• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

سعدی

  • شروع کننده موضوع NESA
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #1

NESA

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
302
امتیاز
105
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 مشهد
شهر
مشهد
جانان هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر
می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا
چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وان گه عتاب آغاز کن
چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر
با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد
سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم
 

Narcissus

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,566
امتیاز
1,877
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان1
شهر
مشهد
مدال المپیاد
رتبه ی 1 کشوری المپیاد زبان انگلیسی دوره ی راهنمایی :دی
پاسخ : شعر از سعدی

شعراي سعدي جالبه!
 

mamalmln

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
414
امتیاز
149
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی شهر ری
شهر
تهران
مدال المپیاد
فیزیک
استاد سخن سعدی

این ترجیع بند سعدیه.......به نظر من بعد از غزل های خود سعدی بهترین شعریه که خوندم...
اگه خوشتون اومد مثبت بدین....لطفا.


ای سرو بلند قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که می‌نگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغست
نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی معنبرست در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست
در حلقهٔ صولجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
می‌سوزد و همچنان هوادار
می‌میرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست
من بندهٔ لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سخت دلان سست پیمان
این شرط وفا بود که بی‌دوست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
از پیش تو راه رفتنم نیست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد و رسم عقل برداشت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
در هیچ زمانه‌ای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
این جور که می‌بریم تا کی؟
وین صبر که می‌کنیم تا چند؟
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند
افتادم و مصلحت چنین بود
بی‌بند نگیرد آدمی پند
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
امروز جفا نمی‌کند کس
در شهر مگر تو می‌کنی بس
در دام تو عاشقان گرفتار
در بند تو دوستان محبس
یا محرقتی بنار خد
من جمرتها السراج تقبس
صبحی که مشام جان عشاق
خوشبوی کند اذا تنفس
استقبله و ان تولی
استأنسه و ان تعبس
اندام تو خود حریر چینست
دیگر چه کنی قبای اطلس؟
من در همه قولها فصیحم
در وصف شمایل تو اخرس
جان در قدمت کنم ولیکن
ترسم ننهی تو پای بر خس
ای صاحب حسن در وفا کوش
کاین حسن وفا نکرد با کس
آخر به زکات تندرستی
فریاد دل شکستگان رس
من بعد مکن چنان کزین پیش
ورنه به خدا که من ازین پس
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
گفتار خوش و لبان باریک
ما أطیب فاک جل باریک
از روی تو ماه آسمان را
شرم آمد و شد هلال باریک
یا قاتلتی بسیف لحظ
والله قتلتنی بهاتیک
از بهر خدا، که مالکان، جور
چندین نکنند بر ممالیک
شاید که به پادشه بگویند
ترک تو بریخت خون تاجیک
دانی که چه شب گذشت بر من؟
لایأت بمثلها اعادیک
با اینهمه گر حیات باشد
هم روز شود شبان تاریک
فی‌الجمله نماند صبر و آرام
کم تزجرنی و کم اداریک
دردا که به خیره عمر بگذشت
