من این تاپیک رو جدا از اثبات وجود خدا و اینا زدم، چون یکم موضوع بحثم متفاوته.
اخیرا با یه نفر صحبت کردم که دکترای مکانیک داره ولی زمان زیادی رو کلاسهای فلسفه با اساتید فلسفه غرب گذرونده و جزو علاقهمندیهاشه و کتابهای زیادی خونده. بحث من اولش سر اثبات وجود خدا بود و اینکه اگه اثباتی براش وجود نداره که اثبات کامل و صحیحی باشه من چرا باید به خدا باور داشته باشم. حرفم این بود که این همه بحث سر خدا شده و این همه برهان و دلیل اورده شده ولی هنوزم که هنوزه هم بین فلاسفه و هم بین دانشمندا، هم خداباور داریم و هم خداناباور. چون تمام این بحث ها به هیچ نتیجه واضح و مشخصی نرسیده. هیچ برهانی ارائه نشده که بهش نقدی وارد نشه. هیچ نقدی نبوده که یکی نیاد بهش جوابی بده و تلاش کنه که توجیهش کنه. و وقتی انقدر قضیه پیچیدست که انسان نمیتونه به جواب یکتایی برسه، پس شاید کلا موضوع بیهوده ای انتخاب شده و لزومی به باور بهش هم نیست.
حالا جواب اون استاد به این حرفها این بود. میگفت تو انتظار داری برای وجود خدا اثبات مشخصی وجود داشته باشه تا بهش باور داشته باشی. حالا من ازت میپرسم مگه برای وجود خوبی و بدی اثباتی هست؟ مگه کسی تونسته اثبات کنه که آقا ما یه مفهوم خارجی داریم به نام "خوب" که بصورت ویژگی به چیزهای مختلف ممکنه تعلق بگیره و یه مفهوم واقعی داریم به نام "بد" که به چیزهای دیگه ای تعلق میگیره. مگه تو جهان خارج (بحث ماتریکس) رو میتونی اثبات کنی که هست؟ مگه وجود خودت رو میتونی اثبات کنی که "من" واقعا وجود داره؟ اصلا خود بحث وجود؟ یا اصلا علیت! تو علیت رو مگه میتونی اثباتش کنی درحالی که بخش عظیم علم داره روی علیت میچرخه. مگه قوانین بنیادی علم رو میتونی اثبات کنی؟ مگه اصلا میتونی ثابت کنی که جهان قانونمنده و ما در حال کشف این قوانینیم؟ درحالی که کل علم داره روی فرض قانونمندی جهان جلو میره. تو تمام تصمیمات زندگیتو داری با این فرض که خودت و دیگران وجود دارن میگیری.
گفت خیلیا یه جوری تظاهر میکنن انگار الان ما همه چیز تو دنیا برامون اثبات شده و فقط مشکلمون وجود خداست و خدا تنها چیزیه که کردن تو پاچمون و نه اثباتی داره نه هیچی. درحالی که ما میتونیم به همه چی شک کنیم و خیلی چیزهای بنیادی زیادی هست که اثباتی نداره و اختلاف نظر شدید توش وجود داره. مثلا همین بحث خوبی و بدی. ولی ایا ما منتطر میمونیم تا خوبی و بدی وجودشون اثبات شه بعد قانون بذاریم؟ نه.
بعد من گفتم خب الان یعنی مثلا چون من باور دارم که "من" وجود داره ولی نمیتونم اثباتش کنم، باید باور کنم که "خدا" وجود داره؟ خب رو چه حساب
و گفت نه. قرار نیست چون تو خودتو باور داری حتما باید خدا رو هم باور کنی. ولی میتونی به شهودت مراجعه کنی. همه اینا خیلی وقتا شهودیه. شهودم میگه من هستم. باور دارم که هستم. شهودم میگه خدایی هست. ولی بله، اگه یه نفر با شهود نمیتونه خدا رو پیدا کنه من نمیتونم یقهشو بگیرم. هیچکسی نمیتونه یقهشو بگیره.
