• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

مولانا

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقيا
آن جام جان افزای را بر ريز بر جان ، ساقيا
بر دست من نه جام جان ، ای دستگير عاشقان
دور از لب بيگانگان پيش آر پنهان ، ساقيا
نانی بده نان خواره را ، آن طامع بيچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ، ساقيا
ای جان جان جان جان ، ما نامديم از بهر نان
برجه ، گدا رويی مکن در بزم سلطان ، ساقيا
اول بگير آن جام مه ، بر کفه ی آن پير نه
چون مست گردد پير ده رو سوی مستان ، ساقيا
رو سخت کن ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا!!
ور شرم داری يک قدح بر شرم افشان ، ساقيا
بر خيز ای ساقی بيا ، ای دشمن شرم و حيا
تا بخت ما خندان شود، پيش آی خندان ، ساقيا
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

ای دل چه انديشيدۀ در عذر آن تقصير ها ؟
زان سوی او چندان وفا زين سوی تو چندين جفا
زان سوی او چندان کرم، زين سو خلاف و بيش و کم
زان سوی او چندان نعم،زين سوی تو چندين خطا
زين سوی تو چندين حسد ، چندين خيال و ظنّ بد
زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
چندين چشش از بهر چه؟ تا جان تلخت خوش شود
چندين کشش از بهر چه؟ تا در رسی در اوليا
از بد پشيمان می شوی، الله گويان می شوي
آن دم ترا او می کشد تا وا رهاند مر ترا
از جرم ترسان می شوی، وز چاه پرسان می شوي
آن لحظه ترساننده را با خود نمی بينی چرا؟
گر چشم تو بر بست او چون مهرۀ ! در دست او
گاهت بغلتاند چنين گاهت بُبازد در هوا
گاهی نهد در طبع تو سودای سيم و زرّ و زن
گاهی نهد در جان تو نور خيال مصطفي
اين سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
يا بگذرد يا بشکند کشتی درين گردابها
چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان
کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آيد صدا
بانگ شعيب و ناله اش وان اشک همچون ژاله اش
چون شد ز حد ، از آسمان آمد سحر گاهش ندا:
« گر مجرمی بخشيدمت وز جرم آمرزيدمت
فردوس خواهی دادمت خامش ، رها کن اين دعا »
گفتا:« نه اين خواهم نه آن ديدار حق خواهم عيان
گر هفت بحر آتش شود من در روم بهر بقا
گر راندۀ آن منظرم، بستست ازو چشم ترم
من در جحيم اوليترم جنت نشايد مر مرا
جنت مرا بی روی او هم دوزخست و هم عدو
من سوختم زين رنگ و بو کو فَرّ انوار بقا ؟ »
گفتند: « باری کم گری تا کم نگردد مبصري
که چشم نابينا شود چون بگذرد از حد بکا »
گفت: « ار دو چشمم عاقبت خواهند ديدن آن صفت
هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمي؟
ور عاقبت اين چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نيست لايق دوست را»
اندر جهان هر آدمی باشد فدای يار خود
يار يکی انبان خون يار يکی شمس ضيا
چون هر کسی در خورد خود ياری گزيد از نيک و بد
ما را دريغ آيد که خود فانی کنيم از بهر لا
روزی يکی همراه شد با بايزيد اندر رهي
پس بايزيدش گفت:«چه پيشه گزيدی ای دغا»
گفتا که:«من خربنده ام» پس بايزيدش گفت:«رو»
يارب خرش را مرگ ده تا او شود بندۀ خدا
 
  • شروع کننده موضوع
  • #23

mira

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
983
امتیاز
284
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
مدال المپیاد
المپیاد نجوم
دانشگاه
دانشگاه تحصیلات تکمیلی در ع
رشته دانشگاه
فیزیک
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

از تلاش همه ممنونم. یه + هم به همتون دادم.

اینم شعر جدید:

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی
جان منی و یار من دولت پایدار من باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی
یا جهت ستیز من یا جهت گریز من وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی
عود که جود می کند بهر تو دود می کند شیر سجود می کند چون به سگ استخوان دهی
برگذرم ز نه فلک گر گذری به کوی من پای نهم بر آسمان گر به سرم امان دهی
عقل و خرد فقیر تو پرورشش ز شیر تو چون نشود ز تیر تو آنک بدو کمان دهی
در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگری خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهی
جمله تن شکر شود هر که بدو شکر دهی لقمه کند دو کون را آنک تواش دهان دهی
گشتم جمله شهرها نیست شکر مگر تو را با تو مکیس چون کنم گر تو شکر گران دهی
گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی
مفخر مهر و مشتری در تبریز شمس دین زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهی
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

