داستان تخیلی سفر سمپادیا

فصل چهار/ اپیزود یک

آرتین گفت:«من یه سوال دارم... سارا چرا کلا صحبت نمیکنه؟»

سارا گفت:«انقد چرت و پرت نگو، باشه؟»

جاده رو به رویشان پیچ میخورد. متین گفت:«اینا گفتن الان صبحه، پس این طرف باید شمال باشه.»

کارن گفت:«خسته نباشی، نابغه سمپادی. خود روشا گفت باید از این طرف بریم!»

در طول جاده به راه افتادند. امیر گفت:«بیاین این سیبها رو بخورین سنگینه!»

بهراد گفت:«گشنه مون نیست. می میری مگه دو کیلو بار میخوای بیاری؟»

متین به کوله پشتی اش اشاره کرد:«به نظرتون کتابای مدرسه م رو سر به نیست کنم؟»

زهرا گفت:«بین مرگ و زندگی شناوریم، تو فکر سر به نیست کردن کتابای مدرسه تی؟»

«بیخیال! این فقط یه کماست... شاید هیچ وقت بیدار نشیم.»

فاطمه گفت:«دست بردارین، خب؟ این کما نیست. ما کاملا بیدار و سالمیم.»

کارن پرسید:«پس چیه؟»

«نمی دونم.»

کیمیا گفت:«یعنی ما واقعا توی دنیای خیالی زینب‌گلیم؟ چطوری اومدیم اینجا؟»

امیر گفت:«من افتادم توی یکی از جو های نیویورک، شاید.»

کارن گفت:«باشه بابا فهمیدیم تو نیویورک بودی.»

آرتین گفت:«ته جو سکه هم افتاده بود؟ ده سنتی؟»

شلیک خنده به هوا رفت.

عرفان گفت:«اونا گفتن زینب گل بیست و چند سالشه... زینب گل سمپادیا فیک بود یا اینجا قوانینش فرق میکنه؟»

فاطمه گفت:«شاید همزادی، چیزیه.»

زهرا گفت:«خیلی تخیلی میشه که.»

کارن گفت:«شاید زمان دنیاها فرق میکنه... میفهمین چی میگم؟»

فاطمه گفت:«منظورت اینه که زمان اینجا سریع تر میگذره و اون بزرگ شده؟»

«اوهوم.»

آرتین گفت:«خب چجوری برمیگرده و دوباره پونزده ساله میشه؟»

«نمیدونم. من هیچ وقت به یه دنیای دیگه نیومده بودم.»

کیمیا گفت:«این دو تا خواهر برادر بودن؛ روشا و اوشا. وگرنه فکر کنین عجب شیپی میشد کردشون!»

زدند زیر خنده.

فاطمه گفت:«بیاین سریع تر بریم. هر چه زودتر برسیم بهتره.»

تقریبا شروع به دویدن کردند. مسیرشان از میان جنگلپیچ و تاب میخورد و هرچه بیشتر به سمت شمال میرفتند، از تراکم جنگل کم میشد و محیط پیرامونشان به چمنزار بدل می گشت. نزدیک ظهر بود که گرسنه شدند.

در حال که قدم زنان سیب های سرخ روشا را گاز می‌زدند، زهرا گفت:«نمیدونم سیب های اینجا کلا خوشمزه ست، یا سیبی که یه روباه پرورشش داده باشه خوشمزه ست. ولی هیچ وقت سیب خوشمزه تر از این نخورده م.»

سارا گفت:«واقعا شیرینه. تازه الان که فصل این نوع سیب نیست... به نظر میاد وسط تابستون باشه.»

آرتین گفت:«از کجا معلوم؟»

«نمیدونم. همینجوری.»

کیمیا یک دفعه جیغ خفه ای کشید و گفت:«قایم شین!!»

همه پشت درخت ها رفتند. سواری شنل‌پوش، آرام و آهسته، سوار بر اسبی قهوه‌ای روشن، خرامان پیش می‌آمد. او از اسب پایین پرید. ضربه کفشهای بندی‌اش صدایی ایجاد نکرد. پاهایش تا میانه ساق برهنه بودند و از زیر شنل دیده میشدند. بند کفشهایش را به صورت ضربدری تا زانو بسته بود. با گام های بلند قدم می‌زد و انگار منتظر بود. همان موقع روشا از پشت درختان بیرون آمد.

شنل‌پوش گفت:«سلام، روشا.» او زن بود.

روشا گفت:«سلام. آوردیش؟»

زن کیسه کوچکی به او داد.«مطمئنی میخوای ازش استفاده کنی؟ من اوشا رو میشناسم، اون از این چیزا نمی خوره.»

روشا گفت:«میریزم توی غذاش. متوجه نمیشه. گفتی دقیقا چیکار میکنه؟»

«دروازه قدرتش رو محدود میکنه. اونا دیگه نمیتونن بیشتر از یه حدی ازش نیرو بکشن. ولی بهت بگم روشا، اگر از اون نتونن بگیرن میان سراغ تو!»