ولی اینکه بگی چون خدا اثبات کامل و مشخصی نداره پس من به خدا باور ندارم معقول نیست. ما به هرچیزی که شهودمون پیداش کنه باور کردیم. کل دنیامون داره براساس همین شهودمون میچرخه. این یه تفکر اشتباهه که اگه میخوای به چیزی باور داشته باشی باید حتما قبلش اثباتش کنی، چون خیلی از چیزها رو شهود ما میفهمه ولی اثبات قطعی ای ندارن.
البته این شخص طرفدار فلسفه و استدلال بود، اما میگفت نباید معطل این بشیم که فلسفه بیاد اثبات کنه. چون همه چیزهای دیگه ای هم که سالیان ساله سرشون بحثه هنوز جواب قطعی یکتایی ندارن اما ما معطل اون جواب و اون اثبات نمیمونیم.
بعدم در آخر بهم گفت بشین فکر کن انتظاراتت از نظام خداباوری چیه. اگه خداباوری چی باشه تو میگی خب منطقیه و قبولش میکنی. تا الان انتظارت از خداباوری قابل اثبات بودن خدا بوده، که من میگم این انتظار معقولی نیست. حالا تو بشین فکر کن ببین آیا انتظارات دیگه ای داری؟ یا اگه انتظارت اینه که باید اثبات شه، توضیحت نسبت به اینکه "چطور دنبال اثبات این همه موضوع دیگه نیستی" چیه؟ همه اینا (وجود خدا، وجود دنیای خارج، وجود من، وجود آگاهی، وجود خوب و بد، وجود قوانین در دنیا، علیت، و ...) داخل فلسفه سرشون بحث و دعوا و اختلاف هست. چرا حس نیاز نمیکنی که بقیه اینا برات اثبات شن و اینا رو پیشفرض زندگیت میگیری ولی خدا رو حتما باید اثباتش کنی؟ چه فرقی هست؟
حالا میخواستم نظر شما رو بدونم. بخصوص دوستان خداناباور اهل فلسفه.
حقیقتا فکر کردم دیدم اگه به همون اندازه که به وجود یا عدم وجود خدا فکر کردم و دنبال برهان گشتم، میومدم به وجود یا عدم وجود خودم فکر میکردم، احتمالا قرار بود نسبت به وجود خودم هم ندانم گرا بشم. و این یعنی ادم میرسه به پوچی و هیچی معنی نداره و همه چی رو هواست.
به نظر شما شهود هر فرد + عقلش (یعنی شهودی که عقل به غیرمعقول بودنش حکم نکنه) کافیه تا چیزیو قبول کنه؟
من فکر میکنم استدلالی که ایشون آوردن چند اشکال داره ، مقایسهی وجود خدا با مفاهیمی مثل وجود خود انسان ، خوبی و بدی یا علیت از نظر فلسفی نادرسته. مثلا من وجود خودم رو بهصورت مستقیم تجربه میکنم ، یعنی آگاهی من از خودم نتیجه ی استدلال نیست ، ولی وجود خدا یه ادعای متافیزیکیه که خارج از تجربه ی مستقیم من قرار داره ، پس طبیعتا نیاز به استدلال و دلایل مستقل داره و نمیشه وجود این دوتا رو با هم مقایسه کرد.
لازم نیست من وجود خودم رو اثبات کنم چون آگاهی از خودم رو تجربه میکنم ، اما اگه کسی بگه خدایی وجود داره ، طبیعیه که ازش بخوایم براش دلیل بیاره. اینکه خیلی چیزای دیگه هم اثبات قطعی ندارن مجوزی برای پذیرفتن باوری بدون دلیل نیست.
فکر میکنم نمیشه روی شهود برای باور متافیزیکی مشترک حساب کرد چون شهود یه امر کاملا شخصیه و بین افراد ممکنه متفاوت یا حتی متضاد باشه . خیلی ها با شهودشون میگن خدا هست خیلیها هم به نتایج دیگه ای میرسن ، پس نمیشه روی شهود بهتنهایی برای پذیرش یک باور متافیزیکی مشترک حساب کرد .(البته به صورت شخصی میشه به شهود خود باور داشت، اما یک باور شخصی میمونه چون استدلال نداره و لازم نیست دیگران شهود بقیه افراد رو بپذیرن)
این نتیجهگیری که اگه به خدا شک کنی پس به خودت هم باید شک کنی و این یعنی پوچی بیش از حد تعمیمیافتهست چون شکاکیت مقدمه ی رسیدن به درک عمیقتری از وجود و معناست نه صرفا راهی بهسمت پوچی ، حتی اگه همیشه به نتیجه ی کاملا درست نرسه.