چه باشد گر نگارينم بگيرد دست من فردا
ز روزن سر درآويزد چو قرص ماه خوش سيما
درآيد جان فزای من گشايد دست و پای من
که دستم بست و پايم هم کف هجران پابرجا
بدو گويم به جان تو که بی تو ای حيات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا
وگر از ناز او گويد برو از من چه می خواهی
ز سودای تو می ترسم که پيوندد به من سودا
برم تيغ و کفن پيشش چو قربانی نهم گردن
که از من دردسر داری مرا گردن بزن عمدا
تو می دانی که من بی تو نخواهم زندگانی را
مرا مردن به از هجران به يزدان کاخرج الموتی
مرا باور نمی آمد که از بنده تو برگردی
همی گفتم اراجيفست و بهتان گفته اعدا
تويی جان من و بی جان ندانم زيست من باری
تويی چشم من و بی تو ندارم ديده بينا
رها کن اين سخن ها را بزن مطرب يکی پرده
رباب و دف به پيش آور اگر نبود تو را سرنا
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

مسلمانان مسلمانان چه بايد گفت ياری را
که صد فردوس می سازد جمالش نيم خاری را
مکان ها بی مکان گردد زمين ها جمله کان گردد
چو عشق او دهد تشريف يک لحظه دياری را
خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری
که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
چو لطفش را بيفشارد هزاران نوبهار آرد
چه نقصان گر ز غيرت او زند برهم بهاری را
جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد
وليکن نقش کی بيند بجز نقش و نگاری را
جمال گل گواه آمد که بخشش ها ز شاه آمد
اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
اگر گل را خبر بودی هميشه سرخ و تر بودی
ازيرا آفتی نايد حيات هوشياری را
به دست آور نگاری تو کز اين دستست کار تو
چرا بايد سپردن جان نگاری جان سپاری را
ز شمس الدين تبريزی منم قاصد به خون ريزی
که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را
 

دلداده ی وطن

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
106
امتیاز
59
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
زنجان
دانشگاه
بهارستان
رشته دانشگاه
ا
[size=10pt]2 غزل زیبا از مولانا:[/size]



آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم





بی همگان به سر شود بی​تو به سر نمی​شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی​شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی​تو به سر نمی​شود
جان ز تو جوش می​کند دل ز تو نوش می​کند
عقل خروش می​کند بی​تو به سر نمی​شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی​تو به سر نمی​شود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی​تو به سر نمی​شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی​تو به سر نمی​شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می​کنی بی​تو به سر نمی​شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی​تو به سر نمی​شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی​تو به سر نمی​شود
خواب مرا ببسته​ای نقش مرا بشسته​ای
وز همه​ام گسسته​ای بی​تو به سر نمی​شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی​تو به سر نمی​شود
بی تو نه زندگی خوشم بی​تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی​تو به سر نمی​شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی​تو به سر نمی​شود



شما هم اگر شعر زیبایی از مولانا سراغ دارید بگذارید تا ما هم استفاده کنیم.
 

صبامریم

کاربر فعال
ارسال‌ها
23
امتیاز
6
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی(کم البته!)
دانشگاه
دانشگاه هنر تهران
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : مولانا


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
 

mahrud

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
309
امتیاز
86
نام مرکز سمپاد
علامه حلی تهران
شهر
تهران
مدال المپیاد
[...]
پاسخ : مولانا

به نقل از صبامریم :
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کان چهره مشعشع تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر کی هست ز خوبی قراضه‌هاست آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست
یعقوب وار وااسفاها همی‌زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما گفت آنکه یافت می‌نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصه ایمان و مست شد کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
پس کو بقیه اش؟

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
 

ن.رها

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
مدال المپیاد
المپیاد های ریاضی و کامپیوتر
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : مولانا

غزل حضرت مولانا

عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و مو
بی کس و بی خان و بی مانت کنم نیکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار
من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان
همچو مار خسته بیجانت کنم نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش
چون صدف ها گوهر افشانت کنم نیکو شنو
بر گلویت تیغ ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو
 

AGHA YASIN

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
88
امتیاز
274
نام مرکز سمپاد
علامه حلي 1
شهر
TEHRAN
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
شیمی
پاسخ : مولانا

امروز شعری از مولانا خوندم و احساس خیلی جالبی به من داد
این شعرو میذارم تا احسلسلتمو با شما شریک بشم x:

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...






گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : اشعار شاعر توانمند همیشه پارسی، مولوی

اهِم اهِم .. چیشـــ همینه مولانا رو میدُزدن دیگه :
_.png

به نامِ خدا :-"
کلن این مولانا خیلی آدمِ جالبی بوده اگه زندگینامه ـشُ بخونین . وقتی اول زندگینامه رو بخونین ، بعد برین سراغِ دیوان شمس جالب تر میشه ...
کسی چیزی درباره زندگیش میدونه آیا ؟ :D
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : مولوی

ایش کسی محل نداد :-" من خودم یه چیزایی درباره ـش میگم تو این سکوت دل انگیز ، کسی گذرش افتاد دلش شاد شود :-"

محمد با لقبِ جلال الدین ، فرزندِ بهاءالدّین ولد ، متولدِ سال 604 قمری . توی بلخ به دنیا اومده اما نسبش خراسانیه . پدرش از مجلس دارای بلخ بوده و مردم قبولش داشتن و اینا .. بعضیا میگن که بخاطرِ همین محبوبیت و ترسِ محمد خوارزمشاه از محبوبیتش بینِ مردم ، از بلخ به قونیه مهاجرت کرد . اما گفته میشه که دلیل اصلیش ترس از حمله ی تاتار بوده . از بهاء ولد الان فقط یه اثر مونده ، به اسمِ معارفِ بهاءولد . ( که مسائل کلام و فقه و تصوف ُ در بر گرفته ) میگن که مولانا این کتابُ بسیار بسیار مطالعه کرده . :D

بهاءولد ، قصدِ حج میکنه و از بلخ بیرون میاد . سرِ راه توی نیشابور با بچه ـش ( مولانامون :-" )به دیدنِ عطار میرن . ماجرایِ این سفرُ به احتمال زیاد شنیدین ؛ مولانا 14 ساله بود . عطّار کتاب اسرارنامه ـش رو به مولانا هدیه میکنه ، به پدرش بهاءولدم میگه که : زود باشد که این پسرِ تو آتش در سوختگانِ عالم زند.

× حالاع فعلن بسّه ، اضافه میکنم بعداً ! ;;)
 

eliya

کاربر فعال
ارسال‌ها
35
امتیاز
18
نام مرکز سمپاد
فرزانگان بابل
شهر
بابل
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی در شهر مرحله اول رتبه اول
پاسخ : مولوی

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو: رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد


درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام


بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای
چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزه چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر د’ر نشد


هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما


ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما


جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد


عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست و خر موسی صاعقا


با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنیها گفتمی


هر که او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد صد نوا


چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت


جمله معشوقست و عاشق پرده ای
زنده معشوقست و عاشق مرده ای


چون نباشد عشق را پروای او
او چو مرغی ماند بی پروای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس
چون نباشد نور یارم پیش و پس


عشق خواهد کین سخن بیرون بود
آینه غماز نبود چون بود


آینت دانی چرا غماز نیست
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست

مولوی
 

N.M

لنگر انداخته
ارسال‌ها
3,605
امتیاز
13,361
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
تهران
مدال المپیاد
طلای دوره ۲۷ المپیاد ادبی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
ادبیات فارسی
پاسخ : مولوی

بله مرسی از کسی که بعدِ من پست داد و واقعاً ـَم توجه شد به پستم :-" عب نداره من ازین پسر خوشم اومد ( محمد / مولوی :D :-" ) اصن واکنشِ بقیه رو چیکار دارم ... 8->

خب ، اینجا بودیم که بع قصدِ حج از بلخ بیرون اومدن . سرِ راه مکه به بغداد رفتن و بعدشم از مکّه ، به شام رفتن و از اونجا هم به آسیای صغیر ... اما از اونجایی که قضیه ی تاتارها داشت جدّی تر می شد ، همونجا موندن و به بلخ بر نگشتن . اونجا بهاءالدّین موردِ توجه پادشاه ارزنجان قرار گرفت . بعد از یه مدت علاءالدّین کیقباد که پادشاهِ سلجوقی روم بود از بهاءالدّین درخواست کرد که باهاش به قونیه برن . بهاءم قبول کرد و به اونجا رفتن و موردِ توجه پادشاهم بودن . محمّد همون جا توی سنِ 18 سالگی با دختر پادشاهِ لارنده ازدواج کرد .

