یه روز بارونی بود. نم نم بارونِ بیست و سومِ دی سالِ نود و هفت هیچ وقت از یادم نمیره. زیر بارون قدم میزدم و پیاده و نم نمک رهسپارِ کافه لاله زار شدم؛ که با نگین(دوستش) هماهنگ کرده بودم که بیاد اونجا همو ببینند مثلا... اون روز امتحان داشت و من تا ساعتِ حوالی ده که امتحانش تموم شه کلی وقت داشتم... ساعت 9 و 10 دقیقه به کافه رسیدم و دیدم تعطیله و باز نکرده هنوز... حدود بیست دقیقه همونجا منتظر بودم تا کافه من اومد و درب رو باز کرد و منم رفتم تو و یکی از میزهای کافه رو رزرو کردم. بعد از رزرو با کاغذ کادوهای باقی موندهی کادوهاش شروع کردم به تزیین میز. تا حالا هیچ وقت از این کارها نکرده بودم ولی به طرز عجیبی یه شاهکار هنری خلق شده بود. یه نیم دایرهی میز با کاغذ کادو تزیین شده بود و نیم دایره ی دیگهی میز 9 تا شمع چیده بودم؛ به نیتِ وارد نهمین هزارهی زندگیش شدن. آخه اون روز هشت هزار و یکمین روز زندگیش بود.
ساعت حوالی یازده شده بود که دیدم نمیاد تو کافه و فهمیدم که شاید نگین بهش زمان دقیق نداده و تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم. همینجوری که باهاش حرف میزدم و البته برای اینکه شگفت زده اش کنم، بهش گفتم دارم میرم که سین رو ببینم. (سین یکی از دوستهای مشترک دخترمون بود) وقتی حرف میزدیم مشخصا عصبی بود از اینکه با سین دارم میرم بیرون و تلفنی دارم با اون صحبت میکنم. هی میگفت برو پیش اون چرا به من زنگ زدی! احتمالا فکر میکرد که همیشه با سین و بقیه بیرون میرم و دورامو میزنم و الکی دورادور به اون میگفتم ازت خوشم میاد... عصبانی از حرفم؛ گفت: "قطع کن منم دارم میرم پیش دوستم" (همون نگین رو میگفت...قرار داشتیم نگین قرار بذاره و هماهنگ کنه که بیان لاله زار و من جاش برم ببینمش.)قطع نمیکردم...عصبی تر شده بود از پشت تلفن ولی باز قطع نکردم و گفتم "صبر کن یه لحظه؛ از دانشگاه اومدی چادر سرته؟"
یه دختر با پالتوی سبز دیده بودم که رو به روی یه ویترین پشت بهم ایستاده... بهم گفت "نه، پالتو تنمه" مطمئن شدم خودشه. تا خواستم بگم خب یه لحظه برگرد پشتت رو نگاه کن؛ اون غافلگیرم کرد و یهو روشو برگردوند. جا خوردم واقعا!
همینطور که از کنشِ یهویی اش شوک شده بودم و داشتیم تلفنی حرف میزدیم یهو گفتم: "سلام؛ خوبی؟!" قیافش اون لحظه خیلی خیلی دیدنی بود کاش از اون لحظات فیلمی چیزی داشتم ولی اون زمردِ خیره کننده وقتی که منو دید درخشان تر از تمامیِ نگینها تو اون روزِ بارونی می درخشید. (چون آفتابِ حُسنی که از پسِ ابر آمده) چشمای منم از اون حجمِ نورِ چهرهی مشعشعِ تابان، مات و مبهوت بود و نمی دونستم چی بگم. خودمم شوک بودم. وقتی نزدیکتر شدم بهش گفتم دنبالم بیا و یادمه دستاشو نشون داد و گفت نگاه کن علی مثل چی داره میلرزه... به قولِ خودش: "کی فکرشو میکرد آخه! اون پسر شوخِ مثبتِ تا حدی سوسول حتی؛ شبونه بی خبر از خانوادش کوبیده بود اومده بود اینجا..."
این قشنگترین خاطرهی من و دست نیافتنی ترین دیداریه که هر کس میتونه با کراشش تجربه کنه و هیچ وقت از یادم نمیره...
دیدم که بعد از گذشتِ هفت سال از این ماجرا؛ دقیقا روزِ تولدِ من توی وبلاگش راجع به اینکه بعد از اتاق تکونی کادوهای اون موقع منو دیده نوشته و یاد گذشتهها افتاده و از فراموش شدنشون گفته. شاید منم باید اینا رو بنویسم تا همه چی از حافظهی بلندمدتم پاک شه. شاید باید با کسی راجع بهش صحبت کنم که دیگه انقدر فکر نکنم بهش. که هر وقت کسی از قشنگترین خاطرهی زندگیم پرسید؛ فقط و فقط همینا نیاد تو ذهنم.