«میدونم... برای همین هم اوشا اینو نمیخوره. میترسه من رو بکشن. ولی امروز بار پنجم بود. هر بار که ازش تغذیه میکنن ضعیف تر میشه... دوبار دیگه این طوری آسیب ببینه می میره.»

«کاملا مطلعی که داری خودت رو قربانی میکنی؟ شاید اوشا ندونه، ولی من که می‌دونم هربار اون معجون رو درست میکنی از نیروی خودت استفاده می‌کنی. از دفعه قبلی که دیدمت موهات کمرنگ تر شده‌ن.»

«لازم نیست تو من رو نصیحت کنی، زن کوهستان. اگر قرار باشه منقرض بشیم، اوشا باید آخرین روباه تونا باشه.»

«میفهمی که داری خودکشی میکنی؟»

«بس کن. خودم میدونم دارم چیکار میکنم.» چشم غره ای به او رفت و دندان هایش را نشان داد.

زن از جا پرید.«محض رضای خدایان، وقتی شکار میکنی دندونهات رو تمیز کن!»

روشا دستش را بالا برد و انگشتش را روی دندانهای خون آلودش کشید.

زن ادامه داد:«من زمانی محقق گونه شما بودم. ضعفی که حس میکنی به خاطر شکار نکردن نیست، خودت رو با شکار خفه نکن. به خاطر اون معجونیه که برای اوشا درست میکنی.»

«دخالت نکن، خب؟»

«هر طور راحتی. من باید برم به سرزمین رایانا.»

«مگه تحت تعقیب نیستی؟»

«تو تعقیب کننده ای می بینی؟»

لحظه ای سکوت برقرار شد، بعد زن گفت:«روشا، گریه کردی؟»

«نه.»

«دروغ نگو. چی شده؟»

«تیکا رو دفن کردم. همین الان.»

«وای...» در لباسهایش جست و جو کرد و یک نگین سبز به روشا داد.«این رو روی قبرش دفن کن... نشان احترام من.»

روشا گفت:«حتما.»

زن روی اسب پرید. «در پناه رایانا، روشا.»

«در پناه رایانا.»

زن به تاخت دور شد. روشا کیسه را در لباسش پنهان کرد و به سرعت میان درختان گم شد.

کیمیا با ذوق گفت:«شنیدین؟ اون زن کوهستان بود! آنیا! کیمیاگره!»

بقیه «هاااااا» و «عهههه» سر دادند تا شگفتی‌شان را نشان بدهند. فاطمه گفت:«پس دوست بود! کاش می‌رفتیم ازش می‌خواستیم ما رو هم ببره.»

آرتین گفت:«انگار این دنیا عوض شده... شما چیزی از اشباح سیاه از زینب‌گل شنیده بودین؟ شاید این آنیا هم یه قاچاق کننده مواد نیروزا روباهی بود!»

خندیدند. دوباره شروع به دویدن کردند. از ظهر گذشته و هوا گرم بود.
 
فصل چهار/ اپیزود دو

تا نزدیک عصر نایستادند. هر از گاهی یک نفر غر می‌زد اما هیچ کس نمی‌خواست که بایستد.

بالاخره بهراد گفت:«عه اونا دیوار نیستن؟»

کارن گفت:«اره... و انگار برج دیده‌بانی دارن.»

عصر بود که بالاخره به دروازه ها رسیدند. نمی‌دانستند باید در بزنند، صدا بزنند، چه کار کنند.

خوشبختانه نیازی به ابراز وجود نشد، چون دیده‌بان آنها را دید. از پله های برج پایین دوید و دریچه روی دروازه را باز کرد. «کی هستید؟»

چه باید می‌گفتند؟ به هم نگاه کردند. کارن گفت:«مسافریم.»

«چرا اومدید اینجا؟»

فاطمه گفت:«دنبال یک نفر میگردیم. ما تاریک و دشمن نیستیم.»

نگهبان لحظه ای با شک به آن ها نگریست، بعد دریچه را بست و دوان دوان رفت.

امیر گفت:«زرشک!»

کیمیا گفت:«فکر کنم رفت از یه نفر بپرسه.»

و حق با کیمیا بود. سرباز نگهبان در حال گفت و گو با یک زن به دروازه نزدیک می‌شد.

«نگفتن کی هستن، سانورا.»

«چشمهاشون رو چک کردی؟»

«بله. اونا تاریک نیستن.»

«پس چرا در رو باز نمیکنی؟ برو بازش کن.»

«بله سانورا.»

سرباز به در نزدیک شد، قفل را باز کرد.«به سرزمین رایانا خوش اومدید.»

با کم رویی از در رد شدند.

«صبر کنین!» زنی این را از کنار دروازه گفت. انگار تازه از راه رسیده بود و داشت افسار اسبش را باز می‌کرد. شال خاکستری نازکی روی مو و صورتش بسته بود و شنل بلندش پیراهنش را پوشانده بود. همان زنی بود که سرباز از او اجازه خواسته بود.