ای دل تو مرا نمی‌گذاری ک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
چشمی که نظر نگه ندارد
بس فتنه که با سر دل آرد
آهوی کمند زلف خوبان
خود را به هلاک می‌سپارد
فریاد ز دست نقش، فریاد
و آن دست که نقش می‌نگارد
هرجا که مولهی چو فرهاد
شیرین صفتی برو گمارد
کس بار مشاهدت نچیند
تا تخم مجاهدت نکارد
نالیدن عاشقان دلسوز
ناپخته مجاز می‌شمارد
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد
خاری چه بود به پای مشتاق؟
تیغیش بران که سر نخارد
حاجت به در کسیست ما را
کاو حاجت کس نمی‌گزارد
گویند برو ز پیش جورش
من می‌روم او نمی‌گذارد
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بعد از طلب تو در سرم نیست
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
ره می‌ندهی که پیشت آیم
وز پیش تو ره که بگذرم نیست
من مرغ زبون دام انسم
هرچند که می‌کشی پرم نیست
گر چون تو پری در آدمیزاد
گویند که هست باورم نیست
مهر از همه خلق برگرفتم
جز یاد تو در تصورم نیست
گویند بکوش تا بیابی
می‌کوشم و بخت یاورم نیست
قسمی که مرا نیافریدند
گر جهد کنم میسرم نیست
ای کاش مرا نظر نبودی
چون حظ نظر برابرم نیست
فکرم به همه جهان بگردید
وز گوشهٔ صبر بهترم نیست
با بخت جدل نمی‌توان کرد
اکنون که طریق دیگرم نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای دل نه هزار عهد کردی
کاندر طلب هوا نگردی؟
کس را چه گنه تو خویشتن را
بر تیغ زدی و زخم خوردی
دیدی که چگونه حاصل آمد
از دعوی عشق روی زردی؟
یا دل بنهی به جور و بیداد
یا قصهٔ عشق درنوردی
ای سیم تن سیاه گیسو
کز فکر سرم سپید کردی
بسیار سیه، سپید کردست
دوران سپهر لاجوردی
صلحست میان کفر و اسلام
با ما تو هنوز در نبردی
سر بیش گران مکن، که کردیم
اقرار به بندگی و خردی
با درد توام خوشست ازیراک
هم دردی و هم دوای دردی
گفتی که صبور باش، هیهات
دل موضع صبر بود و بردی
هم چاره تحملست و تسلیم
ورنه به کدام جهد و مردی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان، ز کبر دامن
دو نرگس مست نیم خوابش
در پیش و به حسرت از قفا من
ای قبلهٔ دوستان مشتاق
گر با همه آن کنی که با من
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من
گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من
کاین سخت دلی و سست مهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمی‌کنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیده‌ای که یاری
بی‌یار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم
بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم
دستان که تو داری از پریروی
بس دل ببری به کف و معصم
تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی متعشقند و من هم
شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ما تقدم
خوبیت مسلمست و ما را
صبر از تو نمی‌شود مسلم
تو عهد وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم
مگذار که خستگان بمیرند
دور از تو به انتظار مرهم
بی‌ما تو به سر بری همه عمر
من بی‌تو گمان مبر که یکدم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
گل را مبرید پیش من نام
با حسن وجود آن گل اندام
انگشت‌نمای خلق بودیم
مانند هلال از آن مه تام
بر ما همه عیب‌ها بگفتند
یا قوم الی متی و حتام؟
ما خود زده‌ایم جام بر سنگ
دیگر مزنید سنگ بر جام
آخر نگهی به سوی ما کن
ای دولت خاص و حسرت عام
بس در طلب تو دیگ سودا
پختیم و هنوز کار ما خام
درمان اسیر عشق صبرست
تا خود به کجا رسد سرانجام
من در قدم تو خاک بادم
باشد که تو بر سرم نهی گام
دور از تو شکیب چند باشد؟
ممکن نشود بر آتش آرام
در دام غمت چو مرغ وحشی
می‌پیچم و سخت می‌شود دام
من بی تو نه راضیم ولیکن
چون کام نمی‌دهی به ناکام
