.
تو میگی«مفهوم مطلق فلسفه نداریم» پس بر چه مبنایی فلسفه اسلامی رو «فلسفه» می‌دونی؟
اگه هیچ ملاک ثابتی برای تمایز نیست، پس نمی‌تونی بگی چیزی فلسفه‌ست یا نیست.
و اگه معیاری هست، باید بگی اون چیه و چرا تفکری که در چارچوب ایمان محدود می‌مونه، با اون معیار سازگاره.
وگرنه دچار تناقضی درونی شدی ، داری چیزی رو «فلسفه» می‌دونی، بدون اونکه بپذیری فلسفه‌ای به‌معنا وجود داره.

راجع به سقراط: خودت گفتی «در سنت یونان بود» بله بود، اما دقیقا در برابرش ایستاد.
به‌خاطر همین پرسش‌گری آزادش اعدام شد. اون نماینده‌ی چیزی بود که ما بهش می‌گیم «روح فلسفه»: تردید، شهامت نقد باور مقدس، و میل به حقیقت حتی به قیمت جان.
و رازی، نمونه‌ی نقض حرف توئه. چون تو داری از سنتی دفاع می‌کنی که رازی ازش تبعید شد.
اگه سنت اسلامی اون رو در خودش پذیرفته بود، بهش نمی‌گفتند زندیق و ملحد .پس مثال نقض نیست و تایید میکنه که اینطور افراد از فلسفه اسلامی طرد میشدن و درون دایره اش قرار نمیگرفتن.
نبود سانسور به‌معنای آزادی فکر نیست. در فلسفه اسلامی، تا زمانی که این نتایج «درون ایمان» باشن، پذیرفته می‌شن و اگر نباشن طرد می‌شن.
 
اگه سنت اسلامی اون رو در خودش پذیرفته بود، بهش نمی‌گفتند زندیق و ملحد
زندیق و ملحد معنی خودشون رو دارن و ناسزا نیستن. “ملحد” احتمالا عنوان غلطی درباره رازی نیست،چون بی خدا بود. زندیق هم معنی (تقریبا) مشابهی داشت.
و ضمنا این انتظار پذیرش رو نمی فهمم. حتی در عصر روشنگزی اروپا هم دکارت یا کانت مورد پذیرش عامه نبودن,یا حتی مورد پذیرش بخش اعظم قشر نخبه اون دوران.خصلت زندگی اجتماعی همینه.
چیزی بود که ما بهش می‌گیم «روح فلسفه»: تردید، شهامت نقد باور مقدس، و میل به حقیقت حتی به قیمت جان.
”روح فلسفه”؟ اینها عناوین رمانتیزست.پایداری بر سرعقیده حتی به قیمت جان هیچ ربطی به اعتبار اون عقیده نداره. سقراط فیلسوف نیست،و البته فیلسوف نبودن ضعفش نیست.
میگی«مفهوم مطلق فلسفه نداریم» پس بر چه مبنایی فلسفه اسلامی رو «فلسفه» می‌دونی؟
چون من یک تعریفی از فلسفه دارم و فلسفه اسلامی در اون می گنجه.اینکه ما “مفهوم مطلق فلسفه” نداریم به این معنی نیست که تعریفی از فلسفه نداریم.ما تعریفی ازش داریم و این تعریف منحصر به دوران ماست.ممکنه سالها بعد تعریفات متعارضی ارائه بشه یا نشه.تعریف ما از فلسفه با تعریف مثلا افلاطون مشابهت هایی داره و تفاوت هایی. زمانی ممکنه هیچ مشابهتی نداشته باشه.زمانی هم ممکنه بهش نزدیک تر بشه.در طول تاریخ چنین اتفاقی مکررا افتاده.


مثال؟ از رسالتهای بزرگ سقراط نفی افکار متفکرین پیشینش بود.چنین تفکری قرنها در فلسفه اسلامی(که تاکید می کنم در راستای فلسفه یونانیه) و تا دوران مدرن ادامه پیدا می کرد. اما بعدا باور فلاسفه غربی حسب تعریف تازه از فلسفه کاملا تغییرکرد،چنانچه به این باور رسیدن که متفکرین قبل از سقراط از بسیاری وجوه به او برتری داشتن(این رو ابتدا نیچه جا انداخت). میتونم مثالهای دیگری هم بیارم.
 
