• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

سهراب سپهری

چقدر شعر های سهراب سپهری رو دوست دارید؟


  • رای‌دهندگان
    15
  • Poll closed .
  • شروع کننده موضوع
  • #1

s.sh.14

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
320
امتیاز
621
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین
شهر
اصفهان
اشعار سهراب سپهری گذاشته میشه اینجا.
به زودی بیوگرافیش هم اضافه میشه :)
 

MEHRDAD

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
122
امتیاز
19
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی تهران
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

همش نه، من خیلی از شعراشو دوست دارم ولی تمام شعراش هم قشنگ نیست

یکی از شعرای قشنگش(از نظر من) که دم دست بود:

قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند

و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ اینهتالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله ابی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست

همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می اید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

برتر از پرواز


دريچه باز قفس بر تازگي باغ ها سرانگيز است
اما بال از جنبش رسته است
وسوسه چمن ها بيهوده است
ميان پرنده و پرواز فراموشي بال و پر است
در چشم پرنده
قطره بينايي است
ساقه به بالا مي رود ميوه فرو مي افتد دگرگوني غمناك است
نور آلودگي است نوسان آلودگي است رفتن آلودگي
پرنده در خواب بال و پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو ميوه ها را مي راند
سرودش بر زير و بم شاخه ها پيشي گرفته است
سرشاري اش قفس را مي لرزاند
نسيم هوا را مي شكند : دريچه قفس بي تاب است
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

روشنی من گل آّب

ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض

گردش ماهي ها روشني من گل آب
پاكي خوشه زيست
مادرم

ريحان مي چيند
نان و ريحان و پنير آسماني بي ابر اطلسي هايي تر
رستگاري نزديك لاي گلهاي حياط

نور در كاسه مس چه نوازش ها مي ريزد
نردبان از سر ديوار بلند صبح را روي زمين مي آرد
پشت لبخندي پنهان هر چيز

روزني دارد ديوار زمان كه از آن چهره من پيداست
چيزهايي هست
كه نمي دانم

مي دانم سبزه اي را بكنم خواهم مرد
مي روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم
راه مي بينم در ظلمت من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج

پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

پيغام ماهي ها


رفته بودم سر حوض
تا ببينم شايد عكس تنهايي خود را در آب
آب درحوض نبود
ماهيان مي گفتند
هيچ تقصير
درختان نيست
ظهر دم كرده تابستان بود
پسر روشن آب لب پاشويه نشست
و عقاب خورشيد آمد او را به هوا برد كه برد
به درك راه نبرديم به اكسيژن آب
برق از پولك ما رفت كه رفت
ولي آن نور درشت
عكس آن ميخك قرمز در آب
كه اگر باد مي آمد دل او پشت چين هاي تغافل مي زد
چشم ما بود
روزني بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است
باد مي رفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا مي رفتم
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

فراتر

مي تازي همزاد عصيان
به شكار ستاره ها رهسپاري
دستانت از درخشش تير و كمان سرشار
اينجا كه منهستم
آسمان خوشه كهكشان كي آويزد
كو چشمي
آرزومند ؟
با ترس و شيفتگي در بركه فيروزه گون گلهاي سپيد مي كني
و هر آن به مار سياهي مي نگري گلچين بي تاب
و اينجا افسانه نمي گويم
نيش مار نوشابه گل ارمغان آورد
بيداري ات را جادو مي زند
سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد
و قصه نمي پردازم
در باغستان من
شاخه بارورم خم مي شود
بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد
در بيشه تو آهو سر مي كشد به صدايي مي رمد
در جنگل من از درندگي نام و نشان نيست
در سايه آفتاب ديارت قصه خير و شر مي شنوي
من شكفتن ها را مي شنوم
و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد
تو در راهي
من رسيدهام
اندوهي در چشمانت نشست رهرو نازك دل
ميان ما راه درازي نيست لرزش يك برگ
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