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای زلف تو هر خمی کمندی
چشمت به کرشمه چشم‌بندی
مخرام بدین صفت مبادا
کز چشم بدت رسد گزندی
ای آینه ایمنی که ناگاه
در تو رسد آه دردمندی
یا چهره بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی
دیوانهٔ عشقت ای پریروی
عاقل نشود به هیچ پندی
تلخست دهان عیشم از صبر
ای تنگ شکر بیار قندی
ای سرو به قامتش چه مانی؟
زیباست ولی نه هر بلندی
گریم به امید و دشمنانم
بر گریه زنند ریشخندی
کاجی ز درم درآمدی دوست
تا دیدهٔ دشمنان بکندی
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی؟
یکچند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آیا که به لب رسید جانم
آوخ که ز دست شد عنانم
کس دید چو من ضعیف هرگز
کز هستی خویش درگمانم؟
پروانه‌ام اوفتان و خیزان
یکباره بسوز و وارهانم
گر لطف کنی بجای اینم
ور جور کنی سزای آنم
جز نقش تو نیست در ضمیرم
جز نام تو نیست بر زبانم
گر تلخ کنی به دوریم عیش
یادت چو شکر کند دهانم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
با درد تو یاوری ندارم
وز دست تو مخلصی ندانم
عاقل بجهد ز پیش شمشیر
من کشتهٔ سر بر آستانم
چون در تو نمی‌توان رسیدن
به زان نبود که تا توانم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آن برگ گلست یا بناگوش
یا سبزه به گرد چشمهٔ نوش
دست چو منی قیامه باشد
با قامت چون تویی در آغوش
من ماه ندیده‌ام کله‌دار
من سرو ندیده‌ام قباپوش
وز رفتن و آمدن چه گویم؟
می‌آرد و جد و می‌برد هوش
روزی دهنی به خنده بگشاد
پسته، دهن تو گفت خاموش
خاطر پی زهد و توبه می‌رفت
عشق آمد و گفت زرق مفروش
مستغرق یادت آنچنانم
کم هستی خویش شد فراموش
یاران به نصیحتم چه گویند
بنشین و صبور باش و مخروش
ای خام من اینچنین بر آتش
عیبم مکن ار برآورم جوش
تا جهد بود به جان بکوشم
وانگه به ضرورت از بن گوش
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
طاقت برسید و هم بگفتم
عشقت که ز خلق می‌نهفتم
طاقم ز فراق و صبر و آرام
زآن روز که با غم تو جفتم
آهنگ دراز شب ز من پرس
کز فرقت تو دمی نخفتم
بر هر مژه قطره‌ای چو الماس
دارم که به گریه سنگ سفتم
گر کشته شوم عجب مدارید
من خود ز حیات در شگفتم
تقدیر درین میانم انداخت
چندانکه کناره می‌گرفتم
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش به دیده رفتم
نه خوارترم ز خاک بگذار
تا در قدم عزیزش افتم
زانگه که برفتی از کنارم
صبر از دل ریش گفت رفتم
می‌رفت و به کبر و ناز می‌گفت
بی‌ما چه کنی؟ به لابه گفتم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
باری بگذر که در فراقت
خون شد دل ریش از اشتیاقت
بگشای دهن که پاسخ تلخ
گویی شکرست در مذاقت
در کشتهٔ خویشتن نگه کن
روزی اگر افتد اتفاقت
تو خنده زنان چو شمع و خلقی
پروانه صفت در احتراقت
ما خود ز کدام خیل باشیم
تا خیمه زنیم در وثاقت؟
ما اخترت صبابتی ولکن
عینی نظرت و ما اطاقت
بس دیده که شد در انتظارت
دریا و نمی‌رسد به ساقت
تو مست شراب و خواب و ما را
بیخوابی کشت در تیاقت
نه قدرت با تو بودنم هست
نه طاقت آنکه در فراقت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت
برگشتن ما ضرورتی بود
وآن شوخ به اختیار برگشت
پرورده بدم به روزگارش
خو کرد و چو روزگار برگشت
غم نیز چه بودی ار برفتی
آن روز که غمگسار برگشت
رحمت کن اگر شکسته‌ای را
صبر از دل بیقرار برگشت
عذرش بنه ار به زیر سنگی
سر کوفته‌ای چو مار برگشت
زین بحر عمیق جان به در برد
آنکس که هم از کنار برگشت
من ساکن خاک پاک عشقم
نتوانم ازین دیار برگشت
بیچارگیست چارهٔ عشق
دانی چه کنم چو یار برگشت؟
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست
جز دیدهٔ شوخ عاشقان را
بر چهره دوان سرشک خون نیست
کوته نظری به خلوتم گفت