زندیق و ملحد معنی خودشون رو دارن و ناسزا نیستن. “ملحد” احتمالا عنوان غلطی درباره رازی نیست،چون بی خدا بود. زندیق هم معنی (تقریبا) مشابهی داشت.
و ضمنا این انتظار پذیرش رو نمی فهمم. حتی در عصر روشنگزی اروپا هم دکارت یا کانت مورد پذیرش عامه نبودن,یا حتی مورد پذیرش بخش اعظم قشر نخبه اون دوران.خصلت زندگی اجتماعی همینه.

”روح فلسفه”؟ اینها عناوین رمانتیزست.پایداری بر سرعقیده حتی به قیمت جان هیچ ربطی به اعتبار اون عقیده نداره. سقراط فیلسوف نیست،و البته فیلسوف نبودن ضعفش نیست.

چون من یک تعریفی از فلسفه دارم و فلسفه اسلامی در اون می گنجه.اینکه ما “مفهوم مطلق فلسفه” نداریم به این معنی نیست که تعریفی از فلسفه نداریم.ما تعریفی ازش داریم و این تعریف منحصر به دوران ماست.ممکنه سالها بعد تعریفات متعارضی ارائه بشه یا نشه.تعریف ما از فلسفه با تعریف مثلا افلاطون مشابهت هایی داره و تفاوت هایی. زمانی ممکنه هیچ مشابهتی نداشته باشه.زمانی هم ممکنه بهش نزدیک تر بشه.در طول تاریخ چنین اتفاقی مکررا افتاده.


مثال؟ از رسالتهای بزرگ سقراط نفی افکار متفکرین پیشینش بود.چنین تفکری قرنها در فلسفه اسلامی(که تاکید می کنم در راستای فلسفه یونانیه) و تا دوران مدرن ادامه پیدا می کرد. اما بعدا باور فلاسفه غربی حسب تعریف تازه از فلسفه کاملا تغییرکرد،چنانچه به این باور رسیدن که متفکرین قبل از سقراط از بسیاری وجوه به او برتری داشتن(این رو ابتدا نیچه جا انداخت). میتونم مثالهای دیگری هم بیارم.
شما گفتی «زندیق» فقط یک برچسب توصیفیه ؛ ولی در سنت اسلامی، زندیق دقیقا همون کسیه که خارج از مرزهای مجاز تفکر دینی می‌ایسته و از بدنه‌ی فلسفه‌ی رسمی طرد می‌شه. پس رازی نمونه‌ی استثنا نیست، بلکه شاهدیه بر این‌که در فلسفه اسلامی، آزادی شک تا مرز تضاد با ایمان ممنوعه.
درباره سقراط هم موضوع پایداری شخصی نبود ؛ بحث اینه که سقراط نماینده‌ی نوعی تفکره که حقیقت رو بالاتر از سنت و قدرت میذاره. این همون چیزیه که روح فلسفه نامیده میشه ، حتی اگه شما این واژه رو «رمانتیسیزم» بدونی.
و بالاخره، نمی‌تونی از یک‌سو بگی «تعریف مطلقی از فلسفه نداریم» و از سوی دیگه بگی «فلسفه اسلامی هم فلسفه‌ست». یا باید معیاری برای سنجش بدی، یا نمی‌تونی هیچ چیز رو مشمول یا خارج بدونی.
شما میگی که تعریف فلسفه زمان‌منده ، یعنی ممکنه بعد ها عوض بشه و تعریف کنونی ما دیگه فلسفه دونسته نشه ، پس از کجا می‌فهمی فلسفه اسلامی هم "فلسفه"‌ست؟
چون اگه تعریف امروزت صرفا تاریخ‌منده و فردا عوض می‌شه، الانم اعتبار نداره!
اون‌وقت یا باید بگی «هیچ تعریفی معتبر نیست» در این صورت هیچ‌چیز رو نمی‌تونی فلسفه بدونی یا «این تعریف الان معتبره» پس باید بپذیری که تعریف امروزی ملاک سنجشه و بر اون اساس خیلی چیزها (مثل فلسفه‌ای که تابع ایمانه) فلسفه نیستن.
 