اهل كاشانم
روزگارم بد نيست
تكه ناني دارم خرده هوشي سر سوزن ذوقي
مادري دارم بهتراز برگ درخت
دوستاني بهتر از آب روان
و خدايي كه دراين نزديكي است
لاي اين شب بوها پاي آن كاج بلند
روي آگاهي آب روي قانون گياه
من مسلمانم
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه
جريان دارد طيف
سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد گفته باشد سر گلدسته سرو
من نمازم را پي تكبيره الاحرام علف مي خوانم
پي قد قامت موج
كعبه ام بر لب آب
كعبه ام زير اقاقي هاست
كعبه ام مثل نسيم باغ به باغ مي رود شهر به شهر
حجرالاسود من روشني باغچه است
اهل كاشانم
پيشه ام نقاشي است
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود
چه خيالي چه خيالي ... مي دانم
پرده ام بي جان است
خوب مي دانم حوض نقاشي من بي ماهي است
اهل كاشانم
نسبم شايد برسد
به گياهي در هند به سفالينه اي از خاك سيلك
نسبم شايد به زني فاحشه در شهر بخارا برسد
پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي
پدرم پشت زمانها مرده است
پدرم وقتي مرد آسمان آبي بود
مادرم بي خبر از خواب پريد خواهرم زيبا شد
پدرم وقتي مرد پاسبان ها همه شاعر بودند
مرد بقال از من پرسيد :‌ چند من خربزه مي خواهي ؟
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند ؟
پدرم نقاشي مي كرد
تار هم مي
ساخت تار هم ميزد
خط خوبي هم داشت
باغ ما در طرف سايه دانايي بود
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آيينه بود
باغ ما شايد قوسي از دايره سبز سعادت بود
ميوه كال خدا را آن روز مي جويدم در خواب
آب بي فلسفه مي خوردم
توت
بي دانش مي چيدم
تا اناري تركي بر مي داشت دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند سينه از ذوق شنيدن مي سوخت
گاه تنهايي صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد
شوق مي آمد دست در گردن حس مي انداخت
فكر بازي مي كرد
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي
در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود
طفل پاورچين پاورچين دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها
بار خود را بستم رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر
من به مهماني دنيا رفتم
من به دشت اندوه
من به
باغ عرفان
من به ايوان چراغاني دانش رفتم
رفتم از پله مذهب بالا
تا ته كوچه شك
تا هواي خنك استغنا
تا شب خيس محبت رفتم
من به ديدار كسي رفتم در آن سر عشق
رفتم ‚ رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سكوت خواهش
تا صداي پر تنهايي
چيزها ديدم در روي زمين
كودكي ديدم ماه را بو مي كرد
قفسي بي در ديدم كه در آن روشني پرپر مي زد
نردباني كه از آن عشق مي رفت به بام ملكوت
من زني را ديدم نور در هاون مي كوبيد
ظهر در سفره آنان نان بود سبزي بود دوري شبنم بود كاسه داغ محبت بود
من گدايي ديدم
در به در مي رفت آواز چكاوك مي خواست
و سپوري كه به يك پوسته خربزه مي برد نماز
بره اي را ديدم بادبادك مي خورد
من الاغي ديدم ينجه را مي فهميد
در چراگاه نصيحت گاوي ديدم سير
شاعري ديدم هنگام خطاب به گل سوسن مي گفت شما
من كتابي ديدم واژه هايش همه از جنس بلور
كاغذي ديدم از جنس بهار
موزه اي ديدم دور از سبزه
مسجدي دور از آب
سر بالين فقيهي نوميد كوزه اي ديدم لبريز سوال
قاطري ديدم بارش انشا
اشتري ديدم بارش سبد خالي پند و امثال
عارفي ديدم بارش تننا ها يا هو
من قطاري ديدم روشنايي مي برد
من قطاري ديدم
فقه مي بردو چه سنگين مي رفت
من قطاري ديدم كه سياست مي برد و چه خالي مي رفت
من قطاري ديدم تخم نيلوفر و آواز قناري مي برد
و هواپيمايي كه در آن اوج هزاران پايي
خاك از شيشه آن پيدا بود
كاكل پوپك
خال هاي پر پروانه
عكس غوكي در حوض
و عبور مگس از
كوچه تنهايي
خواهش روشن يك گنجشك وقتي از روي چناري به زمين مي آيد
و بلوغ خورشيد
و هم آغوشي زيباي عروسك با صبح
پله هايي كه به گلخانه شهوت مي رفت
پله هاي كه به سردابه الكل مي رفت
پله هايي كه به قانون فساد گل سرخ
و به ادراك رياضي حيات
پله هايي كه به
بام اشراق
پله هايي كه به سكوي تجلي مي رفت
مادرم آن پايين
استكان ها را در خاطره شط مي شست
شهر پيدا بود
رويش هندسي سيمان ‚ آهن ‚ سنگ
سقف بي كفتر صدها اتوبوس
گل فروشي گلهايش را مي كرد حراج
