و حضورش بسیار درخشان شد.
اینقدر درخشان که خورشید
و به سمت خیابان رفت.
و یکهو با ماشینی برخورد کرد، اما از شدت سگ جونیش زنده ماند و فهمید درون آن ماشین پسری کراش قرار دارد.
بیخیال از کنار ماشین گذشت و وارد سوپری شد.
برای خودش کلی هله هوله گرفته و با خوشحالی جایی رفت تا بتواند ان ها را بخورد.
وقتی رفت خانه و هم‌زمان با دیدن سریال آنها را خورد، بسیار خوشحال بود.
فردا صبح هنگام رفتن به مدرسه متوجه شد کسی تعقیبش میکند
برگشت و دید همان پسر کراش پشت درخت قایم شده و او را نگاه میکنم
خودش را به ندانم کاری زد و راهش را ادامه داد تا مچش را یکهویی بگیردبرگشت و دید همان پسر کراش پشت درخت قایم شده و او را نگاه میکنم
پس رفت داخل یه کوچه و پشت یه ماشین قایم شد
دختره که نیشخند دیوثانه ای زده بود بدو بدو برمیگرده به خونش تا به جرم "پخ کردن" دستگیر نشه.
که ناگهان دست گرم و مردانه ای رو روی شونه خودش حس کرد.
دخترک در بحث و جدل با رضا مارمولک بود که صدایی بلند آن طرف خیابان به گوش رسید باااباااا پسر کراش فرزند واقعنیه رضا مارمولک بود
و هنوز تو کف این بود کجای پسر کراش به باباش رفته
دید عجب خانه‌ی زیبایی دارد
و وسوسه شد که کوسن های مبل را بدزد
