• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از N.M :
تو کیستی؟
-من،منم!
آه من نیز منم! بی گمان ما تک روحی در دو کالبدیم!

تک روحی میتونستی بگی روحی که حشو نداشته باشه

نظرت چیه ؟
 
  • شروع کننده موضوع
  • #82

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بزرگ می شوم ...

هنوز حسش می کنم ، تازه ی تازه. روز شکوفه ها ساعت چهار صبح بیدار شدم و کل خانه را هم بیدار کردم " پاشیم بریم مدرسه".
حالا اما تمام شد؛ تمام آن دوازده سال ِ مدرسه.حالا دیگر شده ام دانشجو ، آن هم در غربت ، تک و تنها توی ِ درندشت ِ تهران.کنار خیلی از دوستان ِ هفت ساله و جدا افتاده از همه شان.
حالا شده ام دانشجو و تنهایِ تنها باید دفاع کنم از خودم و آن چه اعتقادم است. تنهای ِ تنها باید درس بخوانم توی ِ فضای ِ جدید و گلیم ِ خودم را بالا بکشم از این رشته ی نو.
شده ام دانشجو و چه حس ِ غریبی است این دانشجو بودن. این که از خانه ات- مدرسه - پرتت کنند بیرون ، کسی دیگر را روی ِ صندلی ات بنشانند و تمام ِ آن خنده ها و غم های ِ دسته جمعی را ازت بگیرند و حبس کنند توی ِ زمان.
و تو این روزها ، جای ِ این که خوشحال باشی غم ِ گنگ ِ دل تنگی همه ی وجودت را بگیرد و پیش ِ خودت ، خوش خیالانه ، فکر ِ تکرار ِ افطار ِ چهارده ِ رمضانِ امسال باشی. که خم شوی ِ جلوی ِ معلم ِ اول دبیرستانت و چای تعارف کنی. و بعد سینی را بگیری جلوی ِ دوستی که هر چند هیچ کدام از این هفت سال هم کلاسش نبودی ،اما دوریش ؛ حالا می فهمی که چه عذاب آور است.
برای ِ تویی که همه ی تابستان ها را منتظر تمام شدنشان بودی تا باز توی ِ کلاس پیش ِ بچه ها بنشینی ، این تابستان چقدر عذاب آور است و دوست داشتنی. عذاب ِ محیط غربت زده ی دانشگاه و عشق ِ خیال ِ خام ِ این که هنوز تابستان است و از هم جدا نشده ایم.

رسم مزخرف ِ زمانه است. زمان می رود و لحظه ها در گذر زمان به یادگار می مانند. بزرگ می شوم و خاطره ها خفه ام می کنند. تنهایی و تجربه های ِ جدید ویژگی ِ این زمانه است.
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : شخصی نوشته ها

هه! ادبی نوشتن؟ اصلا مگر به گروه خونی من میخورد؟ فرقی میکند؟ مهم است؟ نه نمیخورد، هیچ وقت نمیخورد.

داشتم فکر میکردم چه هستیم، یکیمان دیوانه است! دیوانه مطلق ، فکر نمیکند ، اصلا چرا باید فکر کند؟ من این همه فکرکردم به کجا رسیدم؟ فکر نکرد و به 50% چیز هایی که میخواست رسید. آن 50% دیگر هم نمیگذارند، وگرنه تا الان رسیده بود ، نمیگذارند ولی میدانم به آنا هم میرسد ، آن یکی عاقل جمع اس ، خطا میکنم ، خطا میکنیم ، مهم نیست ، آن عاقل را داریم، خودش کار ها را راست و ریست میکند ، خودش میداند چه بکند، اون هم فکر میکند اما فکر کردنش با من تفاوت دارد ، میترسم بعضی وقت ها نگوید ، میترسم چون میدانم بعضی وقت ها نمیگوید، نگفتنش آدم را میترساند ،ولی چشمهایش دروغ نمیگویند،چرا ، اوایل میگفتند و من هم ساده ، همه مان ساده ، نمیفهمیدیم ، حالا شک میکنیم ، به جز شک چه کار میشود کرد؟ بگو! آن یکی میخنداند، میداند چطور بخنداند میداند چه بگوید که بخندی ، وجودش ضروری است ، باید باشد تا بخنداند، چون آن یکی که نمیگوید و منی که از نگفتنش میترسم خنده میخواهیم... .
چقدر هنوز هم فکر میکنم، چقدر به چیزی که هستیم فکر میکنم. چقدر فکر میکنم بعد چه؟ وقتی تمام شد؟ من کجا بروم؟ دیوانه مان کجا میرود؟ عاقلمان چطور؟ آنکه میخنداندمان؟