در ميان دو درخت گل ياس شاعري تابي مي بست
پسري سنگ به ديوار دبستان ميزد
كودكي هسته زردآلو را روي سجاده بيرنگ پدر تف مي كرد
و بزي از خزر نقشه جغرافي آب مي خورد
بنددرختي پيدا بود : سينه بندي بي تاب
چرخ يك گاري در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابيدن گاري چي
مردگاريچي در حسرت مرگ
عشق پيدا بود
موج پيدا بود
برف پيدابود دوستي پيدا بود
كلمه پيدا بود
آب پيدا بود عكس اشيا در آب
سايه گاه خنك ياخته ها در تف خون
سمت مرطوب حيات
شرق اندوه نهاد بشري
فصل ولگردي در كوچه زن
بوي تنهايي در كوچه فصل
دست تابستان يك بادبزن پيدا بود
سفره دانه به گل
سفر پيچك اين خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاك
ريزش تاك جوان ازديوار
بارش شبنم روي پل خواب
پرش شادي از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت كلام
جنگ يك روزنه با خواهش نور
جنگ يك پله با پاي بلند خورشيد
جنگ تنهايي
بايك آواز
جنگ زيباي گلابي ها با خالي يك زنبيل
جنگ خونين انار و دندان
جنگ نازي ها با ساقه ناز
جنگ طوطي و فصاحت با هم
جنگ پيشاني با سردي مهر
حمله كاشي مسجد به سجود
حمله باد به معراج حباب صابون
حمله لشكر پروانه به برنامه دفع آفات
حمله دسته
سنجاقك به صف كارگر لوله كشي
حمله هنگ سياه قلم ني به حروف سربي
حمله واژه به فك شاعر
فتح يك قرن به دست يك شعر
فتح يك باغ به دست يك سار
فتح يك كوچه به دست دو سلام
فتح يك شهربه دست سه چهار اسب سوار چوبي
فتح يك عيد به دست دو عروسك يك توپ
قتل يك جغجغه روي
تشك بعد از ظهر
قتل يك قصه سر كوچه خواب
قتل يك غصه به دستور سرود
قتل مهتاب به فرمان نئون
قتل يك بيد به دست دولت
قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ
همه ي روي زمين پيدا بود
نظم در كوچه يونان مي رفت
جغد در باغ معلق مي خواند
باد در گردنه خيبر بافه اي
از خس تاريخ به خاور مي راند
روي درياچه آرام نگين قايقي گل مي برد
در بنارس سر هر كوچه چراغي ابدي روشن بود
مردمان را ديدم
شهر ها را ديدم
دشت ها را كوهها را ديدم
آب را ديدم خاك راديدم
نور و ظلمت را ديدم
و گياهان را در نور و گياهان را در ظلمت
ديدم
جانور را در نور ‚ جانور را در ظلمت ديدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت ديدم
اهل كاشانم اما
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است
من با تاب من با تب
خانه اي در طرف ديگر شب ساخته ام
من دراين خانه به گم نامي نمناك علف نزديكم
من صداي نفس
باغچه را مي شنوم
و صداي ظلمت را وقتي از برگي مي ريزد
و صداي سرفه روشني از پشت درخت
عطسه آب از هر رخنه ي سنگ
چك چك چلچله از سقف بهار
و صداي صاف ‚ باز و بسته شدن پنجره تنهايي
و صداي پاك ‚ پوست انداختن مبهم عشق
متراكم شدن ذوق پريدن در بال
و
ترك خوردن خودداري روح
من صداي قدم خواهش را مي شونم
و صداي پاي قانوني خون را در رگ
ضربان سحر چاه كبوترها
تپش قلب شب آدينه
جريان گل ميخك در فكر
شيهه پاك حقيقت از دور
من صداي وزش ماده را مي شنوم
و صداي كفش ايمان را در كوچه شوق
و صداي
باران را روي پلك تر عشق
روي موسيقي غمناك بلوغ
روي اواز انارستان ها
و صداي متلاشي شدن شيشه شادي در شب
پاره پاره شدن كاغذ زيبايي
پر و خالي شدن كاسه غربت از باد
من به آغاز زمين نزديكم
نبض گل ها را مي گيرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشيا جاري است
روح من كم سال است
روح من گاهي از شوق سرفه اش مي گيرد
روح من بيكاراست
قطره هاي باران را ‚ درز آجرها را مي شمارد
روح من گاهي مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد
من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن
من نديدم بيدي سايه اش را
بفروشد به زمين
رايگان مي بخشد نارون شاخه خود را به كلاغ
هر كجا برگي هست شور من مي شكفد
بوته خشخاشي شست و شو داده مرا در سيلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را ميدانم
مثل يك گلدان مي دهم گوش به موسيقي روييدن
مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم
مثل يك
ميكده در مرز كسالت هستم
مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي
تا بخواهي خورشيد تا بخواهي پيوند تا بخواهي تكثير
من به سيبي خشنودم
و به بوييدن يك بوته بابونه
من به يك آينه يك بستگي پاك قناعت دارم