آنها به سمت او برگشتند. زن که در حال آمدن به سمتشان بود، یک دفعه خشکش زد. آنها هم بی حرکت ماندند. ترسیدند زن در چشمانشان چیزی دیده باشد و بیرونشان کند.

«کیمیا؟!» او با اشاره به کیمیا این را گفت.

«متین؟»همه شان شگفت زده بودند. او اسمهایشان را میدانست؟!

زن دست برد و نقابی که برای خود ساخته بود پایین آورد. همه تقریبا یک صدا گفتند:«زینب‌گل؟!»

زینب‌گل خندید. از سر شگفتی.«شما چطوری اومدید اینجا؟ من یادم نمیاد توی سمپادیا گفته باشم چطوری میشه دریچه رو باز کرد.»

بعد رو به سرباز دستور داد:«در رو ببند. به کارت برس. اونا دوستای منن.»

سرباز پیشانی اش را برای احترام لمس کرد و در را بست و از پله‌های برج بالا رفت. زینب‌گل به آنها خیره شده بود.«خب؟»

فاطمه گفت:«همه مون توی یه چیزی سقوط کردیم.»

زینب‌گل گفت:«وااای فاطمه آذر هم که اینجاست! داف سمپادیا... یادش بخیر. گفتی بهت نگیم در و داف. ببخشید. عجب روزگاری بود.» خندید و ادامه داد:«خب... دریچه وقتی باز میشه باید توش پرید. میگم چطوری دریچه رو باز کردین؟»

«نمیدونیم.»

امیر نتوانست جلوی خودش را بگیرد:«تو کی اینقدر بزرگ شدی؟!»

زینب‌گل دستش را روی گردن اسب مشکی‌اش گذاشت و آن را آرام هدایت کرد تا به داخل اصطبل برود.«زمان اینجا خیلی سریع تر میگذره. من قبلا چند روز یا چند ماه می اومدم اینجا و فقط یکی-دو دقیقه توی دنیای خودمون می‌گذشت. هربار هم که برمی‌گشتم توی همون سن قبلیم بودم. این بار اما هفت ساله که مونده‌م. نمی‌دونم چه مدت توی دنیای شما ناپدید بوده‌م.»

درب اصطبل را بست، دست برد و شالش را باز کرد. موی بلند سیاهش را بافته و جمع کرده بود.

آرتین گفت:«فکر می‌کردم چادری باشی.»

«هستم. توی دنیای شما. اینجا نه. اینجا اسلام معنایی نداره؛ متوجهین؟ من زینبِ اون دنیا نیستم. من اینجا اصلا زینب نیستم.»

به لباس های آنها اشاره کرد و ادامه داد:«با این قیافه خیلی جلب توجه میکنین. با من بیاین.»

همان طور که به دنبال او می‌رفتند، کیمیا زمزمه کرد:«چرا اینقدر عوض شده؟!»

فاطمه گفت:«شاید چون هفت سال اینجا زندگی کرده.»

وارد کلبه کوچک نگهبانی که پای برج بود شدند. زینب‌گل زانو زد و دری روی زمین را باز کرد.«این تونل به کاخ مرمرین میره. مواقع اضطراری ازش استفاده می‌کنیم.»

پایین پرید و گفت:«بیاید!»

یکی یکی پایین پریدند و به دنبال او، که مشعلی در دست داشت، به راه افتادند. امیر که آخرین نفر بود پرسید:«چجوری در رو ببندم؟»

زینب‌گل گفت:«نگهبان در رو میبنده. میدونه من همیشه از اینجا میام. از رد شدن از وسط شهر خوشم نمیاد. مخصوصا این روزا.»

کیمیا پرسید:«چرا؟»

«اوضاع خیلی خرابه، و ما نتونستیم هیچ کاری بکنیم. شاید بزرگترها درک کنن، ولی نمیتونم نگاه غصه‌دار بچه‌ها رو تحمل کنم.»

زهرا گفت:«خیلی تعجب نکردی از دیدن ما توی یه دنیای دیگه؟»

«هیچ اتفاقی غیرممکن نیست. قبل از شما هم بودن کسایی که اومدن اینجا و من دیدمشون. نه فقط از دنیای شما، از دنیاهای مختلف. لعضی از دنیاها توی این چیزها عقبن، مثل همون دنیای شما. ولی خیلی جهانها هستن که به جهانهای دیگه سفیر میفرستن.»

وقتی در تونل پیش می‌رفتند، سارا پرسید:«تو میدونی چطور میشه برگشت به دنیای خودمون؟»

«می‌دونستم.» با کمی آزردگی ادامه داد:«اما انگار مشکلی هست. دریچه باز نمیشه. برای همینه که هفت سال اینجا مونده م.»

غرولند گروه بلند شد. فقط آرتین آن وسط داشت با نور مشعل سایه بازی می‌کرد.



پیشنهادات، نظرات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
فصل پنجم/ تک اپیزودی

متین پرسید:«اسمت زینب نبود مگه؟ اینجا زینب‌گل صدات میکنن؟»

«کی به شما گفته من رو زینب‌گل صدا میکنن؟»

فاطمه گفت:«روشا و اوشا... توی جنگل.»