شما گفتی «زندیق» فقط یک برچسب توصیفیه ؛ ولی در سنت اسلامی، زندیق دقیقا همون کسیه که خارج از مرزهای مجاز تفکر دینی می‌ایسته و از بدنه‌ی فلسفه‌ی رسمی طرد می‌شه. پس رازی نمونه‌ی استثنا نیست، بلکه شاهدیه بر این‌که در فلسفه اسلامی، آزادی شک تا مرز تضاد با ایمان ممنوعه.
درباره سقراط هم موضوع پایداری شخصی نبود ؛ بحث اینه که سقراط نماینده‌ی نوعی تفکره که حقیقت رو بالاتر از سنت و قدرت میذاره. این همون چیزیه که روح فلسفه نامیده میشه ، حتی اگه شما این واژه رو «رمانتیسیزم» بدونی.
و بالاخره، نمی‌تونی از یک‌سو بگی «تعریف مطلقی از فلسفه نداریم» و از سوی دیگه بگی «فلسفه اسلامی هم فلسفه‌ست». یا باید معیاری برای سنجش بدی، یا نمی‌تونی هیچ چیز رو مشمول یا خارج بدونی.
شما میگی که تعریف فلسفه زمان‌منده ، یعنی ممکنه بعد ها عوض بشه و تعریف کنونی ما دیگه فلسفه دونسته نشه ، پس از کجا می‌فهمی فلسفه اسلامی هم "فلسفه"‌ست؟
چون اگه تعریف امروزت صرفا تاریخ‌منده و فردا عوض می‌شه، الانم اعتبار نداره!
اون‌وقت یا باید بگی «هیچ تعریفی معتبر نیست» در این صورت هیچ‌چیز رو نمی‌تونی فلسفه بدونی یا «این تعریف الان معتبره» پس باید بپذیری که تعریف امروزی ملاک سنجشه و بر اون اساس خیلی چیزها (مثل فلسفه‌ای که تابع ایمانه) فلسفه نیستن.
حقیقت اینکه اونچه مینویسم رو اصلا نمیخونید.بسیار خوب،پس لااقل کتابی که در همین موضوع نوشته شده رو بخونید،شاید مفید تر باشه.این کتاب
 
حقیقت اینکه اونچه مینویسم رو اصلا نمیخونید.بسیار خوب،پس لااقل کتابی که در همین موضوع نوشته شده رو بخونید،شاید مفید تر باشه.این کتاب
اتفاقا من تمام حرف‌هاتونو با دقت خوندم و تلاش کردم استدلال‌ها رو هم دقیق پاسخ بدم . امیدوار بودم اگه جایی به‌نظرتون نادیده گرفته شده بگید کجاست.
ارجاع به کتاب برام محترمه، ولی تا وقتی مفاهیم اصلی همون‌طور که اینجا طرح شدن روشن نشه فکر نمیکنم برام مفید باشه.
 