سودا مکن آخرت جنون نیست
گفتم ز تو کی برآید این دود
کت آتش غم در اندرون نیست؟
عاقل داند که نالهٔ زار
از سوزش سینه‌ای برون نیست
تسلیم قضا شود کزین قید
کس را به خلاص رهنمون نیست
صبر ار نکنم چه چاره سازم؟
آرام دل از یکی فزون نیست
گر بکشد و گر معاف دارد
در قبضهٔ او چو من زبون نیست
دانی به چه ماند آب چشمم؟
سیماب، که یکدمش سکون نیست
در دهر وفا نبود هرگز
یا بود و به بخت ما کنون نیست
جان برخی روی یار کردم
گفتم مگرش وفاست چون نیست
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
در پای تو هرکه سر نینداخت
از روی تو پرده بر نینداخت
در تو نرسید و پی غلط کرد
آن مرغ که بال و پر نینداخت
کس با رخ تو نباخت اسبی
تا جان چو پیاده در نینداخت
نفزود غم تو روشنایی
آن را که چو شمع سر نینداخت
بارت بکشم که مرد معنی
در باخت سر و سپر نینداخت
جان داد و درون به خلق ننمود
خون خورد و سخن به در نینداخت
روزی گفتم کسی چون من جان
از بهر تو در خطر نینداخت
گفتا نه که تیر چشم مستم
صید از تو ضعیفتر نینداخت
با آنکه همه نظر در اویم
روزی سوی ما نظر نینداخت
نومید نیم که چشم لطفی
بر من فکند، و گر نینداخت
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای بر تو قبای حسن چالاک
صد پیرهن از محبتت چاک
پیشت به تواضعست گویی
افتادن آفتاب بر خاک
ما خاک شویم و هم نگردد
خاک درت از جبین ما پاک
مهر از تو توان برید؟ هیهات
کس بر تو توان گزید؟ حاشاک
اول دل برده باز پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک
بعد از تو به هیچ‌کس ندارم
امید و ز کس نیایدم باک
درد از جهت تو عین داروست
زهر از قبل تو محض تریاک
سودای تو آتشی جهانسوز
هجران تو ورطه‌ای خطرناک
روی تو چه جای سحر بابل؟
موی تو چه جای مار ضحاک؟
سعدی بس ازین سخن که وصفش
دامن ندهد به دست ادراک
گرد ارچه بسی هوا بگیرد
هرگز نرسد به گرد افلاک
پای طلب از روش فرو ماند
می‌بینم و حیله نیست الاک
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
ای چون لب لعل تو شکر نی
بادام چو چشمت ای پسر نی
جز سوی تو میل خاطرم نه
جز در رخ تو مرا نظر نی
خوبان جهان همه بدیدم
مثل تو به چابکی دگر نی
پیران جهان نشان ندادند
چون تو دگری به هیچ قرنی
ای آنکه به باغ دلبری بر
چون قد خوش تو یک شجر نی
چندین شجر وفا نشاندم
وز وصل تو ذره‌ای ثمر نی
آوازهٔ من ز عرش بگذشت
وز درد دلم تو را خبر نی
از رفتن من غمت نباشد
از آمدن تو خود اثر نی
باز آیم اگر دهی اجازت
ای راحت جان من، و گر نی
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
شد موسم سبزه و تماشا
برخیز و بیا به سوی صحرا
کان فتنه که روی خوب دارد
هرجا که نشست خاست غوغا
صاحبنظری که دید رویش
دیوانهٔ عشق گشت و شیدا
دانی نکند قبول هرگز
دیوانه حدیث مرد دانا
چشم از پی دیدن تو دارم
من بی تو خسم کنار دریا
از جور رقیب تو ننالم
خارست نخست بار خرما
سعدی غم دل نهفته می‌دار
تا می‌نشوی ز غیر رسوا
گفتست مگر حسود با تو
زنهار مرو ازین پس آنجا
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بربود جمالت ای مه نو
از ماه شب چهارده ضو
چون می‌گذری بگو به طاوس
گر جلوه‌کنان روی چنین رو
گر لاف زنی که من صبورم
بعد از تو، حکایتست و مشنو
دستی ز غمت نهاده بر دل
چشمی ز پیت فتاده در گو
یا از در عاشقان درون آی
یا از دل طالبان برون شو
زین جور و تحکمت غرض چیست؟
بنیاد وجود ما کن و رو
یا متلف مهجتی و نفسی
الله یقیک محضر السو
با من چو جوی ندید معشوق
نگرفت حدیث من به یک جو
گفتم کهنم مبین که روزی
بینی که شود به خلعتی نو
در سایهٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو
وز لطف من این حدیث شیرین
گر می‌نرسد به گوش خسرو
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
 