من نمي خندم اگر بادكنك مي تركد
و
نمي خندم اگر فلسفه اي ماه را نصف مي كند
من صداي پر بلدرچين را مي شناسم
رنگ هاي شكم هوبره را اثر پاي بز كوهي را
خوب مي دانم ريواس كجا مي رويد
سار كي مي آيد كبك كي مي خواند باز كي مي ميرد
ماه در خواب بيابان چيست
مرگ در ساقه خواهش
و تمشك لذت زير دندان هم
آغوشي
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند
زندگي نوبر انجير سياه در دهان گس تابستان است
زندگي بعد درخت است به چشم حشره
زندگي
تجربه شب پره در تاريكي است
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد
زندگي سوت قطاري است كه درخواب پلي مي پيچد
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست
خبر رفتن موشك به فضا
لمس تنهايي ماه
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر
زندگي شستن يك بشقاب است
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است
زندگي مجذور آينه است
زندگي گل به توان ابديت
زندگي ضرب زمين در ضربان دل ما
زندگي هندسه ساده و يكسان نفسهاست
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره فكر هوا عشق زيمن مال من است
چه اهميت دارد
گاه
اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست
واژه بايد خود باد ‚ واژه بايد خود
باران باشد
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد برد
عشق را زير باران بايد جست
زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز
نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه اكنون است
رخت ها را بكنيم
آب در يك قدمي است
روشني را بچشيم
شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را
گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم
روي قانون چمن پا نگذاريم
در موستان گره
ذايقه را باز كنيم
و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد
و نگوييم كه شب چيز بدي است
و نگوييم كه شب تاب ندارد خبر از بينش باغ
و بياريم سبد
ببريم اين همه سرخ اين همه سبز
صبح ها نان و پنيرك بخوريم
و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام
و بپاشيم ميان دو هجا تخم
سكوت
و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست
و كتابي كه در آن ياخته ها بي بعدند
و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد
و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون
و بدانيم اگر كرم نبود زندگي چيزي كم داشت
و اگر خنج نبود لطمه
مي خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود دست ما در پي چيزي مي گشت
و بدانيم اگر نور نبود منطق زنده پرواز دگرگون مي شد
و بدانيم كه پيش از مرجان خلايي بود در انديشه دريا ها
و نپرسيم كجاييم
بو كنيم اطلسي تازه بيمارستان را
و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست
و
نپرسيم چرا قلب حقيقت آبي است
و نپرسيم پدرهاي پدرها چه نسيمي چه شبي داشته اند
پشت سرنيست فضايي زنده
پشت سر مرغ نمي خواند
پشت سر باد نمي آيد
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است
پشت سر روي همه فرفره ها خاك نشسته است
پشت سر خستگي تاريخ است
پشت سر خاطره ي موج به ساحل صدف سرد سكون مي ريزد
لب دريا برويم
تور در آب بيندازيم
وبگيريم طراوت را از آب
ريگي از روي زمين برداريم
وزن بودن را احساس كنيم
بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم
ديده ام گاهي در تب ماه مي آيد پايين
مي رسد دست به سقف
ملكوت
ديده ام سهره بهتر مي خواند
گاه زخمي كه به پا داشته ام
زير و بم هاي زمين را به من آموخته است
گاه در بستر بيماري من حجم گل چند برابر شده است
و فزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
و نترسيم از مرگ
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم
ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم
پرده را برداريم
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم
غريزه پي بازي برود
كفش ها رابكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند
چيز بنويسد
به خيابان برود
ساده باشيم
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در
افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي
آواز حقيقت بدويم
كاشان | قريه چنار | تابستان 1343
 