[...] استفاده از منطق و مفاهیم یونانی، بدون حفظ روح پرسش‌گری آزاد و تردیدپذیر اون سنت، این فلسفه نمی‌سازه [...] یه نظام فکری که از پیش ایمان رو مقدس می‌دونه و بعد از عقل انتظار داره اون ایمان رو توجیه کنه، فلسفه نیست این اسمش کلامه [...] فلسفه توی تاریخ اتفاق می‌افته، ولی کار فلسفه دقیقا اینه که از مرزهای تاریخ رد بشه [...] فلسفه بدون یک میل به حقیقت اساسا بی‌معناست.
خب این‌ها مولفه‌هایی هستن که از دیدگاه‌ شما شروط نظام فلسفی هستن. همه این‌ها دلالت می‌کنن بر تصور فرمالیستی صرف شما از فلسفه که اون رو از محتواش (=تاریخ) منتزع می‌فهمین.
هیچ پرسشی در خلاء بوجود نمی‌آد و پروبلماتیک، تابع زیربنای اقتصادی جامعه‌ست. این‌که دغدغه‌ها و مسائل دوران مختلف تاریخی تفاوت می‌کنن دال بر «فلسفه نبودن» نیست، مشکلْ تصور صلب شما از فلسفه‌ست که این و آنِ فراتاریخی تعیین می‌کنید و از قضا باید نشون داد که خود این تلقی فراتاریخی تا چه حد تاریخیه و ریشه در روشن‌گری داره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«روشن‌گری همانا به‌در آمدن انسان‌ست از حالت کودکی‌ای که گناهش به گردن خود اوست» (کانت، روشنگری چیست؟)
فلسفه کانت نماینده و گل سر سبد روشن‌گریه. از قضا اسم فلسفه‌شم «فلسفهٔ نقدی» گذاشته، و ازون‌جا که عقل رو جهان‌شمول می‌دونه لاجرم از عقل و حقایق فراتاریخی دفاع می‌کنه و ازین‌جهت به‌مقابله با شکاکیت هیوم پرداخته. پرسش‌گری آزاد (نقد)، محوریت عقل و مقولات فراتاریخی، همه در فلسفهٔ کانت دیده می‌شن.فهم روشنگری بدون در نظر گرفتن مبارزهٔ طبقاتی اون زمان یعنی بدون توجه به اتحاد بورژوازی و سلطنت برای انجام اصلاحات و اخذ ثروت بیشتر در رقابت با پادشاهی‌های دیگه غیرممکنه. انقلاب صنعتی و در ادامه، انکشاف سرمایه‌داری، محدودسازی نیروهای نظم کهن رو ایجاب می‌کنه. این وسط از یه طرف ما با رفرماسیون دینی روبه‌روییم و از طرف دیگه با رقابت علمی که کاوش طبیعت رو می‌طلبید. (نوارغنون بیکن، مانیفست کاوش در طبیعت، و در کل، علم مدرنه.)نتیجهٔ منطقی وضعیت، پا گرفتن نقد کلیسا و تجربه‌گراییه. لاک که توی انقلاب ۱۶۸۸ حضور داشت، بعد از انقلاب کتاب «حاکمیت مدنی» رو منتشر کرد و قراردادی بودن سلطنت رو بیان کرد. برای لاک قراردادی بودن باید مبتنی بر رای اکثریت باشه. «حاکمیت مدنی» اولین تلاش نظری نظام‌مند برای دفاع از نظم بورژوایی بود.تصورات فطری دکارت رو تجربه‌‌گرایان رد کردن، و لاک به‌جاش ذهن رو به‌ «لوح نانوشته» تشبیه کرد که براساس تاثیرات محیطی شکل می‌گیره.