mamalmln

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
414
امتیاز
149
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی شهر ری
شهر
تهران
مدال المپیاد
فیزیک
پاسخ : استاد سخن سعدی

یعنی ارزشه یه نگاه رو هم نداره!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
 

mamalmln

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
414
امتیاز
149
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی شهر ری
شهر
تهران
مدال المپیاد
فیزیک
پاسخ : استاد سخن سعدی

تو رو خدا بخونید
 

mahaba

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
204
امتیاز
229
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : استاد سخن سعدی

خیلی زیاده
بهتر نبود یه تیکه هاییشو گلچین می کردی؟
من اولاشو خوندم خیلی قشنگ بود
 

Your feline

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,059
امتیاز
16,981
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان
شهر
شهرستان
سال فارغ التحصیلی
105
پاسخ : استاد سخن سعدی

جــالب بود ... با اين وجود 4 - 5 خطشو خونــدم!
 

reza.cr

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
632
امتیاز
1,991
نام مرکز سمپاد
شهیدحقانی
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
شیمی-فیزیک
دانشگاه
هرمزگان
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : استاد سخن سعدی

حوصله كامل خوندنشو نداشتم كدوم قسمتش تكرار ميشه؟ من يه خرده خوندم چيزي نديدم واقعا اين ترجيع بنده؟
 

mahaba

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
204
امتیاز
229
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 تهران
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : استاد سخن سعدی

به نقل از reza.cr :
حوصله كامل خوندنشو نداشتم كدوم قسمتش تكرار ميشه؟ من يه خرده خوندم چيزي نديدم واقعا اين ترجيع بنده؟
بله هست
این تیکه :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
 

Behzad N.M

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
284
امتیاز
222
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد 1 مشهد
شهر
مشهد
دانشگاه
فردوسی مشهد
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : استاد سخن سعدی

اين ترجيع بند رو قبلا هم شنيده بودم

مخصوصا اينكه كسي كه تعريف ميكرد خيلي اسمي تعريف ميكرد و بامزه ميگفت

ولي بهتر نبود براي تايپش يه مقدار بيشتر وقت ميزاشتين؟
 

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : استاد سخن سعدی

سلام

چراسعدی تاپیک نداره اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟ :( :(

ی غزل زیبا از سعدی:

ز اندازه بیرون تشنه​ام ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن وان گه بده اصحاب را
من نیز چشم از خواب خوش بر می​نکردم پیش از این
روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را
من صید وحشی نیستم دربند جان خویشتن
گر وی به تیرم می​زند استاده​ام نشاب را
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس
ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را
وقتی درآیی تا میان دستی و پایی می​زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را
امروز حالی غرقه​ام تا با کناری اوفتم
آن گه حکایت گویمت درد دل غرقاب را
گر بی​وفایی کردمی یرغو بقا آن بردمی
کان کافر اعدا می​کشد وین سنگ دل احباب را
فریاد می​دارد رقیب از دست مشتاقان او
آواز مطرب در سرا زحمت بود بواب را
سعدی چو جورش می​بری نزدیک او دیگر مرو
ای بی بصر من می​روم او می​کشد قلاب را


***************************


مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بی​قرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمی​گنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمی​رود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست




قابل توجه بعضیا:چرا از سعدی بدت میاد حیف نیست؟؟؟؟ (;
 

ن.رها

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
مدال المپیاد
المپیاد های ریاضی و کامپیوتر
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : استاد سخن سعدی

من این غزل سعدیو خیلی دوس دارم

ای ساربان آهسته رو کارام جانم می‌رود وان دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود

او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود

برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کاشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود

گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود

صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود
 

sahere

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,829
امتیاز
11,813
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
مشهد
دانشگاه
علوم پزشکی مشهد
رشته دانشگاه
گفتار درمانی
پاسخ : استاد سخن سعدی

شاید تنها غزلی از سعدی باشه که یادمه :D و خیلی دوسش دارم >:D<

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
 

stevendeljoo

داماد مسعودی
ارسال‌ها
1,351
امتیاز
2,642
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی نیشابور
شهر
نیشابور
سال فارغ التحصیلی
1391
مدال المپیاد
ندارم
دانشگاه
امیرکبیر
رشته دانشگاه
برق
پاسخ : استاد سخن سعدی

جای شکرش باقیه بازم همین یادته :D

دوتا غزل قشنگ و معروف از سعدی:



سـر آن ندارد امشب، کـه برآید آفتابی
چـه خیال‌ها گـذر کرد و گـذر نکرد خوابی

به چـه دیر ماندی ای صبح؟ که جان من بر می‌آمد
بزه کردی و نکـردند ، موًذنان ثـوابی

نـفس خـروس بگـرفت ، که نوبـتی بـخـواند
هـمه بلـبلان بمردند و نماند جـز غـرابی

نفـحات صبح دانی ، ز چـه روی دوست دارم؟
که به روی دوست ماند ، کـه برافکـند نـقابی

سرم از خدای خـواهـد ، که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهـتر، که در آرزوی آبی

دل من نه مَردِ آن است، که با غـمش برآید
مگـسی کـجا تواند ، که بـیفکـند عـقابی؟

نه چـنان گـناهـکارم ، که به دشمنم سپاری
تو بدست خـویش فرمای ، اگـر کنی عـذابی

دل هـمچـو سنگـت ای دوست ، به آب چـشم سعـدی
عـجب است اگـر نگـردد ، که بگـردد آسیابی

برو ای گـدای مسکین و دری دگـر طلب کن
که هـزار بار گـفتی و نیامدت جـوابی

***********************************************

همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي

تو نه مثل آفتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و آيند و تو همچنان كه هستي

چه حكايت از فراقت كه نداشتم, وليكن
تو چو روي باز كردي, در ماجرا ببستي

نظري به دوستان كن كه هزار بار از آن به
كه تحيتي نويسيّ و هدايتيّ فرستي

دل دردمند ما را كه اسير توست يارا!
به وصال, مرهمي نه چو به انتظار خستي

برو اي فقيه دانا, به خداي بخش ما را
تو و زهد و پارسايي, من و عاشقي و مستي

دل هوشمند بايد كه به دليري سپارد
كه چو قبله‌ايت باشد به از آن كه خودپرستي

چو زمام بخت و دولت, نه به دست جهد باشد
چه كنند اگر زبوني نكنند و زير دستي

گله از فــراق يـــــاران و جفــــــاي روزگـــــاران
نه طريق توست سعدي! سر خويش گير و رستي
 

کاربر حذف شده 8031

مهمان
پاسخ : استاد سخن سعدی

2 شعر عاشقانه از سعدی شیرازی


بکن چندان که خواهی جور بر من

که دستت بر نمی‌دارم ز دامن

چنان مرغ دلم را صید کردی
که بازش دل نمی‌خواهد نشیمن

اگر دانی که در زنجیر زلفت

گرفتارست در پایش میفکن


تو را نادیدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباش

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی

که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی

که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد

که با من می​کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری

پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار

که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم

که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری

که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویی

که هرگز مدعی محرم نباشد
 

HHH

لنگر انداخته
ارسال‌ها
2,765
امتیاز
5,478
نام مرکز سمپاد
مدرسه
شهر
کرج
پاسخ : استاد سخن سعدی

بدم میاد! :|

گفتم چرا که....

کلمات و چینششون کنار هم خیلی قشنگه

حکایت ها بی نظیره ولی همش فکر می کنم این آدمی که یه سره داره نصیحت می کنه چقدر خود نماست :-?

اگر متنو بدن من بخونم ولی ندونم مال سعدیه خیلی لذت می برم

ولی اسم سعدی میاد مور مورم می شه

شرمنده :D این یه نظر کاملا شخصیه که شاید خیلی مزخرف باشه و چیزی از عظمت نوشته های سعدی کم نمی کنه (;
 

sk1v

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
721
امتیاز
1,933
نام مرکز سمپاد
دبیرستان علامه حلی 3
شهر
تهران
پاسخ : استاد سخن سعدی