زینب‌گل ایستاد.«شما پیش روباه‌های تونا بودین؟»

«آره.»

«حالشون خوب بود؟»

«بد نبودن... سایه ها بهشون حمله کردن.»

صورت زینب‌گل غمگین شد و دوباره راه افتاد.«روباه های تونا شفادهنده های قابلی ان، و سرشار از نیروی حیاتن. سایه ها ازشون نمیگذرن. همونطوری که از بچه ها نمیگذرن. اگر بچه ای نباشه، سراغ زن ها میرن و در نهایت مرد ها و بعدش پیرها.»

کیمیا گفت:«اوشا پیغام داد از روباه های تونا غافل شدی. این کارت بخشیده نمیشه.»

زینب‌گل خندید.«اوشا از دوستای قدیمی منه. آخرین بار پنج سال پیش زخمم رو شفا داد. از اون موقع اون قدر درگیر بودم که نتونستم برم جنگل. در ضمن، فقط اونا من رو زینب‌گل صدا می‌کنن. اینجا اسمم چیز دیگه ایه.»

همان موقع به انتهای تونل رسیدند. زینب گل مشعل را به زهرا داد و از نردبان کوتاهی بالا رفت و دریچه را باز کرد. گفت:«اون مشعل رو بذار روی گیره. آره همون. بیاین بالا.»

زهرا مشعل را روی گیره فلزی گذاشت و از نردبان بالا رفتند و در کاخ مرمرین بیرون آمدند. همه جا سفید و مرمرین بود با رگه های کرمی و گل‌بهی.

وقتی آخرین نفر بیرون آمد، زینب‌گل دریچه را بست. در یک راهرو فرعی ایستاده بودند. زینب‌گل وارد راهرو اصلی شد و بقیه هم به دنبالش راه افتادند. وقتی از پله ها بالا می‌رفتند، مردی گفت:«این بار تنها نیستی، لورینا.»

زینب‌گل جواب داد:«نه. یه عده از دوستان قدیمیم رو پیدا کرده‌م. تاریوس کجاست؟»

«هر جایی که خواهرش باشه!»

زینب‌گل خندید.«راهنمایی خوبی بود.» و به راه افتاد.

کیمیا گفت:«این یه ذره آشنا نمی‌زد؟»

«رادان بود. فکر کنم معرفیش کرده بودم. البته دقیقا مثل عکسش نیست، نه؟»

کیمیا ذوق کرد.«کراش من هم اینجاست؟»

«کراشت کی بود؟»

«جوزا!»

زینب‌گل هول کرد و گفت:«هیس! اسمش رو نیار.»

بعد دوباره راه افتاد.«به ما خیانت کرد. اون طرف همون سایه هاست.»

«تو می‌دونستی خیانت میکنه! تو اینا رو نوشته بودی!»

«گوش کنین. دنیا رو من خلق نکردم، ولی داستانش کاملا تخیلیه. اون اتفاقات داستان اکثرا اینجا نیفتاده‌ن و قرار هم نیست بیفتن. این یه ماجرای جدیده که حتی خودم هم نمیدونم چیه.»

فاطمه گفت:«پس اسمت لوریناست!»

«اوهوم.» و درب اتاقی در طبقه سوم را باز کرد. «اینجا اقامتگاه منه. بیاید تو.»

همه وارد اتاق شدند. اتاق تمیز، مرتب و جا دار بود. اما از تمیزی برق نمی‌زد. از ظاهر اتاق معلوم بود مدتهاست وسایلش استفاده نشده‌اند.

زینب‌گل گفت:«اگر می‌خواین، برین یه دوش بگیرین. ولی آب اینجا مثل دنیای شما داغ نیست، دوشش هم فشار نداره. فقط آب میریزه ازش. من براتون لباس جور میکنم.»

سر تکان دادند. حمام نسبتا جادار بود و دخترها با هم رفتند. آنقدر در حمام ماندند تا زینب‌گل با لباس برگشت. لباس ها را داخل حمام برد و بینشان پخش کرد.

دخترها لباس نو پوشیدند و بیرون آمدند. شالشان هنوز روی سرشان بود. زینب‌گل گفت:«اجبار نمی‌کنم، ولی بهتره برش دارین. اینجا فقط راهزن ها موهاشون رو می‌پوشونن.»

و اینطور شد که دخترها شالشان را برداشتند و در فاصله ای که پسرها به حمام می رفتند، موهایشان را شانه زدند. زینب‌گل گفت:«دل خجسته‌ای دارین... من یک ماهه موهام رو شونه نزده‌م.»

فاطمه پرسید:«این لباس‌ها یه کمی ناراحت نیستن؟»

«بهشون عادت میکنی. برای حرکت کردن خوبن. جنگجوها روی اینا زره می‌پوشن. همه شون نو هستن، جز اونی که کارن پوشیده. اون مال یه جنگجو بود که الان دیگه بهش نیاز نداره. روحش در آرامش باشه.»

کارن با انزجار به پیراهن سبز تیره‌اش نگاه کرد.