میدانی چه میخواهم؟ دلم خنده میخواهد، فکرش را بکن ، برویم توی یک پارک ، دنبال هم بدویم و فقط بخندیم ، از ته دل ، گور بابای آن که از صدای خنده ی ما تحریک میشود ، برود بمیرد آن که طاقت دیدن ما را ندارد. برور بمیرد آنگه صبح را شب میکند ،شب را صبح ، خودش میخندد و تو نمیخندی چون او آنجاست ، چون وقیحانه نگاهت میکند، چون چشم هایش را برنمیدارد، کاش آدم بود!

میدانی چه میخواهم؟ اشک میخواهم. اشکهایم نمی آیند. مینشینم به آینه زل میزنم ، به تمام چیزهایی که داریم و فردا نخواهیم داشت ، به تمام چیز هایی که دیروز داشتیم و امروز نداریم فکرمیکنم ، میدانی چقدر زیادند؟ اما خبری از اشک نیست ، 2 قطره که آرامم کند، که بگیو حس داری! اما نمی آیند ، من - چشم هایم- خشک - است- نقطه. از درون داغ میشوم، صدای قلبم میکوبد توی سرم ، میخواهم بگویم دیگر نزن! نزن تا نفهمم! اشک آرام میکند ، اشک اگر بیاید آرام میکند.

میدانی چه میخواهم؟ میخواهم تمام نشود. از همان روز اول میگفتم کاش تمام نشود. یادت می آید شب ها برنامه ریزی میکردیم برای خنده هایمان ، میبینی با چه سرعتی میگذرد؟ التماسش میکنی، زندگی را میگویم؛ میگویی تمام نشو، نگذر، تف می اندازد توی صورتت ومیگوید من همینم.
دادر تمام میشود... نگاه کن...

شکنچه ام میکنی وقتی جلو چشمانم میروی و تمام میشوی. لحظه هامان را ببین!

میدانی چند نفر را آرام کردم ، حتی با 3 جمله کوتاه ولی کسی من را آرام نکرد؟ میدانی چه حسی دارد؟ حس زیبایی است ، خوشم می آید... آن افراد نیاز دارند بشنوند، باور دارند، اما فقط نیاز دارند یکی برود دم گوششان نجوا کند که همین است ، باروت درست است.


چقدر از نوشتن بدم می آید. وقتی مینویسی تغییر میکند ، دیگر آن طوری نیست که بود ،واقعیت آن است که از دید همه باشد اما وقتی مینویسی دید توست ، این واقعیت نیست، حتی شبیهش هم نیست ، و وقتی نمینویسی، حول برت میدارد که نکند یادم برود، میترسی جمله "هیچگاه فراموش نخواهم کرد" بشود کذب محض و همه اش از خاطرت برود.

مینویسم چون میخواهم بماند ، حداقل همانی که از دید من است بماند. واقعیت نیست ، میدانم، آن یکی دیوانه نیست ، آن یکی عاقل نیست ، آن یکی هم نمیخنداند، من هم هیچ چیز نیستم . اما همین ماندنش حس خوبی میدهد.
مینویسم اما هیچوقت نمیخوانم ، وقتی بخوانم عذابم میدهد، به نظرم مسخره می آید، از همان الف اولش تا ی آخرش به نظرم بیخود میشود. میگویم نوشتنت حماقت بود.
از نوشتن این یکی هم بی شک پشیمان میشوم ، این یکی هم حماقت است. ولی این حماقت ، حس الان من است، مال سن است ، مال شرایط ، مال بی خوابی، خستگی ، دلیلش هر چه هست، الان وجود دارد.

راستش ... مینویسم... چون میخواهم اشک هایم بیایند، میخواهم با تکرارشان، با مرورشان توی ذهنم این چشم ها خیس شوند و جلویم تار شود واین اشک ها بریزد و آرام شوم...