cactus

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
404
امتیاز
167
نام مرکز سمپاد
هاشمی نژاد 1(مشهد)
شهر
مشهد
دانشگاه
رشت
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

ندای آغاز

كفش هايم كو
چه كسي بود صدا زد : سهراب ؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه
و شايد همه مردم شهر
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه ها مي گذرد
ونسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي روبد
بوي هجرت مي آيد
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من
كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره مي بينم حوري
دختر بالغ
همسايه
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه مي خواند
چيزهايي هم هست لحظه هايي پر اوج
مثلا شاعره اي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شب ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
بايد امشب
بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بي واژه كه همواره مرا مي خواند
يك نفر باز صدا زد : سهراب
كفش هايم كو؟
 

alienboy

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
97
امتیاز
46
نام مرکز سمپاد
میرزاکوچک خان رشت
شهر
رشت
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

درود!

خدا وکیلی من اشعاری زیبا تر از اشعار استاد ندیده م!چند تا شعری رو که یادمه مینویسم:

روشن است آتش درون شب
در پس دودش،
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش آید صدایی خشک،
استخوان مرده میلرزد درون گور

دیرگاهی مانند اجاقم سرد
چراغم بی نصیب از نور

خواب دربان را به جایی برد
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت

گرچه میدانم که چشمی راه دارد بافسون شب
لیک میبینم ز روزن های خوابی خوش
آتشی روشن درون شب!

مرگ رنگ

رنگی کنار شب
بی حرف مُرده است

مرغی سیاه آمده از راه های دور
می خواند از بلندی بام شب شکست
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست

در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته ی هر آهنگ
تنها صدای مرغ بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک

مرغی سیاه آمده از راه های دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ، بی تکان
لغزانده چشم را

بر شکل های در هم پندارش
می دهد خواب شگفتی آزارش:
گل های رنگ سرزده از خاک های شب

در جاده های عطر،
پای نسیم مانده ز رفتار
هردم پی فریبی، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار

بندی گسسته است
خوابی شکسته است
رویای سرزمین،
افسانه ی شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است

بی حرف باید از خم این ره عبور کرد؛
رنگی کنار این شب بی مرز مُرده است

شورم را

من سازم: بندی آوازم؛ بر گیرم، بنوازم
بر تارم زخمه ی لا می زن، راه فنا می زن

من دودم:می پیچم، می لغزم، نابودم.
می سوزم، می سوزم:فانوس تمنایم.گل کن تو مرا، و درآ
آیینه بورم:از روشن و از سایه بری بودم، دیو و پری آمدند، دیو و پری بودم، در بی خبری بودم

قرآن بالای سرم، بالشم انجیل، بسترم تورات و زبر پوشم اوستا است،می بینم خواب:بودایی در نیلوفر آب!

هر جا گل های نیایش رست، من چیدم.دسته گُلی دارم،مهراب تو دور از دست:او بالا، من در پست

خوشبو سخنم، نی؟باد «بیا» می بردم، بی توشه شدم در کوه «کجا»، گل چیدم، گل خوردم.

در رگ ها همهمه ای دارم؛ از چشمه ی خود آبم زن، آبم زن
و به من یک قطره گوارا کن؛ شورم را زیبا کن

باد انگیز، درهای سخن بشکن، جاپای صدا می روب، هم دود «چرا» می بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می بر

زِ شبم تا لاله بی رنگی پل بنشان، پل بنشان؛ زین رویا در چشمم گل بنشان، گل بنشان...