پیراهن‌ها در رنگهای تیره‌ای مثل سبز تیره، سرمه ای، مشکی و خاکستری بودند. آستینشان سه ربع بود و دامنشان تا میان ساق پا می‌رسید. زینب‌گل نزدیک به ده جفت کفش آورد و گفت:«اینها کفشهای زنانه ن. کفشهاتون به درد اینجا نمیخورن. ببینین کدومهاش اندازه تونه.»

خودش هم از آنها به پا داشت، کفش‌های بندی که زن کوهستان هم پوشیده بود.

سارا گفت:«بستن بندشون یه ساعت طول میکشه!»

زینب‌گل خندید.«وقتی این ها رو میپوشیم تا ساعت ها درشون نمیاریم.» خم شد و به سارا کمک کرد بند کفشها را دور ساق پایش بپیچد. دستش سریع بود و به این کار عادت داشت.

زینب‌گل می‌خواست لباس ها را از لای در به پسرها بدهد؛ اما امیر آنقدر داد و بیداد کرد که او مجبور شد لباس‌ها را جلوی درب حمام بگذارد. لباس پوشیدنشان نیم ساعت طول کشید چون مدام مسخره بازی در می‌آوردند و می‌خندیدند. هنوز بیرون نیامده بودند که کسی به در زد.«سانورا لورینا!»

زینب‌گل در را باز کرد.«بله؟»

«اتفاقی افتاده؟»

«نه، مهمونهام دارن حمام میکنن. الان تموم میشه. معذرت میخوام.» در را بست.

رو به دخترها گفت:«انقدر سر و صدا میکنن که مزاحم جلسه شده ن! پسرها اهل هر دنیایی باشن همشون یه جورن.»

کیمیا پرسید:«پیراهن جنگجویی حتی اندازه ما هم داشتی؟ این خیلی اندازه مه!»

«پس دخترهای مدرسه تربیت جنگجو چی میپوشن؟ همین ها رو میپوشن دیگه. جنسشون اینطوریه. اندازه هرکسی میشن، فقط کافیه قدش اندازه باشه.»

زهرا متفکرانه پرسید:«تو الان چند سالته؟»

زینب‌گل گفت:«بیست و دو»

«اها.»

سارا پرسید:«ما هم اینجا بمونیم بزرگ میشیم؟»

«آره. اما وقتی برگردین، دوباره همون سن قبلیتون رو دارین.» زمزمه کرد:«اگر برگردین. اگر بشه که برگردین.»

کارن گفت:«یعنی... ممکنه اینجا بمونیم و بمیریم؟»

«آره.»

«اگه اینجا بمیریم چی میشه؟»

«می میرید دیگه. دفنتون میکنیم. واقعا می میرید و اون دنیا هم غیب میشید. البته همین الانشم اونجا نیستید.»

«تو احتیاط نمیکنی؟ اگه بمیری خانوادت چیکار کنن؟»

«تا حالا که نمرده م.»

«دلت براشون تنگ نشده؟»

زینب‌گل آه کشید.«دلم حتی برای چرخ زدن توی سمپادیا و کوفته تبریزی تنگ شده؛ اما هم اینجا لازمم دارن و هم راه برگشت ندارم. وقتی فهمیدم دریچه بسته‌ست، سوگند نوزده سالگی خوردم. دیگه اگر دریچه باز بشه هم اینجا میمونم تا این بلوا تموم شه.»

چشمش به کیمیا افتاد و گفت:«وای اون نانچیکوعه؟»

«آره.» کیمیا نانچیکو را به سمت او دراز کرد.

«بلدی ازش استفاده کنی؟»

«آره!» و نانچیکو را هنرمندانه حرکت داد.

«خوبه... خوبه که حداقل استفاده از یه سلاح رو بلد باشین.»

فاطمه گفت:«نانچیکو که سهله، عرفان با خودش شمشیر آورده!»

چشمهای زینب‌گل گرد شد.«چه جور شمشیری؟»

«از این باریکا، نینجایی ها.»

«تیزه؟»

«نمیدونم.»

«اگر تیزشون نکنن باهاشون فقط میشه کره برید. به درد نمیخورن.»

پسرها از حمام بیرون آمدند. همه پیراهن و شلوارهای بومی سرزمین رایانا پوشیده بودند و سر کمربندش مشکل داشتند. کمربندهای رایانایی سگک نداشت و باید گره میزدند. بلد نبودند و تنبانشان داشت از پایشان می افتاد.

زینب گل با کمربندی که روی دامنش بسته بود، به آنها نشان داد که چطور گره بزنند. بالاخره موفق شدند.

لباس های مردانه هم تیره بودند؛ مشکی، خاکستری و سرمه‌ای. سبز رنگی زنانه بود.

زنگ گوشه اتاق به صدا در آمد. دینگ دانگ!

زینب‌گل گفت:«باید برم طبقه دوم، با من میاید؟»

از آنجا که بیکار بودند، قبول کردند. یک طبقه از پله ها پایین رفتند و به طبقه دوم رسیدند. زینب‌گل درب تالار را باز کرد، آنجا پر از آدم بود.