ولی باز هم من- چشمهایم-خشک- است- نقطه

گریه میخواهم....
 

parnian.d

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,470
امتیاز
6,404
نام مرکز سمپاد
فرزنگان1 بندرعبّاس
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
داروسازی
پاسخ : شخصی نوشته ها



مُرده نویس شدم.
از حرفهای نگفته و چشمهای بسته...
از تو، از بابا، از پ و ن ه...
عکاسی میکنم و نگاتیو میسوزانم.
از تو، از بابا، از...
هزار سال زندگی توی پانزده سالگیِ من هست. زندگی، به معنای اصیلش: ساختن، سوزاندن...
هزار سالی که تو در من ریختی. که من دستهایت را بگیرم و چشمهای فراریت را آرام کنم، بخوانم؛ و تو در من سرریز شوی... که تو بوی خیس موهای من را بگیری و من بوی تندِ مُردن، که توی یقه ات ریخته...
مرده نویس شدم.
از تو، از...
هزار سال درد و لذت توی دستهایم ریختی.
وقتی دستم اشکی میشد و چشمت موسیقیایی...
که تو توی دستهایم حرف بزنی و من روی چروکِ اشکهایت بنوازم...آرام، مثل مرگ.
مرگ... تو را خواباند. دو متر زیر خاک. وقتی که ما هیچکدام صدای هم را نشنیده بودیم. دستِ پانزده ساله ی من بود و چشمِ هزار ساله ی تو...
که تو چشمهای سخنگویت را ببندی و دستهای من... مرده نویس شوند.
از صدایی که به گلو نرسید...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #85

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

"مدرسه هم تمام شد. به همین سادگی."
این جمله را گذاشتم جلوی صورتم و هی نگاهش می کنم. منتظر ادامه ام. منتظر یک حرف که توضیحش بدهم. اما هیچ چیز به ذهنم نمی رسد. جز مفهوم عمیق ِ "مدرسه هم تمام شد."
"به همین سادگی" را هم گذاشتم تنگش تا ... همین جوری ، انگار این طور بهتر می شود فهمیدش.
خیلی ساده بود و بی مزه. بچه تر که بودم فکر می کردم همچین روزهایی قرار است چه بشود! دانشجو شده ام و ...
اما حالا که می ایستم جلوی ِ آینه ، خنده ام می گیرد."تو دانشجو شدی؟!"
دستی به صورتم می کشم ، "خب، ریش هایم هم که هنوز خوب در نیامده، باید با تیغ بزنمشون تا زود در بیاد" نگاه به قدم می کنم ، "زیادی کوتاه نیست؟"
حالا انگار چه عتیقه هایی هستند آن ها که می آیند دانشگاه. همین بچه هایِ خودمانند دیگر. تازه شاید بچه تر. اما خب ، بالاخره حس ِ دانشجو بودن است!
یاد حرف هایِ زنِ تویِ مترو می افتم"خدا نکنه تهران قبول بشید، همین جوریش شلوغه تهران" دعایش مستجاب نشد ، اما باید خودم را شبیه تهرانی ها بکنم تا نفهمند شهرستانی ام ... "مامان من کفش هم می خوام ها!"
گیرم تیپم را عوض کردم، لهجه را چی ؟! "چه غلطی کردیم لهجه قمی یاد گرفتیم حالا رومون مونده ... خدا! "
کم کم باید شیوه نوشتنم را هم عوض کنم ، جوری که به روشنفکری نزدیک تر باشد، آخر می دانید، دانشجو باید روشنفکر باشد ، سیگار که فعلا نمی شود، دو سه ترمی بگذرد ، بعد ، اما قهوه ی تلخ ... باید چند باری بخورم قبل از دانشگاه تا مذاقم عادت کند.
خنده ام می گیرد از خودم، حرف هایم ، چه زود استحاله شده ام. " اه اه اه ... نخند ، با این دندونات. صد بار مامانم گفت برو ارتودنسی ها ، گوش نکردم ..."
خودم را جمع و جور می کنم ، می آیم پشت همین کامپیوتر دوست داشتنی و می نویسم "مدرسه هم تمام شد . به همین سادگی"
یاد سادگی هایِ مدرسه می افتم ، خنده ام می گیرد ، قهقهه می زنم . اشک توی ِ چشم هایم جمع می شود...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #86

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

پیش نوشت: این واقعا هیچی نیست! فقط یه شخصی نوشته است و یک توصیه دوستانه. که "داستان اسباب بازی 3" رو نگاه کنید. به خصوص دوستان ِ هم سن که می رن دانشگاه!( یا رفتن!)