پروبلماتیک روشنگری، اصلاحات مبتنی بر عقل و در کل عقلانی‌سازی همه چیز بود و شاه هم از فیلسوفای روشنگری برای این اصلاحات استفاده می‌کرد. همه چیز خوش و خرم بود تا زمانی که انقلاب آمریکا پیروز شد و روشنگری به بحران رسید چرا که بورژوازی اروپا توی رقابت با انگلستان دیگه اصطلاحات رو مفید نمی‌دونستن. بورژوازی فرانسه اوضاعش از همه بدتر بود چرا که هم توی بحران اقتصادی ناشی از جنگ با انگلیس بودن و هم نتونسته بودن اصلاحات رو انجام بدن. جان ریز توی جبر انقلاب، نمایندهٔ این وضعیت رو هیوم می‌بینه. (این کتاب رو پیش‌نهاد می‌کنم. کل این نوشته هم خلاصه‌ای از بخش روشنگری این کتابه). شکاکیت هیوم پاشنهٔ آشیل روشنگری شد چونکه علاوه بر علم، تیشه به ریشهٔ خود واقعیت ابژکتیو زده بود. کانت، پاسخ روشنگری به تناقضات خودش بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی کانت ساختار عقل ورای تاریخه و مقولات فاهمه هم پیشینی هستن. خودِ قاعدهٔ ابتدایی فلسفهٔ عملی کانت هم اصلا اینه که «از قانونی پیروی کن که اگر اراده کنی قانونی جهان‌شمول شود». این گزاره‌ها اصلا اتفاقی نیستن، و دلالت دارن بر نیاز بورژوازی به مشروع جلوه دادن خودش به‌واسطهٔ نفی تاریخ کهن و در ادامهْ خود تاریخیت.
ما از هگل یاد گرفتیم که تاریخْ عقلانیه و عقلْ تاریخیه. هیچ چیزی نمی‌تونه ورای تاریخ بره، چرا که هر چیزی محصول تاریخه. اگر هم به «حقایق فراتاریخی» رسیدیم دلیلش وضعیت‌ تاریخی‌ایه که اون رو ایجاب کرده. تاریخ مانع فلسفه نیست، شرط ظهورشه.
چیزی درباره فلسفه اسلامی نگفتم و به‌نظرم مشکل اصلی نقطه‌نظرت همین برداشت صوری از فلسفه‌ست.
به‌عنوان حسن ختام بحث، پیامم رو با هگل به پایان می‌برم؛
وظیفهٔ فلسفه، فهم آنچه هست است، زیرا آنچه هست، یعنی خرد. تا آنجا که به فرد مربوط می‌شود، هر فردی، در هر صورت، فرزندِ زمانِ خویشتن است؛ به همین ترتیب، هم، فلسفه یعنی زمانهٔ فلسفه، به صورتی که در افکارْ فهم شده است. این تصور که فلسفه‌ای می‌تواند از جهانِ معاصرِ خود فراتر رود، به همان اندازه ابلهانه است که تصور کنیم فردی می‌تواند از فراز زمانهٔ خود، یا از فرازِ رودِس، بپرد. اگر نظریهٔ او، به واقع، از زمانهٔ او فراتر رود، اگر این نظریهْ برای خود دنیایی، بدان‌گونه که باید باشد، بسازد، این نظریه، بی‌گمان، وجود خواهد داشت، اما تنها در درون عقاید آن فرد [یعنی] فضایی انعطاف‌پذیر که، در آن، تخیل می‌تواند هر چه را که می‌خواهد، بنا کند. [...] فلسفه، در هر حال همواره خیلی دیر برای انجام این وظیفه دست به کار می‌شود. فلسفه در هیأت فکر جهان، زمانی ظاهر می‌شود که فعلیتْ دوران شکل‌گیری خود را گذرانده، و به حالت بلوغ خود رسیده است. این درسِ مفهومی، خوا‌ناخواه در تاریخ آشکار است، یعنی، تنها زمانی که فعلیت به حد بلوغ خود رسیده، [امرِ] مثالی در تضاد با واقعیت، ظاهر می‌شود و این جهانِ واقعی را، که در گوهرِ آن ادراک کرده، در قلمروی فکری بازسازی می‌کند. آن‌گاه که فلسفه کهن‌سالیِ آن را با رنگِ خاکستری به‌تصویر می‌کشد، شکلی از زندگی به سالخوردگی رسیده و دیگر نمی‌تواند به جوانی بازگردد، بلکه، تنها، می‌تواند به یاریِ خاکستریِ [نقش شده] در خاکستری فلسفه شناخته شود؛ جغد مینروا، پرواز خود را تنها با آغاز تاریکی آغاز می‌کند. (هگل، از پیش‌گفتار فلسفهٔ حق)
 