قسمتِ بعد : بعد از فوتِ بهاءالدّین ...
8->
 

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : مولوی

آقا میشه منم بگم؟ :D
میگن مولانا با باباش شام هم رفت و اونجا با ابن عربی هم دیدار کرد
ممد ما برای احترام پشت باباش میرفته دیگه ، محیی الدین(همون ابن عربی) که این صحنه رو میبینه
میگه سبحان الله اقیانوسی از پی یک دریاچه می رود(مسلماً فارسی نگفته چون نه ایرانی بوده نه
لزومی بفارسی حرف زدن بوده :-")
بابای ممد یا همون بهاء ولد کتابی داره به اسم معارف که از نثرهای زیبای شاعرانه و عارفانه محسوب میشه
یک مثالش اینه: x:
اکنون چو تو خود را رغبتی دیدی به الله و صفات الله، میدان(می+دان .فعل امر) که آن تقاضای الله است و
اگر میلت به بهشت است و در طلب بهشتی، آن میل بهشت است که تو را طلب میکند و اگر تو را میل
به آدمی ست ، آن آدمی نیز تو را طلب میکند که هرگز از یک دست بانگ نیاید
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,635
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : مولوی


اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد


در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پای بر بند چه سود



تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد ...

مولانا ! x:
( واقعا باورم نمیشه که این تاپیک 2 صَفس ! X_X )

منم یه چیزایی بگم ! :-"
* مولانا بعد از سخنای پیامبر ، موثرترین و دقیق ترین مطالبُ گفته های شمس میدونسته ! ( من عاشق این عشقشم اصن ! 8-> )
* مولانا کوتاه ترین مصرع خودشُ در شناخت شمس سروده :
شمس تبریزی ، ترا عشق شناسد نه خرد ...
8->
* یونسکو به خاطر 800 ـُمین سالگرد تولد مولانا سال 2007 رو به اسم مولانا نامگذاری کرده ! :D

بسه فعلا ! :-"
 

.shadi.

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
188
امتیاز
1,303
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
dk
سال فارغ التحصیلی
95
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : مولوی

اصلا نمیتونم توصیف کنم چقـّــــــــــد مولانارو دوس دارم. از همّــه ی شاعرا بیشتر.
چراغ افروخته
چراغ ناافروخته را بوسه داد
و رفت.

فیه مافیه


......
خلق را تقلیدشان بر باد داد ،
ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد !


از محقـّــق تا مقلّـــد فرقهاست ،
کاین چو داوودست و ، آن دیگر صداست . . .

چشم داری تو ، به چشم خود نگر !
منگر از چشم سفید بی هنر . . .

بی ز تقلیدی ، نظر را پیشه کن ،
هم به رأی و عقل خود ، اندیشه کن .

مـــرد باش و سُخره ی مردان مشو !
رو سَر خود گیر و سرگردان مشو .



......

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگوپیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگوور از این بی‌خبری رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم،عشق مرا دید و بگفتآمدم !نعره مزن!جامه مدر! هیچ مگو
گفتم ای عشق! من از چیز دگر می‌ترسمگفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفتسر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شددر ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد؟که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است؟گفت این غیر فرشته‌ست و بشر...هیچ مگو
گفتم این چیست؟ بگو! زیر و زبر خواهم شدگفت می‌باش چنین زیر و زبر، هیچ مگو



گفتم ای دل پدری کن... نه که این وصف خداست؟گفت این هست...ولی... جان پدر... هیچ مگو!
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,075
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : مولوی

این شعره یه کاری میکنه آدم پاشه برقصه :/

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی روضهٔ امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
 

tinaradvand

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
325
امتیاز
3,075
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3
شهر
تهران
مدال المپیاد
نقره دوره 11 المپیاد نجوم و اخترفیزیک
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
عمران
پاسخ : مولوی

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما جوشی بنه در شور ما تا می‌ شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمّار [nb]در اصطلاح تصوف پیر کامل مرشد واصل[/nb] ما پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
 
ارسال‌ها
72
امتیاز
977
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ٢
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1398
پاسخ : مولوی

چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی

چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی

درهای آسمان را شب سخت می‌گشاید

نیک اختریت باشد گر چون قمر نخسپی

گر مرد آسمانی مشتاق آن جهانی

زیر فلک نمانی جز بر زبر نخسپی

چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد

باید که همچو قیصر در کر و فر نخسپی

عیسی روزگاری سیاح باش در شب

در آب و در گل ای جان تا همچو خر نخسپی

شب رو که راه‌ها را در شب توان بریدن

گر شهر یار خواهی اندر سفر نخسپی

در سایه خدایی خسپند نیکبختان

زنهار ای برادر جای دگر نخسپی

چون از پدر جدا شد یوسف نه مبتلا شد

تو یوسفی هلا تا جز با پدر نخسپی

زیرا برادرانت دارند قصد جانت

هان تا میان ایشان جز با حذر نخسپی

تبریز شمس دین را جز ره روی نیابد

گر تو ز ره روانی بر ره گذر نخسپی
 
بالا