مثلا من هیچوقت نمیتونم به وجود داشتن خودم شک کنم ، چون درد و رنج ، شادی و غم رو کاملا حس میکنم، گرسنگی ، رنج ، درد ، اینا واقعین پس نمیشه گفت ما واقعی نیستیم.
من به دیدگاه اگزیستانسیالیستی خداباور گرایش دارم. یعنی باور دارم اعتقاد به خدا صرفا یک نتیجهی استدلال منطقی نیست ، بلکه نوعی انتخاب وجودیه. یعنی انسان برای معنا دادن و جهت دادن به خدا باور داره. طبق این باور اخلاق هم چیزی نیست که منتظر اثبات عینی و قطعی بمونه. اخلاق یه تجربهی زیستیه که ریشه در مسئولیت شخصی و آزادی انسان داره ، یعنی بدون باور به هیچ خدایی میشه اخلاقی زندگی کرد.
در کل نمیشه وجود خدا رو کامل اثبات یا رد کرد . صرف شهود هم نمیتونه پایه ی کافی برای پذیرش خدا باشه ، یعنی نمیتونی به دیگران بگی من شهود کردم خدا وجود داره و اونا قبول کنن ، در حالی که برای خودت کافی و مناسبه.
من فکر میکنم استدلالی که ایشون آوردن چند اشکال داره ، مقایسهی وجود خدا با مفاهیمی مثل وجود خود انسان ، خوبی و بدی یا علیت از نظر فلسفی نادرسته. مثلا من وجود خودم رو بهصورت مستقیم تجربه میکنم ، یعنی آگاهی من از خودم نتیجه ی استدلال نیست ، ولی وجود خدا یه ادعای متافیزیکیه که خارج از تجربه ی مستقیم من قرار داره ، پس طبیعتا نیاز به استدلال و دلایل مستقل داره و نمیشه وجود این دوتا رو با هم مقایسه کرد.
لازم نیست من وجود خودم رو اثبات کنم چون آگاهی از خودم رو تجربه میکنم ، اما اگه کسی بگه خدایی وجود داره ، طبیعیه که ازش بخوایم براش دلیل بیاره. اینکه خیلی چیزای دیگه هم اثبات قطعی ندارن مجوزی برای پذیرفتن باوری بدون دلیل نیست.
درسته، اینکه من وجود دارم فرق داره با اینکه خدا وجود داره. ولی راجع به وجود قوانین جهان یا علیت همچنان به نظرم میشه تا حدی مقایسهش کرد.
البته ایشون هم نگفت که شهود خالی کافیه، میگفت شهود باید با عقلت سازگار باشه. نه اینکه به هرچیز عجیبی بدون هیچ دلیلی ایمان پیدا کنی. (البته که کلا هم منظورشون شخصی بود. یعنی اینطوری بود که اگه کسی گفت من شهود پیدا نکردم کاملا اوکیه و ما در مرتبه ای نیستیم که اصلا بتونیم قضاوت کنیم یا خرده بگیریم. اما خب نیاز دارم یه جورایی بفهمم چرا اتکا کردن به این شهود معقول حساب میشه، حتی اگر صرفا شخصی باشه.)
من به دیدگاه اگزیستانسیالیستی خداباور گرایش دارم. یعنی باور دارم اعتقاد به خدا صرفا یک نتیجهی استدلال منطقی نیست ، بلکه نوعی انتخاب وجودیه. یعنی انسان برای معنا دادن و جهت دادن به خدا باور داره.