نمی دونم این علاقه به خاطر حس کودکانه ایه که همیشه باهامه ، یا دلیل دیگه ای داره. فقط می دونم من انیمیشن خیلی دوست دارم.
این چند وقت کلا از دنیای انیمیشن کنده شده بودم، این چند وقت البته یک سال و خرده ای می شد! مگر یک انیمشن درست و حسابی می آمد و من وسوسه می شدم به خریدنش، آن هم نسخه زبان اصلی.

وقتی تبلیغ "داستان اسباب بازی ۳" رو پشت شیشه مغازه دیدم، فهمیدم خیلی عقبم! خیلی وقته که اومده و حالا داره پشت شیشه ی مغازه ای تبلیغ می شه! باز هم درنگ نکردم و با حالت دو ی مستانه ای رفتم توی ِ مغازه و خریدمش!

شب قرار بود بروم خانه مادر بزگ بخوابم! دی وی دی به دست رفتم آنجا و یک کمکی که از ساعت ِ معمول گذشت و مادر بزرگم کم کم خواست بخوابد سومین داستان اسباب بازی را گذاشتم توی ِ دستگاه دی وی دی ایی که تازه بردیم و گذاشتیم آنجا و شروع کردم به تماشا کردنش.

همیشه دیدن "داستان اسباب بازی" برایم جذاب بوده ، همیشه داستان حول پسرکی می چرخد که توی ِ فیلم اصلا نیست! به نظر من آدم باید این طور داستان بنویسد ، یک جور خاص و قشنگ.

بعضی صحنه ها هستند که توی ِ ذهن آدم ماندگار می شوند. برای من یکی از این صحنه ها آخرین سکانس "از کرخه تا راین" است. آنجا که پسرکِ آلمانی پلاک دایی شهیدش را در دست گرفته و دستش را تکیه داده به پنجره هواپیما و پلاک را آرام آرام جلوی پنجره تاب می دهد و نگاهش می کند.
یکی دیگر هم توی فیلم "آژانس شیشه ای" آن جا که حاج کاظم و عباس توی بنز نشستند و راننده می گوید کلید ندارم.
توی این صحنه ها یک بغض خاصی توی گلوی آدم می نشیند ، بغض ِ این دو صحنه ای که گفتم خیلی شبیه هم است ، اما این آخری مفهومی خاص تر -و شاید حتا عمیق تر - برای ِ من دارد. این آخری یعنی یکی از آخرین صحنه هایِ آخرین قسمت ِ تریلوژی داستان اسباب بازی
آن جا که "وودی" عروسک محبوب و همیشه وفادار ِ "اندی" روی پله ی جلوی ِ در خانه "بانی" نشسته است. در ِ حیاط خانه باز است و "اندی" سوار ماشین دارد در امتداد نگاه ِ "وودی" (که همان امتداد نگاه تو باشد) به کالج می رود.

....

چه خوب شد قبل از دانشگاه رفتن این آخرین قسمت ِ داستان اسباب بازی را دیدم.
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها


تهران زیباست

اگر بخواهی از همه ی زشتی هایَش بُگذری ... !!

تهران هوای ِ خوبی دارد

اگر بخواهی نَفَسَ ت را بر هر چه دود است ؛ ببندی ... !!

تهران

خیابان های ِ خلوت ِ خوبی دارد نیمه شب ها

تا در ان ها قدم بزنی ، تنها ... !!
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : شخصی نوشته ها

صدای آهنگ ای ایران که آمد یاد خودمان افتادم، یاد "خودم کردم که لعنت بر خودم باد" ی که نوشت، یاد کارهایی که من کردم! من هم بینشان بودم، خریت بود؟ حداقل گفتیم و نشان دادیم... مهم نیست، آن روز ها گذشت و آنها رفتند و ما ماندیم و جدید ها آمدند و آنها که رفتند نفرینمان میکنند! نهایتش همین است دیگر!