نظرات، پیشنهادات و انتقادات شما را در ناشناسمان پذیرا هستیم.
 
فصل ششم/ اپیزود یک

سلام. در این فصل ما سه تا کاراکتر جدید داریم که من فرصت نکردم توی تاپیکم معرفیشون کنم. دنیس در طول همین فصل معرفی شده و اطلاعاتی که ازش داریم کافیه. اما دو تا خواهر هم هستن، مورا و مونتا، که نیاز به اندکی معرفی دارن.

مورا_7xzo.png
این موراست، اون خواهر بزرگتره، شجاع و بی باکه و برای هر کار پرریسکی داوطلب میشه.
مونتا_lm5b.png
و این یکی مونتاست، اون خواهر کوچیکه ست، مهربون و به شدت مظلومه، خیلی هم کم پیش میاد حرف بزنه.


احساس ورود به آن اتاق، مثل رفتن به دنیایی بیگانه بود. اینجا کلا دنیای بیگانه ای بود، پس بیگانه اندر بیگانه میشد، و سمپادیها حس بدی داشتند. ده نفر آدم، کنار دیوار ایستادند تا حساب کار و جلسه دستشان بیاید.

کنار اتاق زنی به دیوار تکیه داده بود. موهای بلند خاکستری داشت و چین و چروک های صورتش در حال محو شدن بودند؛ چرا که آنیای کیمیاگر دست او را گرفته بود و زیر لب چیزهایی می‌خواند.

موهای زن از ریشه شروع به سرخ شدن کردند. وقتی کاملا به حالت اول برگشتند، بچه ها او را شناختند: او مورا بود، و خواهرش مونتا هم گوشه دیگری ایستاده بود.

مورا نفس عمیقی کشید.«ممنون آنیا.»

آنیا دست او را رها کرد و لبخند زد. رنگش کمی پریده بود. آرتین گفت:«پس بگو چرا داشت می اومد اینجا.»

زینب‌گل نزدیک آنها آمد و گفت:«مورا داوطلب شد که درباره سایه ها تحقیق کنه. یک دور کامل خودش رو توی تله انداخت و حالا اومده نتیجه رو بهمون بگه.»

مورا گفت:«اونا هر وقت که اراده کنن جامد میشن. بیشتر وقت ها هم فقط دستشون رو جامد میکنن. جامد شدن ازشون قدرت میگیره برای همین ترجیح میدن سایه باشن. قابلیت کشتن دارن ولی بیشتر وقتها نمیکشن، و اینکه از دیوار هایی که توش آهن یا گچ به کار رفته باشه نمیتونن رد بشن. به لطف خدایان شهر رایانا خانه های امنی داره.»

«همین؟» مردی حدودا 45 ساله این را گفت، با موهای جوگندمی که رگه هایی از قهوه‌ای داشتند. کیمیا گفت:«اون مارونه!» نخستین کراش کیمیا جاافتاده‌ترین مرد اتاق بود.

زهرا گفت:«چه خفنه!»

مورا جواب داد:«اونا واقعا پیچیده نیستن، سینور. باور کنین. موجودات بسیار ساده، ولی هولناکی‌ان.»

پسر جوانی گفت:«امیدوار بودیم راه مقابله باهاشون رو بفهمیم...» موهای بلوند استخوانی‌اش را پشت سرش بسته بود.

کیمیا داشت ذوق‌مرگ می‌شد.«رونان!»

رونان سرش را ناگهان بلند کرد، اما نفهمید چه کسی صدایش زده. زینب‌گل به کیمیا چشم غره رفت.

تاریوس از گوشه سالن گفت:«اونها کین اونجا وایسادن؟»

زینب‌گل گفت:«گروهی از دوستان من هستن، و طرف ما ان. اگر اجازه بدین خودشون رو معرفی کنن.»

سینور مارون به احترام سر خم کرد.«البته، بفرمایید.»

هیچ کس نمی‌خواست شروع کند، ولی از آنجا که زینب‌گل به کارن خیره شده بود، او شروع کرد.«من کارن هستم.»

به دنبال او سارا، کیمیا، فاطمه، زهرا، آرتین، امیر، عرفان و بهراد هم خودشان را معرفی کردند؛ اما وقتی متین اسمش را گفت، لحظه ای سکوت کم فرما شد. سینور مارون سرش را پایین انداخت تا خنده‌اش را پنهان کند، اما جمعیت زد زیر خنده.

متین نمی‌دانست چه اشتباهی کرده. عاقبت زنی با موهای کوتاه سیاه و زخمی بدشکل روی صورتش گفت:«متین که اسم دخترونه س!»

«چی؟!»

زن به تابلوی یادبود زنی روی دیوار اشاره کرد. زیرش نوشته شده بود: سانورا متین.

زینب‌گل زن صورت‌زخمی را نشان داد و گفت:«اون دنیسه.»