من با این مشکل دارم. شاید من بتونم برای دنیام بدون خدا هم معنا پیدا کنم و به مسیر زندگیم جهت بدم. یا شاید بتونم با باورهای تخیلیِ غیرواقعیای که صرفا از تصورشون لذت میبرم به جهانم معنا بدم. میتونم به خیلی چیزا برای معنا دادن به زندگیم چنگ بزنم. (از جمله خدای اسلام)
ولی باز هم اگر استدلالی نیارم و راه اثباتی نداشته باشم، یه تصمیم شخصی گرفتم که نمیشه روش بحث کرد. اینطوری به نظر میرسه که خدا رو برای خودم ساختم با این هدف که معنایی تو زندگیم به وجود بیارم.
واقعا نمیشه باور به خدا رو با باور به علیت یا نظم طبیعت مقایسه کرد . چون مفاهیمی مثل علیت رو همواره تجربه میکنیم و حتی دلیل حرف زدنمون راجب خدا هم همین علیته ، چون اگه علیت کاملا واقعی نبود و مثل خدا مفهومی مبهم بود ، فکر کردن ، آزمایش کردن و هیچ کاری واقعی نبود. یعنی علیت و نظم کاملا تجربه پذیر هستن ولی مفهوم خدا(به معنایی که در ادیان یا متافیزیک کلاسیک شناخته میشه) ویژگی هایی داره که غیر قابل تجربه اش میکنه (مثل نامحدود بودن و فرازمانی بودن)
البته ایشون هم نگفت که شهود خالی کافیه، میگفت شهود باید با عقلت سازگار باشه. نه اینکه به هرچیز عجیبی بدون هیچ دلیلی ایمان پیدا کنی. (البته که کلا هم منظورشون شخصی بود. یعنی اینطوری بود که اگه کسی گفت من شهود پیدا نکردم کاملا اوکیه و ما در مرتبه ای نیستیم که اصلا بتونیم قضاوت کنیم یا خرده بگیریم. اما خب نیاز دارم یه جورایی بفهمم چرا اتکا کردن به این شهود معقول حساب میشه، حتی اگر صرفا شخصی باشه.)
من فکر نمیکنم کلا بشه هیچ شهودی رو به صورت منطقی و فلسفی اثبات کرد ، یعنی اگه شهود کسی کاملا منطبق با عقل باشه باز هم شهوده و استدلال و عقلانی نیست و اگه اون فرد بخواد نظرش رو به صورت منطقی و فلسفی بیان کنه مجبوره قسمت های شهود شده رو حذف کنه و از روی استدلال، عقل یا تجربه صحبت کنه.
من با این مشکل دارم. شاید من بتونم برای دنیام بدون خدا هم معنا پیدا کنم و به مسیر زندگیم جهت بدم. یا شاید بتونم با باورهای تخیلیِ غیرواقعیای که صرفا از تصورشون لذت میبرم به جهانم معنا بدم. میتونم به خیلی چیزا برای معنا دادن به زندگیم چنگ بزنم. (از جمله خدای اسلام)
ولی باز هم اگر استدلالی نیارم و راه اثباتی نداشته باشم، یه تصمیم شخصی گرفتم که نمیشه روش بحث کرد. اینطوری به نظر میرسه که خدا رو برای خودم ساختم با این هدف که معنایی تو زندگیم به وجود بیارم.
کاملا درست میگید ، الزامی به اثبات خدا برای معنابخشی به زندگی وجود نداره .
توی اگزیستانسیالیسم که گفتم ایمان به خدا صرفا نتیجه ی استدلال قیاسی یا برهانی نیست ، بلکه نوعی تصمیم وجودی دونسته میشه. این ایمان لزوما متکی بر اثباتپذیری نیست (متکی نیست ، یعنی میشه با استدلال های اثبات خدا ترکیب بشه یا هیچ اثباتی درش نباشه) میشه گفت پاسخ به وضعیت هستی شناختی و معنایی انسان در جهانی که فاقد معناست مگر اینکه معنایی درش پیدا کنه.
ایمان اگزیستانسیالیستی ، یعنی انتخاب کردن ، نه حقیقت مطلق.