بحث من اصلا آن روز ها نیست، بحث من همین امسال است، همین چند روز پیش... گروه سرودی که سر زد از افق را نواخت و ای ایران را نه... ای ایران را هم بعد اصرار های مکرر نواختند... بحث من این هم نیست...

بحث من خودمان است! که به قول خودمان گفتنی از رو نمیرویم! یک نفر دوربین را گرفته دستش عکس میگیرد، " خانوم، از ما هم بگیرین! " " حجابتون درست نیست!" "خانوم بیخیال، بگیرین دیگه! " دوربین را به سمت ما 2 تا گرفته ، لبخند میزند...

لبخند میزنیم و .... و 3 میگیریم! نمیدانم، کارمان سمبولیک محسوب میشود؟ 2 بگیری بد نگاهت میکنند، دلت هم میخواهد هر طوری شده یک چیزی بگیری! بعدا که یک نفر عکس را میبیند باید بفهمد! 2 نشد 3 میگیریم! 3 گرفتن که دیگر مشکلی ندارد، دارد؟! منظور را هم میرسانیم...

همیشه همینطور است، ما آخر حرف خودمان را میزنیم :-"
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بعضی وختا شدیدا هوس میکنم که برم و خودمو از بالای یه برجِ بلند پرت کنم...نه!نه به خاطر خودکشی!
فقط میخوام بدونم کسی حاضره بیاد و زیرم وایسه تا نمیرم...به قیمت جون خودش...
 

venus

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
19
امتیاز
9
نام مرکز سمپاد
فرزانگان همدان
شهر
همدان
مدال المپیاد
یه مدت ریاضی می خوندم دیدم اگه طلا نیارم عمرم فنا میشه ترک کردم.
پاسخ : شخصی نوشته ها

صورتش را درست یادم نیست.
همان سال که آزمون ورودی دادیم دیدمش.
آزمون مرحله ی دوم بود صندلی نداشت روی همان ویلچر خودش، ردیف اول نشسته بود.
شیطنت در چشم هایش موج میزد.
همان موقع که یکی از دختران 11-12 ساله خیلی ساده از مراقب جلسه پرسید: وضعیت تاهل یعنی چی؟
یکی از سوالات برگه ی مشخصات بود.
او خندید و گفت: یعنی... و بعد آهسته خندید و صدای خنده ی ما کلاس را پر کرد و مراقب جلسه هم خندید.
همیشه از دور میدیدمش.
هم کلاسی نبودیم. فقط هم مدرسه ای. از دور میدیدمش.
زنگ های ورزش گوشه ی حیاط روی ویلچرش می نشست و بازی دیگران را تماشا می کرد.
روز رفتنش همه گریه می کردند. دوستانش. هم کلاسی هایش... همه و همه
رفت تا روی پاهای خودش باز گردد.
3 سال گذشت. خبر سلامتی اش می آمد.
تابستان بود. رفتم مدرسه...
قابی فلزی عکسش را در آغوش کشیده بود و روبان سیاه رنگی گوشه ی قاب را تزئین کرده بود...
طاقت نیاوردم... لب هایم بی اختایر لرزید و اشک در چشمانم حلقه زد.
درست است هم کلاسی نبودیم ولی من دیده بودمش.می شناختمش
 
  • شروع کننده موضوع
  • #91

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

Sampadik

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,666
امتیاز
7,041
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

بعضی وقتا میگم نکنه بارون نیاد..
نکنه سیل بیاد و همه ی خاطره ها رو ببره..
نکنه گنجیشکک اشی مشی بیفته تو حوض نقاشی..
نکنه یه روز بالاخره تام جریو بگیره..بخوره و این داستان تمومی بگیره..
نکنه ترانه ها محو بشن..خیس بشن..روشونو گل بگیره..
نکنه همدیگرو گم بکنیم دستامونو ول بکنیم..
نکنه مرغ سحر خواب بمونه..
نکنه خدا ما رو یادش بره..
نکنه حوصله ی شیطونم از دست ماها ته بکشه...
نکنه این دنیا وارونه بشه ما بخوریم به همون گوشه ی تنهایی ته اون دیوار..
نکنه هویتا محو بشن...
نکنه دیگه هیچ مامان بزرگی واسه نوه هاش قصه نگه...
نکنه اینا همه خواب باشه...
شاید این راه راه من نیست..
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها


نتیجه ی اینکه خواستم

خودم و خدای ِ خودم رو

خودم پیدا کنم ٬ این شد که کلی نماز ِ قضا مونده رو دستم ... !!
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

سخت ترین روش ِ حل ِمعادله های ِ روابط ِ زندگی ِ یک انسان

تغییر متغیر است ...