*دیگه هیچی یادم نمیاد.اگه کم و کسری توش دیدین ببخشین! >:D<
 

رؤیاکریمی

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
504
امتیاز
33
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یزد
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
91
دانشگاه
یزد
رشته دانشگاه
مهندسی مکانیک
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

منم عاشق سهرابم
این شعرشو خیلی دوست دارم

خانه ی دوست کجاست؟


در فلق بود که پرسید سوار
اسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت
به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
و تورا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خشخشی می شنوی
کودکی می بینی رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانه ی نور
واز او می پرسی
خانه ی دوست کجاست؟

( سهراب سپهری )
 

Your feline

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,059
امتیاز
16,980
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان
شهر
شهرستان
سال فارغ التحصیلی
105
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

شعرهاي سهراب سپهري قشنگ هستن ، معني دارن ؛ ولي همش به نظر من قشنگ نمياد

صدا كن مرا

صداي تو خوب است

صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است

كه انتهاي صميميت حزن مي رويد

كسي نيست

بيا زندگي را بدزديم

آنوقت ميان دو ديدار قسمت كنيم

بيا با هـــــم از حالت سنگي چيزي بفهميم

بيا آب شو مثــــل يك واژه در سطر نوراني ام

بيا ذوب كن در كف من جرم نوراني عشق را
 

settareh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,720
امتیاز
3,907
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

یه نفر متن کامل اون شعر "آب را گل نکنیم" (!) رو بذاره! :D نیاز فوری پیدا شده!
 

جیران

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
822
امتیاز
1,145
نام مرکز سمپاد
فرزانگان خرم آباد
مدال المپیاد
المپیاد شیمی و زبان
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

آب را گل نكنيم :

در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب .

ياكه در بيشه دور، سيره اي پر مي شويد .

يا در آبادي، كوزه اي پر ميگردد .



آب را گل نكنيم :

شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تا فرو شويد اندوه دلي .

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب .

زن زيبايي آمد لب رود،

آب را گل نكنيم : روي زيبا دو برابر شده است .



چه گوارا اين آب !

چه زلال اين رود !

مردم بالا دست، چه صفايي دارند !

چشمه هاشان جوشان، گاوهاشان شير افشان باد !

من نديدم دهشان ،

بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست .

ماهتاب آنجا، مي كند روشن پهناي كلام .

بي گمان در ده بالا دست، چينه ها كوتاه است .

غنچه اي مي شكفد، اهل ده با خبرند .

چه دهي بايد باشد !

كوچه باغش پر موسيقي باد !

مردمان سر رود، آب را مي فهمند .

گل نكردندش، مانيز

آب را گل نكنيم

++ یادت نره
 
  • لایک
امتیازات: po0ya

جیران

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
822
امتیاز
1,145
نام مرکز سمپاد
فرزانگان خرم آباد
مدال المپیاد
المپیاد شیمی و زبان

Karo

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
555
امتیاز
1,791
نام مرکز سمپاد
شهيد بهشتي
شهر
سنندج
دانشگاه
دانشگاه تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

واحه ای در لحظه
به سراغ من اگر می ایید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگهای هوا پر قلصدک هایی است
که خبرمی اورند از گل واشده دور ترین بوته خاک
روی شنها هم نقشهای سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می اید
ادم اینجا تنهاست و در این تنهایی
سایه ناونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می ایید
نرم و اهسته یایید مبادا که ترک بر دارد
چینی نازک تنهایی من
دورها اوایی است که مرا می خوانند
 

SOUL KEEPER

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,161
امتیاز
8,025
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
گنبد کاووس
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

من سهراب رو خیلی دوس دارم شهر صدای پای آب واقعا" قشنگه !
 

eqsan

مهمان
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

زندگی‌نامه
دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان (خرداد ۱۳۲۲) گذراند و پس از فارغ‌التحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانش‌سرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد. در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دورهٔ دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و به دریافت نشان درجهٔ اول علمی نایل آمد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ اشعار خود را با عنوان «زندگی خواب‌ها» منتشر کرد. آنگاه به تأسیس کارگاه نقاشی همت گماشت. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزه‌ها شروع به کار کرد و در هنرستان‌های هنرهای زیبا نیز به تدریس می‌پرداخت. در مهر ۱۳۳۴ ترجمهٔ اشعار ژاپنی از وی در مجلهٔ «سخن» به چاپ رسید. در مرداد ۱۳۳۶ از راه زمینی به کشورهای اروپایی سفر کرد و به پاریس و لندن رفت. ضمنا در مدرسهٔ هنرهای زیبای پاریس در رشتهٔ لیتوگرافی نام نویسی کرد. وی همچنین کارهای هنری خود را در نمایشگاه‌ها به معرض نمایش گذاشت. حضور در نمایشگاه‌های نقاشی همچنان تا پایان عمر وی ادامه داشت. سهراب سپهری مدتی در ادارهٔ کل اطلاعات وزارت کشاورزی با سمت سرپرست سازمان سمعی و بصری در سال ۱۳۳۷ مشغول به کار شد. از مهر ۱۳۴۰ نیز شروع به تدریس در هنرکدهٔ هنرهای تزئینی تهران نمود. در اسفند همین سال بود که از کلیهٔ مشاغل دولتی به کلی کناره‌گیری کرد.
درگذشت