اگه شما از من بپرسی آیا خدا رو ساختی برای معنا دادن به زندگیت؟ من میگم نه! چون من خدا یا باور بهش رو نساختهام فقط در دنیایی که معنای مطلق و حقیقت مطلقی که خودشو ثابت کنه وجود نداره من این تفکر رو برای معنا دادن به زندگیم انتخاب کردم.
استاده تاحدی درست میگه، ولی نه کاملا. دقیقتر:
اگه اثباتِ یک چیز رو به معنای اون حد از قدرت در استدلال به نفع چیزی درنظر بگیریم که کلا هیچ بدیلی باقی نذاره و نشون بده که فقط و فقط اون تز معتبره و احتمال اعتبار بقیه تزها صفره، بنابراین میشه گفت که برای کمتر چیزی (و تقریبا هیچی) اثبات داریم. علتشم اینه که هر اثبات، یه استدلاله، و هر استدلال، یسری مقدمات داره؛ میشه برای خود هر کدوم از این مقدمات استدلال کرد، که این زیر-استدلال بازم خودش یسری زیر-مقدمه داره و همینطور میشه پیش رفت، تا وقتی که به یسری مقدمات و باورهای پایه برسیم که دیگه نمیشه براشون استدلال کرد، بلکه پایه استدلالهای بعدین. اینکه این مقدمات اولیه دقیقا چه باورهایی هستن و اساسا چه ویژگیای باید داشته باشن که بگیم "یافتم! این یه باور پایه و استدلال ناپذیر اما قطعا صحیحه!" خودش یه موضوع خیلی بحث برانگیز و غیرتوافق شده تو معرفت شناسیه.
از اونطرف، شهود رو داریم. با فرض اینکه شهود رو باوری تعریف کنیم که "استدلالی نمیشه براش کرد، ولی گرایش زیادی به باور کردنش داریم و به شدت بنظرمون میرسه که درسته" (تعریف تیموتی ویلیامسون)، و البته باید توجه داشت که این تنها تعریف ارائه شده از شهود نیست، ولی بنظر میاد تو این بافت تعریف مناسبی باشه، باید گفت که گرچه فیلسوفانی وجود دارن که شهود رو فاقد هرگونه اعتباری میدونن (مثل David Lewis)، ولی این موضع در اقلیت مطلق تو جامعه فلسفی قرار داره، و دلیلی هم که براش اورده میشه بنظرم دلیل خوبیه: با به رسمیت نشناختن هیچ نوع اعتباری برای شهود، هرگز نمیتونیم مقدمات و مواد اولیه ای برای شروع هیچ نوع پژوهشی پیدا کنیم (چون هر استدلالی، خودش نهایتا به باورهای پایه ختم میشه)، و این یعنی شکاکیت مطلق؛ درحالی که شکاکیت مطلق ناسازگار و متناقضه (آیا به جمله "به همه چیز شک دارم" هم شک دارم؟ اگه آره، پس نمیشه شکاک بود، و اگه نه، پس به "همه چیز" شک ندارم؛ هردو با شکاکیت مطلق درتضادن). بنابراین، امروزه کمتر فیلسوفی معتقده که شهودها رو میشه کامل کنار گذاشت؛ شهودها همیشه نقش پس زمینهای پررنگی تو استدلالهای فلسفی داشتن، و اخیرا این نقش حتی واضح تر هم شده.
اما یه رویکرد افراطی دیگه، اینه که شهودها رو دارای اعتبار مطلق و نهایی بدونیم. گرچه بازهم اجماع نظر کلّی براینه که برای دچار نشدن به شکاکیت مطلق، باید تعداد خیلی ناچیزی از این مدل باورها وجود داشته باشن، ولی اکثر شهودها این حد از اعتبار و استحکام رو ندارن. علتش اینه که شهودها گاهی متناقضن و اگه بگیم تمام شهودها حرف نهایین، اونوقت باید حرف نهایی متناقض و گاهی حتی متغیر رو بپذیریم، که معقول نیست. بطور کلی، باید دقت زیادی به خرج داد که این "باورهایی که به خودی خود شدیدا بنظرمون پایهای و درست میرسن، حتی مستقل از استدلال؛ به نوعی حتی جزو مقدمات اولیهی استدلالهان"، واقعا شهودهای عقلانی باشن، و نه صرفا درونی کردن باورهای خاص فرهنگی. اینکه همین اتفاق چجوری انجام میشه و اصلا آیا تمایزی بینشون هست یا نه، خودش باز یه بحث پردامنه و جداگانه و توافق نشدهست.