اینکه نقش ِ یک دوست را

خط بزنی ...

او را از کنار ِ خودت

برانی ...

و در نقطه ی مقابل ِ خود بگذاری

تا تغییر متغیر بدهد به یک دشمن ... !!

تبدیل ِ یک دوست به یک دشمن

اه ...

شاید ؛ هضم َش از یک استخوان هم سخت تر باشد ... !!
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

روایت های ِ من از حضور ِ من سرشار ُ مالامال است ...

اندکی بصیرت ...

گمشده ام را خواهم یافت !!

در میان یک خاطره ...

یا یک شکاف از زندگی ...

یا حتی

با همدلی ِ یک نوشته !!
 
  • لایک
امتیازات: N.M
  • شروع کننده موضوع
  • #96

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

حق با شماست ، وقتی می گویی:"من چرا باید محدودیت تحمل کنم ، چرا باید چند سانت روسریم رو بکشم جلوتر ، من سختمه ، خدای ِ من سخت گیر نیست..."
حق با شماست ، اما خدا نشدی بفهمی برای ِ در امان ماندن ِ بنده هایت مجبوری چادر سرشان کنی و رویشان را بپوشانی تا گرگ های ِ گرسنه ی شهر حتا با چشم هایشان حرمتش را ندرند ...

حق با شماست ...
اما نمی دانی خدا چه زجری می کشد وقتی حق ِ بنده هایش را -حتا به خاطر خودشان- مجبور است پامال کند ...
 

panther

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,428
امتیاز
1,119
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشکی هرمزگان
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

دخترک می خندید
زندگی آنجا بود
پدرش خوشه ی نور می چید با داس
زندگی آن جا بود
مادرش نان محبت می پخت
زندگی آن جا بود
پدرش می آمد
سیب خورشید در دست
مادرش می خندید
شعر شادی بر لب
* * *
روز ها می رفتند
پدرش می گفت:
«زندگی این جا نیست
زندگی در شهر است»
مادرش می گفت:
«زندگی این جا نیست
زندگی در شهر است»
دخترک می اندیشید:
«زندگی این جا نیست؟
زندگی در شهر است؟»
* * *
دخترک می گریید
دست در دست پدر
روستا دور می شد!
* * *
آنجا شهر بود
دخترک می اندیشید:
«زندگی این جا نیست
زندگی این جا نیست»
* * *
دخترک برگشته
آن جا روستا بود
بر سر شاخه ای نازک
گل سفید کوچکی
در دست باد
زندگی آن جا بود!
(من هیچ طبعه شعری ندارم! اینو یکی از بچه های سایت گفته خودش نمیخواست اسمه خودش بیاد! از من خواست دادم! امید وارم دوست داشته باشین.)
 

Hespride

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,103
امتیاز
5,598
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی (ره)
شهر
قم...قم...قم
دانشگاه
تهران
رشته دانشگاه
مهندسی مالی
پاسخ : شخصی نوشته ها

آیینه ای زلال
رویایی به شفافیت غبار را
در چشمانم، تجسم کرد...
دردی میان سینه ام
پلک هایم را سنگین کرد
تا عصاره چشمانم
گونه هایم را ترنم بخشد

شرمی ناپاک
پیشانی ام را تر میکند
رعشه ای
غبار به روحم می نشاند

رعشه ای از ترس
ترسی از دوست
دوستی از جنس خیانت...

شوره زار گونه هایم
جور سینه ام را میکشند
که در این میان
تحمل ریزش
باران قلبم
را به آن ها واگذار میکند

بارانی از ترس
ترسی از دوست
دوستی از جنس خیانت....


پ.ن: چون دوست دشمن است، شکایت کجا برم...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #99

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

.
 

.!؟

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
798
امتیاز
5,565
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
کرمان
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
معماري
پاسخ : شخصی نوشته ها

کاش بود و میدید در نبودش چه سخت است بودن...
 
بالا