آرامگاه سهراب سپهریسهراب سپهری در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.

نامه به مادر
دهلي ، ۲ فروردين مادر عزيزم پريشب با هواپيما وارد شدم يعني شب عيد به خاك هندوستان رسيدم. در توكيو بالاخره توانستم يك سفر بروم به كيوتو و نارا. اين دو شهر سابقا پايتخت ژاپن بوده اند . بهترين آثار هنري در همين دو شهر است . بدون ديدن آنها ، انگار ژاپن را نديده ام . يك سفر هم رفتم به كاما كورا كه از توكيو دور نيست ، خلاصه ژاپن را آنطور كه مي خواستم ديدم.... ...قصد من اين است سه ماه در هند بمانم... بعد از راه كشمير و پاكستان و افغانستان به ايران مي آيم.خوشبختانه به ايران نزديك شده ام . اولا نامه زود مي رسد.،ثانيا از راه هوا يا زمين مسافرت آسان است . با هواپيماي جت تا تهران سه ساعت راه است بنابراين غصه اي ندارد، (تا پول هست مي شود ماند). اما راجع به اين سرزمين ، هنوز چيزي نمي توانم بنويسم ، چون بيش از يك روز نيست كه در اينجا هستم . دهلي شهر بزرگي است . ديروز همه اش در شهر گشتم. هيچ كجا به اين اندازه باغهاي بزرگ نديده ام ، خيال دارم دو چرخه كرايه كنم و همه جا را بگردم . اينجا همه سحر خيز هستند ، حتي گنجشكها . صبح هنوز هوا تاريك بود كه گنجشكها جير جير مي كردند ، رنگ كلاغها يك كمي با رنگ كلاغهاي ما فرق دارد، يعني سر آنها دم به بنفشي مي زند ، البته مهم نيست ، بايد يك كمي گذشت داشت ، يك موش الان دارد وسط اطاق راه مي رود. اينجا موجودات عجيب و غريب پيدا مي شود ، مار فراوان است ، ولي من هنوز نديده ام. گاوها وسط كوچه و خيابان هستند و هيچ كس حق ندارد آنها را كنار بزند ... دهلي قديم وضع بسيار بدي دارد. به قدري مردم بد بخت و گرسنه و مريض هستند كه تماشاي آن اسفناك است. الان صبحانه آوردند و من خوردم. اين كارها فداكاري لازم دارد... باري من خيال دارم يك چند وقت در اينجا بمانم . من با جديت مشغول ياد گرفتن انگليسي هستم . جون بدون دانستن اين زبان نمي شود در اينجا زندگي كرد ، شايد يك اكسپوزيسيون ترتيب بدهم ، امروز مي روم چند گالري را ببينم...



تهیه شده توسط EQSAN :D
 

مهتاب

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
399
امتیاز
390
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
دانشگاه
BUMS
رشته دانشگاه
Med
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

من این شعرو به خاطر مهتابهایی که داره خیلی دوست دارم !
 

85050093

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
283
امتیاز
104
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین اصفهان
پاسخ : سهراب،اسطوره ي شعر نو فارسي

کفش هایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
ومنوچهر و پروانه، وشاید همه ی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست.


صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.

باید امشب بروم.

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای راسریک مزرعه جدی نگرفت.

من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
وقتی ازپنجره می بینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین
فقه می خواند.

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج
(مثلا شاعره ای رادیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
وشبی از شب ها
مردی از من پرسید:
تاطلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفش هایم کو؟

سهراب سپهری-مجموعه ی حجم سبز
 
بالا