بنابراین، دیدگاه غالب اما نه کاملا مورد توافق (و بازهم با توجه به بررسی دیدگاه های بدیل، بنظرم دیدگاه درستی هم هست) اینه که شهودها گرچه دارای حدی از ارزش معرفتشناختین و میتونن باورهارو توجیه کنن (یعنی حق داشته باشیم که بطور عقلانی، باورهای ناشی از شهود رو باور کنیم)، ولی این توجیه، اکثر اوقات مطلق و حرف آخر نیست، بلکه صرفا در نگاه اوله (prima facie)؛ ایده کلی اینه که قبول کردن باورهای شهودی، بطور کلی موجهه، مگر اینکه دلایل قوی تری بر ضدشون وجود داشته باشه، و این اتفاق میتونه رخ بده و ناممکن نیست. مثلا وقتی که شهودها متناقضن، وقتی عمومیت چندانی ندارن، وقتی یافته های علمی رو نقض میکنن و ... .
بر این اساس، حتی اگه بپذیریم که کسایی واقعا بطور شهودی به خدا باور دارن (من معتقد نیستم که واقعا باور اکثر خداباورها بهش براین مبنا باشه، و حتی بدبینم که اصلا باور هیچکسی به خدا صرفا براساس شهود باشه؛ ولی حالا فرض کنیم که چنین افرادی وجود دارن)، میشه تفاوتهای واضح این شهود رو با شهود پشت باورهایی مثل وجود علیت، جهان خارج و ... رو تشخیص داد و فهمید که چرا دیگه از این اعتبار در نگاه اول برخوردار نیست و بنابراین، باور بهش موجه نیست: اولا این شهود از عمومیت اون شهودها برخوردار نیست (عمومیت معیار مهمیه، چون نه کاملا، ولی تاحدی نشون میده که اون شهود واقعا عقلانی و کلیه و حاصل درونی کردن آموزه های فرهنگی نیست؛ بعضیا مثل آلوین پلانتینگا، که اتفاقا خودشم خداباوره، این معیار رو قبول ندارن و مثل همون استاد، معتقدن که شهود شخصی برای هردوی خداباور و خداناباور موجهه و هیچکدوم نمیتونه اون یکیو محکوم کنه؛ ولی این برداشت از توجیه و شهود، دقیقا بخاطر اینکه میتونه راحت تلقین های خاص فرهنگی رو هم شامل بشه، و همچنین منجر به نسبی گرایی هم میشه، مورد قبول اکثریت فیلسوفا واقع نشده؛ بازهم بنظرم به دلایل خوبی این اتفاق افتاده)؛ حتی شکاکان هم در زندگی عملی، طوری رفتار نمیکردن که انگار جهان خارج وجود نداره و همه چیز ماتریکسه (هیوم مثال خیلی خوبیه؛ اونم معتقد بود که دلیل قویای برای باور به علیت و جهان خارج و ... وجود نداره، ولی همزمان گفت که زندگی عملی، باعث میشه از این "جنون فلسفی" خلاص شه و طوری رفتار میکنه که انگار این باورها پایه محکمی دارن، چون "در عمل" نمیشه بهشون شک کرد)، درحالی که کلی آدم هست که به هیچ وجه این شهود رو ندارن که جهان باید خدایی داشته باشه، و بعضا ممکنه حتی شهود متناقضی داشته باشن. همچنین خیلی از تصورات مختلف درباره خدا (ولی نه همشون) با سایر شهودهای قوی دیگه (تضاد بین اصل بستار علّی فیزیک، این فرض که معلولهای فیزیکی، علل فیزیکی دارن، با این تصور که خدا یه موجود فرامادیه و روی جهان تاثیر میذاره)، یافته های علمی (خلق جهان در 6000 سال پیش)، استدلالهای دیگه (مثلا تناقض قدرت مطلق) تضاد دارن. به همین دلیل، ابدا از قدرت باورهای شهودی دیگه ای مثل باور به علیت برخوردار نیست و نمیتونن یه کاسه بشن.