دنیس تنها زن موکوتاه جمع بود، و برخلاف بقیه لباس مردانه پوشیده بود؛ شلوار و جلیقه چرم، و پیراهن مردانه. زخم صورتش بدجوش خورده بود؛ زخم صورتی رنگ از کنار ابروی چپش شروع میشد، از روی گونه‌اش میگذشت و تا چانه‌اش ادامه داشت. پشت دستهایش پر از جای سوختگی بود.

متین که بهش برخورده بود، گفت:«من هم فکر میکردم دنیس اسم مردونه ست!»

سکوت برقرار شد. زینب‌گل به پیشانی اش کوبید. دنیس بلند شد. زینب‌گل جلو رفت.«دنیس! نه!»

اما دنیس گوشش بدهکار نبود، دست به کمرش برد، و متین دید که دسته کاملی از چاقو را به کمرش بسته. چاقوی بلندی بیرون آورد که تاریا از پشت او را گرفت. شیلار و زینب‌گل هم به کمکش رفتند و بعد از کمی کشمکش، چاقو را از دست دنیس بیرون کشیدند و او را نشاندند.

دنیس داد زد:«خوب دوست پیدا میکنی، لورینا!»

زینب‌گل که عرق کرده بود به سمت متین برگشت.«حالا می مردی مسخره ش نمیکردی؟ اون دنیسه، به پرخاشگری و وحشیگری معروفه. میدونستی کلکسیون گوش داره؟ میخواست گوشات رو ببره بذاره کف دستت. به خیر گذشت.»

سینور مارون با کلافگی گفت:«یک بار نشد جلسه‌ای برگزار بشه، و شما وسطش با چاقو به کسی حمله نکنید سانورا!»

دنیس صاف ایستاد. پاهایی کشیده و ظریف و فرز داشت که در لباس مردانه به چشم می‌آمدند.«معذرت میخوام، سینور.» با گامهای بلند جلسه را ترک گفت.

زینب‌گل زمزمه کرد:«دنیس تنها کسیه که من میشناسم که به سینور مارون احترام نظامی نمیذاره. ما از روی احترام یا تواضع اینکار رو میکنیم، به خاطر اینکه سینور باتجربه تره، ولی از لحاظ قانون درجه نظامی‌مون یکیه و نیازی به احترام نظامی نیست. دنیس این تواضع رو نداره و باهاش مخالفه.»

فاطمه گفت:«صورتش یه حالتی داره که آدم ازش می‌ترسه!»

«هیچکس نمیدونه اون از 19 سالگی که فارغ التحصیل شده تا 23 سالگی کجا بوده و چکار میکرده، ولی یه سری افسانه ها میگن دنیس قبل از نوزده سالگیش اینطوری نبوده.»

ظاهرا دنیس حرفش را شنید، چون همانطور که در راهرو پیش می رفت داد زد:«مزخرف نگو، لورینا.»

زینب‌گل جواب داد:«خودت تعریف کن تا برات افسانه نسازن.»

دنیس پاسخ نداد. متین گفت:«خب دنیس واقعا اسم مردونه ست! نیست؟»

«شاید باشه، ولی اسم اون همینه.»

سینور مارون به متین گفت:«من پدر سانورا دنیس رو میشناختم. اون به خاطر دختردار شدن از همسرش جدا شد. از دختر خوشش نمی‌اومد. تنها حقی که نسبت به اون بچه داشت انتخاب اسم بود، و براش اسم مردانه گذاشت.»

زینب‌گل گفت:«سینور، من شنیده‌م پدر دنیس مادرش رو کشته.»

«این ثابت نشده، سانورا. ولی از مردی که من میشناختم بعید نبود. سانورا دنیس چهارسالگی به مدرسه تربیت جنگجو اومد، دو سال زودتر از بقیه. چهار سال خودم معلمش بوده‌م و هرگز ندیدم کسی برای دیدن یا بردنش بیاد.»

کیمیا گفت:«کمبود محبت داره.»

امیر گفت:«توی اون مدرسه تون خاله ماله نداشتین بهش محبت کنه؟»

همه اتاق خشکشان زده بود و به او نگاه می‌کردند. تاریوس پرسید:«خاله ماله چیه دیگه؟»

«عه... هیچی بیخیال.»

یکی از ابروهای سینور مارون بالا پرید، و پرسشگرانه به زینب‌گل نگاه کرد. زینب‌گل توضیح داد:«همون دایه ست.»

بعد رو به امیر ادامه داد:«نظام آموزشی مدرسه تربیت جنگجو بر پایه پرورش آدمهای خشک و صرفا جنگاوره، اونجا هیچکس به یه بچه محبت نمیکنه.»
 
فصل شش/ اپیزود دو

آنیا گفت:«بحث منحرف شد. در رابطه با سایه‌ها چیکار کنیم؟» او همچنان رنگ‌پریده بود و گودافتادگی زیر چشمانش خبر از بیماری می‌داد. شفا دادن مورا ضعیفش کرده بود.

رونان جواب داد:«چیکار میتونیم بکنیم؟ فکر کنم هنوز هم باید به همون روش سوت خطر ادامه بدیم.»