خب این‌ها مولفه‌هایی هستن که از دیدگاه‌ شما شروط نظام فلسفی هستن. همه این‌ها دلالت می‌کنن بر تصور فرمالیستی صرف شما از فلسفه که اون رو از محتواش (=تاریخ) منتزع می‌فهمین.
هیچ پرسشی در خلاء بوجود نمی‌آد و پروبلماتیک، تابع زیربنای اقتصادی جامعه‌ست. این‌که دغدغه‌ها و مسائل دوران مختلف تاریخی تفاوت می‌کنن دال بر «فلسفه نبودن» نیست، مشکلْ تصور صلب شما از فلسفه‌ست که این و آنِ فراتاریخی تعیین می‌کنید و از قضا باید نشون داد که خود این تلقی فراتاریخی تا چه حد تاریخیه و ریشه در روشن‌گری داره.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«روشن‌گری همانا به‌در آمدن انسان‌ست از حالت کودکی‌ای که گناهش به گردن خود اوست» (کانت، روشنگری چیست؟)
فلسفه کانت نماینده و گل سر سبد روشن‌گریه. از قضا اسم فلسفه‌شم «فلسفهٔ نقدی» گذاشته، و ازون‌جا که عقل رو جهان‌شمول می‌دونه لاجرم از عقل و حقایق فراتاریخی دفاع می‌کنه و ازین‌جهت به‌مقابله با شکاکیت هیوم پرداخته. پرسش‌گری آزاد (نقد)، محوریت عقل و مقولات فراتاریخی، همه در فلسفهٔ کانت دیده می‌شن.فهم روشنگری بدون در نظر گرفتن مبارزهٔ طبقاتی اون زمان یعنی بدون توجه به اتحاد بورژوازی و سلطنت برای انجام اصلاحات و اخذ ثروت بیشتر در رقابت با پادشاهی‌های دیگه غیرممکنه. انقلاب صنعتی و در ادامه، انکشاف سرمایه‌داری، محدودسازی نیروهای نظم کهن رو ایجاب می‌کنه. این وسط از یه طرف ما با رفرماسیون دینی روبه‌روییم و از طرف دیگه با رقابت علمی که کاوش طبیعت رو می‌طلبید. (نوارغنون بیکن، مانیفست کاوش در طبیعت، و در کل، علم مدرنه.)نتیجهٔ منطقی وضعیت، پا گرفتن نقد کلیسا و تجربه‌گراییه. لاک که توی انقلاب ۱۶۸۸ حضور داشت، بعد از انقلاب کتاب «حاکمیت مدنی» رو منتشر کرد و قراردادی بودن سلطنت رو بیان کرد. برای لاک قراردادی بودن باید مبتنی بر رای اکثریت باشه. «حاکمیت مدنی» اولین تلاش نظری نظام‌مند برای دفاع از نظم بورژوایی بود.تصورات فطری دکارت رو تجربه‌‌گرایان رد کردن، و لاک به‌جاش ذهن رو به‌ «لوح نانوشته» تشبیه کرد که براساس تاثیرات محیطی شکل می‌گیره.پروبلماتیک روشنگری، اصلاحات مبتنی بر عقل و در کل عقلانی‌سازی همه چیز بود و شاه هم از فیلسوفای روشنگری برای این اصلاحات استفاده می‌کرد. همه چیز خوش و خرم بود تا زمانی که انقلاب آمریکا پیروز شد و روشنگری به بحران رسید چرا که بورژوازی اروپا توی رقابت با انگلستان دیگه اصطلاحات رو مفید نمی‌دونستن. بورژوازی فرانسه اوضاعش از همه بدتر بود چرا که هم توی بحران اقتصادی ناشی از جنگ با انگلیس بودن و هم نتونسته بودن اصلاحات رو انجام بدن. جان ریز توی جبر و انقلاب، نمایندهٔ این وضعیت رو هیوم می‌بینه. (این کتاب رو پیش‌نهاد می‌کنم. کل این نوشته هم خلاصه‌ای از بخش روشنگری این کتابه). شکاکیت هیوم پاشنهٔ آشیل روشنگری شد چونکه علاوه بر علم، تیشه به ریشهٔ خود واقعیت ابژکتیو زده بود. کانت، پاسخ روشنگری به تناقضات خودش بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توی کانت ساختار عقل ورای تاریخه و مقولات فاهمه هم پیشینی هستن. خودِ قاعدهٔ ابتدایی فلسفهٔ عملی کانت هم اصلا اینه که «از قانونی پیروی کن که اگر اراده کنی قانونی جهان‌شمول شود». این گزاره‌ها اصلا اتفاقی نیستن، و دلالت دارن بر نیاز بورژوازی به مشروع جلوه دادن خودش به‌واسطهٔ نفی تاریخ کهن و در ادامهْ خود تاریخیت.
ما از هگل یاد گرفتیم که تاریخْ عقلانیه و عقلْ تاریخیه. هیچ چیزی نمی‌تونه ورای تاریخ بره، چرا که هر چیزی محصول تاریخه. اگر هم به «حقایق فراتاریخی» رسیدیم دلیلش وضعیت‌ تاریخی‌ایه که اون رو ایجاب کرده. تاریخ مانع فلسفه نیست، شرط ظهورشه.
چیزی درباره فلسفه اسلامی نگفتم و به‌نظرم مشکل اصلی نقطه‌نظرت همین برداشت صوری از فلسفه‌ست.
به‌عنوان حسن ختام بحث، پیامم رو با هگل به پایان می‌برم؛
شما داری مبتنی بر مکتب دیالکتیک تاریخی هگلی و مارکسیستی حرف میزنی که فلسفه رو کاملا محصول شرایط تاریخی، اقتصادی و اجتماعی می‌دونه ، بر اساس این دیدگاه ، عقل و حقایق فلسفی هم تابع و ریشه‌دار در تاریخ‌‌ان و هیچ پرسشی خارج از زمینه تاریخی شکل نمی‌گیرد.
اما اشکال اساسی که این دیدگاه داره تقلیل فلسفه به تاریخ و شرایط مادیه. فلسفه به معنای واقعی، جستجوی عقلانی حقیقت فراتاریخی و جهان‌شموله که می‌تونه از محدوده زمان و مکان فراتر بره. اگر عقل رو صرفا محصول شرایط تاریخی بدونیم ، پس اعتبارش در همه زمان‌ها و مکان‌ها چگونه ممکن میشه؟
این نظر تناقض منطقی داره
استقلال عقل و پرسشگری آزاد اساس فلسفه‌ست. فلسفه‌ای که تابع صرف شرایط تاریخی باشد، در واقع تبدیل به ایدئولوژی و کلام می‌شه، نه فلسفه.
دیدگاه من مبتنی بر حفظ استقلال عقل و روح آزاداندیشی فلسفیه که فلسفه رو از کلام و ایدئولوژی متمایز می‌کند و جایگاه فلسفه رو به عنوان جستجوگر حقیقت فراتاریخی تثبیت میکنه.

دیدگاهت به جامعه شناسی شبیهه تا فلسفه
 
Back
بالا