سعدی قصائد خیلی خوبی داره مثل این:
توانگری نه به مالست پیش اهل کمال که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال
من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال
محل قابل و آنگه نصیحت قائل چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال
به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص که هست صورت دیوار را همین تمثال
نصیحت همه عالم چو باد در قفس است به گوش مردم نادان چو آب در غربال
دل ای حکیم درین معبر هلاک مبند که اعتماد نکردند بر جهان عقال
مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا که پشت مار به نقش است و زهر او قتال
نه آفتاب وجود ضعیف انسان را که آفتاب فلک را ضرورتست زوال
چنان به لطف همی پرورد که مروارید دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال
برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب به راستی که به بازی برفت چندین سال
کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست دریغ زور جوانی که صرف شد به محال
زمان توبه و عذرست و وقت بیداری که پنج روز دگر می‌رود به استعجال
کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال
چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال
وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال
به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم که زیر بار به آهستگی رود حمال
چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند مگر به عفو خداوند منعم متعال
بزرگوار خدایا به حق مردانی که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال
مبارزان طریقت که نفس بشکستند به زور بازوی تقوی و للحروب رجال
یقدسون له بالخفی والاعلان یسبحون له بالغدو والاصال
مراد نفس ندادند ازین سرای غرور که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال
قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند شب فراق به امید بامداد وصال
به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال
رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم بجز محبت مردان مستقیم احوال
مرا به صبحت نیکان امید بسیارست که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال
بود که صدرنشینان بارگاه قبول نظر کنند به بیچارگان صف نعال
توقعست به انعام دائم‌المعروف ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال
همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش از آستان مربی کجا روند اطفال؟
سال نیست مگر بر خزائن کرمش سال نیز چه حاجت که عالمست به حال
من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال
مرا تحمل باری چگونه دست دهد که آسمان و زمین برنتافتند و جبال
ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال
ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش به خیر کن که همینست غایةامال
بر آستان عبادت وقوف کن سعدی که وهم منقطعست از سرادقات جلال
 

ن.رها

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
117
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
شیراز
مدال المپیاد
المپیاد های ریاضی و کامپیوتر
رشته دانشگاه
مهندسی شهرسازی
پاسخ : استاد سخن سعدی

توانگری نه به مالست پیش اهل کمال که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

این بیت سعدی و سر در دانشکده ادبیات شیراز نوشتن

سعدی تو شیراز همه دوسش دارن و دوست همه محسوب می شه x: x:
 

self_finding_guy

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
131
نام مرکز سمپاد
حلی
شهر
تهران
پاسخ : استاد سخن سعدی

بوستان سعدی همان جهان واقع گرایانه ی سعدی (علیه الرحمه و الغفران) است؛ شیخ اجل پندهای حکیمانه ای در بوستان دارد که به درد تمامی ما میخورد و به گونه ای راه سعادت را نشان می دهد. من باب "در آداب تربیت" را خیلی دوست دارم مخصوصاً جایی که از کم سخن گفتن حرف می زنه:
چو دشنام گویی دعا نشنوی
به جز کشته ی خویشتن ندروی
به سوگند گفتن که زر مغربی است
چه حاجت محک خود بگوید که چیست
.... در واقع این باب را به طور اتفاقی ولی متناسب با حرفی که به من زده شد خواندم و درس خوبی گرفتم :)
در گلستان ... نمی دانم چرا در بعضی عبارات تُند سخن گفته؛ مثلاَ : دین به دنیا فروشان خرند؛ یوسف فروشند تا چه خرند؟ شاید واقعن در زمان سعدی دین مانند یوسف خوش رایحه و دل انگیز بوده برای مردم... خیلی دوست دارم با یک سعدی شناس راجع به این موضوع بحث کنم و آگاه بشم :)
 
ارسال‌ها
3,304
امتیاز
12,635
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1394
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم اجتماعی (انسان‌شناسی)
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : استاد سخن سعدی

گر ماه من برافکند از رخ نقاب را

برقع فروهلد به جمال آفتاب را

گویی دو چشم جادوی عابدفریب او

بر چشم من به سحر ببستند خواب را

اول نظر ز دست برفتم عنان عقل

وان را که عقل رفت چه داند صواب را

گفتم مگر به وصل رهایی بود ز عشق

بی‌حاصلست خوردن مستسقی آب را

دعوی درست نیست گر از دست نازنین

چون شربت شکر نخوری زهر ناب را

عشق آدمیتست گر این ذوق در تو نیست

همشرکتی به خوردن و خفتن دواب را

آتش بیار و خرمن آزادگان بسوز

تا پادشه خراج نخواهد خراب را

قوم از شراب مست وز منظور بی‌نصیب

من مست از او چنان که نخواهم شراب را

سعدی نگفتمت که مرو در کمند عشق

تیر نظر بیفکند افراسیاب را ...
 
بالا