و نهایتا، درباره بار اثبات: با توجه به اینکه شهود درباره خدا عمومی نیست (همه یا اکثریت این "شهود" رو ندارن؛ نمیگم که اکثریت خداباور نیستن، میگم که اکثرا این باور رو براساس شهود بدست نیاوردن)، برای ساده ترین فعالیتهای عملی یا علمی ضروری نیست (برخلاف علیت)، و همچنین تصویرمون از جهان رو پیچیده تر میکنه (اکثر خداباورها، پانتئیست نیستن و جهان رو با خدا یکی نمیدونن؛ بنابراین، معتقدن که در کنار جهان، خدا هم وجود داره؛ درحالی که باور معمول آتئیستی، اینه که جهان بدون خدا وجود داره. بنابراین، دیدگاه رایج خداباورها، "پیچیده" تره، به این معنی که عناصر بیشتری داره، یعنی جهان به علاوه خدا. تیغ اوکام هم خودش اصلیه که شهود قویای پشتشه؛ اونم اینکه وقتی میتونیم چیزها رو ساده تر توضیح بدیم و دلیلی برای اضافه کردن یه چیز اضافی تر برای قدرتمندتر کردن نظریه وجود نداره، پس نباید این چیز اضافی رو فرض بگیریم؛ چون اونوقت میشه این لیست رو بطور دلبخواهی، تا بی نهایت گسترش داد)، بنابراین بار اثبات (یا حداقل توجیه) رو دوش خداباورانه و نمیشه صرفا با شهود سر و تهشو جمع کرد.
بطور خلاصه، درسته که "اثبات" به معنای قوی کلمه، چیزیه که خیلی نادر و تقریبا نزدیک به هیچ وقت داریمش، ولی رجوع الکی به شهود هم معقول بنظر نمیاد و برای اینکه معقول باشه، اون شهود باید از یسری ویژگی ها برخوردار باشه. از بین مهمترین ویژگیهایی که تابحال برای چنین شهودهایی مطرح شدن، باور به خدا اقلب ازشون برخوردار نیست.
واقعا نمیشه باور به خدا رو با باور به علیت یا نظم طبیعت مقایسه کرد . چون مفاهیمی مثل علیت رو همواره تجربه میکنیم و حتی دلیل حرف زدنمون راجب خدا هم همین علیته ، چون اگه علیت کاملا واقعی نبود و مثل خدا مفهومی مبهم بود ، فکر کردن ، آزمایش کردن و هیچ کاری واقعی نبود. یعنی علیت و نظم کاملا تجربه پذیر هستن ولی مفهوم خدا(به معنایی که در ادیان یا متافیزیک کلاسیک شناخته میشه) ویژگی هایی داره که غیر قابل تجربه اش میکنه (مثل نامحدود بودن و فرازمانی بودن)
آخه سر اینکه علیت تجربه پذیره هم بحثه. هیوم معتقده علیت تجربه پذیر نیست و ما فقط توالی اتفاقها رو میبینیم. فقط تجربه میکنیم که وقتی A اتفاق میافته، بعدش B هم اتفاق میافته. اما اون ضرورت علی رو با حواسمون درک نمیکنیم. روند اتفاقها رو میبینیم و بعد، ذهنمون نتیجه میگیره که بینشون رابطهای هست. (هرچند شاید نباشه، نمیشه اثباتش کرد)
شباهتش با خدا هم سر همینه، ما هیچوقت مستقیما خودِ خدا رو تجربه نمیکنیم ولی بعضیا از نظم جهان، یا احساسات درونی، یا پیچیدگی حیات، شهود و… نتیجه میگیرن که خدایی هست. یعنی وجود خدا هم مثل علیت، یه تفسیر از چیزای تجربهپذیره، ولی خودش مستقیما تجربه پذیر نیست
کاملا درست میگید ، الزامی به اثبات خدا برای معنابخشی به زندگی وجود نداره .
