سلام. قبل از هرچیزی جا داره روز کتاب و کتابخوانی رو به همهی 16-17 نفری که اعلام آمادگی و همراهی کرده بودن تبریک بگم و بابت مشارکت بینظیری که داشتن ازشون تشکر کنم D:
من کتاب رو همون هفتهی اول تموم کردم، منتها فرصت نمیشد بیام اینجا نظرم رو دربارهش بگم(شاید برای بقیۀ دوستان هم همینطور بوده باشه؟🧐 احتمالش هست...D:)
خب بگذریم. در رابطه با خود کتاب... ویلی، پدر خانواده یا همون جناب فروشنده، نماد افرادیه که هیچجوره نمیتونن شکستهای زندگیشون رو بپذیرن و باهاشون کنار بیان. ایشون بهجای اینکه با یه نگاه معقول و واقعگرایانه، شرایطی که داره و محدودیتهایی که باهاشون مواجه هست رو قبول کنه و سعی کنه از همین زندگیای که در کنار همسرش و دوتا پسرش داره لذت ببره، دائماً مشغول خیالبافیه و تو توهمات خودش سیر میکنه.
یکی از بزرگترین اشتباهها و چهبسا جنایتهایی که ویلی و ویلیها، به عنوان افرادی ناکام تو راه رسیدن به اهدافشون میتونن مرتکب بشن، اینه که سعی کنن به هر طریقی که شده بچههاشون رو به اون موقعیتی که خودشون نتونستن بهش برسن تبدیل کنن. اتفاقی که تو اکثریت قریب به اتفاق موارد یا با شکست مواجه میشه، یا منجر به تباهشدن زندگی بچهها میشه... همونطور که بیف و هپی(پسرهای ویلی) هم بهخاطر این رویکرد اشتباهی که پدرشون تو تربیت کردنشون در پیش گرفته بود، دچار مشکلات روحی زیادی تو زندگیشون شده بودن.
دربارهی چگونگی رقم خوردن "مرگ فروشنده"(!) هم باید بگم که بعد از 63 سال زندگی تو توهمات و عدم واقعبینی نسبت به مسائل مختلف، انگار آقای لومن تصمیم گرفته بود که بالاخره حقیقت زندگیش رو بپذیره. ولی وقتی دید که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره و همینطور بهخاطر غرور کاذبش براش سخته که از مواضع غیرمنطقیای که داشته کوتاه بیاد و ذهنیتش رو در ادامهی زندگی تغییر بده، تصمیمی گرفت که دیگه "ادامهی زندگی"ای در کار نباشه...