توی اگزیستانسیالیسم که گفتم ایمان به خدا صرفا نتیجه ی استدلال قیاسی یا برهانی نیست ، بلکه نوعی تصمیم وجودی دونسته میشه. این ایمان لزوما متکی بر اثباتپذیری نیست (متکی نیست ، یعنی میشه با استدلال های اثبات خدا ترکیب بشه یا هیچ اثباتی درش نباشه) میشه گفت پاسخ به وضعیت هستی شناختی و معنایی انسان در جهانی که فاقد معناست مگر اینکه معنایی درش پیدا کنه.
ایمان اگزیستانسیالیستی ، یعنی انتخاب کردن ، نه حقیقت مطلق.
اگه شما از من بپرسی آیا خدا رو ساختی برای معنا دادن به زندگیت؟ من میگم نه! چون من خدا یا باور بهش رو نساختهام فقط در دنیایی که معنای مطلق و حقیقت مطلقی که خودشو ثابت کنه وجود نداره من این تفکر رو برای معنا دادن به زندگیم انتخاب کردم.
دقیقا به همین دلیل که سعی میکنن براش استدلال بیارن. درسته که طی تاریخ فلسفه تلاش هایی زیادی بوده و حتی هنوزم هست که برای باورهایی مثل علیت و جهان خارج و ... هم استدلال اورده بشه، ولی مردم عادی ای که به این چیزا باور دارن نیازی به استدلال براشون نمیبینن عمدتا، حتی اصلا ایده ای ندارن که میشه بهشون شک کرد. ولی حتی اکثر خداباورای معمولی هم همیشه سعی میکنن استدلالهایی مثل برهان نظم و ... برای باور به خدا بیارن؛ اگه واقعا براشون نتیجه شهود محض بود، اصلا نیازی نمیدیدن براش استدلال بیارن.
همچنین اینو هم میدونیم که اکثر خداباورها، دیندار هم هستن و "باورشون به خدا" از "باورشون به دین" جدا نیست، و هردو رو از محیط یاد گرفتن، نه اینکه نتیجه شهود شخصیشون باشه.
آخه سر اینکه علیت تجربه پذیره هم بحثه. هیوم معتقده علیت تجربه پذیر نیست و ما فقط توالی اتفاقها رو میبینیم. فقط تجربه میکنیم که وقتی A اتفاق میافته، بعدش B هم اتفاق میافته. اما اون ضرورت علی رو با حواسمون درک نمیکنیم. روند اتفاقها رو میبینیم و بعد، ذهنمون نتیجه میگیره که بینشون رابطهای هست. (هرچند شاید نباشه، نمیشه اثباتش کرد)
شباهتش با خدا هم سر همینه، ما هیچوقت مستقیما خودِ خدا رو تجربه نمیکنیم ولی بعضیا از نظم جهان، یا احساسات درونی، یا پیچیدگی حیات، شهود و… نتیجه میگیرن که خدایی هست. یعنی وجود خدا هم مثل علیت، یه تفسیر از چیزای تجربهپذیره، ولی خودش مستقیما تجربه پذیر نیست
هیوم به تجربهناپذیری ضرورت علیت اشاره میکنه ولی نکته اش اینه که حتی اگه ضرورت علیت رو حس نکنیم کل تجربهی ما از جهان بر پایهی علیت بنا شده. یعنی بدون فرض علیت نمیتونیم هیچ چیزی رو بفهمیم ، پیشبینی کنیم یا اصلا فکر کنیم. برعکس، مفهوم خدا(حداقل بهصورت کلاسیک و دینی) تجربه پذیر نیست و برای فهم یا تجربهی جهان ضرورت نداره. پس حتی اگه طبق نظر فیلسوفی مثل هیوم هر دو رو مستقیما تجربه نکنیم ، علیت نقش ساختاری در ادراک ما داره ولی خدا نه.
یکی پیشفرض فهم ماست، اون یکی تفسیریه که برخی از افراد به تجربههاشون اضافه میکنن.