تینا گفت:«صبر کنیم تیلیا بیاد. افسانه ها میگن دختر ستاره میتونه قدرت ستاره ها رو به جنگ سایه بیاره. شاید ستاره ها بتونن از شهر محافظت کنن.»

سینور مارون پشت سرش را خاراند. مورا گفت:«دختر ستاره حقیقت نداره، تینا.»

«چرا نداره؟ ما خودمون اون رو به چشم دیده‌یم و باورش نداریم؟»

مونتا گفت:«تیلیا برامون توضیح داد که چرا دختر ستاره نیست. انتظار داری به منجی‌ای باور داشته باشیم که به خودش باور نداره؟»

«مهم نیست اون قبولش کنه یا نه، اون دختر ستاره ست!»

رونان جواب داد:«چه باشه چه نباشه، کاری از دست کسی که باور نداره برنمیاد.»

تینا ملتمسانه به سینور مارون نگاه کرد، به امید حمایت. سینور مارون دستش را لای موهایش فرو برد و گفت:«دیگه حرف این افسانه رو پیش نکشید، سانورا.»

دهان تینا باز ماند.«سـ... سینور! شما خودتون می‌گفتین هیچ چیز غیرممکن نیست!»

«غیرممکن نیست، غیرقابل استفاده ست. ما فرصت اثبات و به کار گرفتنش رو نداریم. هر روز مردم بیشتری کشته می‌شن، و ما توان محافظت از بزرگترین سرزمین رو نداریم، چون ازش تبعید شدیم. همه می‌دونیم که اونها در حال تکمیل ارتششون با سایه هستن، هر انسانی که میکشن یک سایه به ارتششون اضافه میشه. و مسلما هر ارتشی برای جنگ ساخته میشه.»

تاریا گفت:«ما نمیتونیم منتظر جنگ بمونیم، سینور!»

امیر یک دفعه پیشنهاد داد:«خب چرا مردم رو قرنطینه نمی‌کنین؟»

سمپادیها تعجب کرده بودند او چطور توانسته در بحث شرکت کند. سینور مارون پرسید:«قرنطینه یعنی چی، آقای... اَمتین؟»

سمپادیها به زور جلوی خنده‌شان را گرفتند. امیر گفت:«امیر. امیر هستم.»

چشم غره ای به آرتین رفت که داشت می‌خندید و ادامه داد:«یعنی دستور رسمی بدید مردم توی خونه‌هاشون بمونن. گفتین خونه ها امنن، خب بگید هر کس از خونه بیاد بیرون میندازیمش زندان.»

لحظه‌ای سکوت برقرار شد، بعد تاریوس گفت:«این هم فکریه!»

سینور مارون گفت:«به بخشی از حرفهام توجه نکردید. همه این جمع تبعیدی هستند، برای ابد. ما قانون رو شکستیم و کاخ مرمرین رو با کمک مردم فتح کردیم، چون مردم سرزمین رایانا میخواستن تحت حفاظت ما باشن. بیرون از این مرزها، ما مجرم‌های خائن به حکومتیم و اگر گیر بیفتیم اعداممون می‌کنن. ما به خاطر حمایت مردم امروز اینجاییم، و میتونیم ازشون محافظت کنیم. همین اندک کاری که از دستمون برمیاد به خاطر اعتماد اونهاست.»

«خب چه ربطی داشت؟»

«زندانی کردن مردم توی خونه شون شرایط رو سخت میکنه، اونها همین الان هم با کمبود جیره غذایی مواجه‌اند. سرزمین رایانا کمترین مزارع جهان رو داره و مواد غذاییش رو همیشه وارد می‌کرده، اما حالا یه سرزمین سرکش و خائن به حساب میاد و وارداتش متوقف شده. اون مقدار کمی که تولید میکنن هم جیره بندی میشه. اگر توی خونه هاشون زندانیشون کنیم، محصولات اندکشون از دست می‌رن و دامهاشون تلف می‌شن.»

رونان حرف او را کامل کرد:«که باعث میشه مردم ایمانشون رو از دست بدن!»

«بله، و به ما اعتماد نکنن و ما هم نتونیم ازشون محافظت کنیم. فرقی نداره توسط سایه ها بمیرن یا در اثر گرسنگی.»

فاطمه گفت:«مگه دیوارهای شهر از آهن نیستن؟»

تاریا گفت:«اونها پرواز میکنن، همیشه از بالای دیوارها میان.»

«پس چطور یک دفعه همه چیز رو تعطیل میکنین و مردم رو به خونه هاشون میفرستین؟»

«فعلا بهترین فکری که به ذهنمون رسیده سوت خطر بوده. صدای سوت که بلند میشه همه باید توی خونه برن، اما خیلی موثر نیست.»

«چطور؟»

زینب‌گل جواب داد:«همیشه کسایی هستن که جا می مونن و شکار میشن.»

سینور مارون گفت:«گوش کنید... چند تصمیم کوچیک باید بگیریم و جلسه به پایان میرسه؛ ازتون میخوام فکر کنید و سعی کنید راه حل بهتری پیدا کنید. اولین تصمیم، اینه: مواد غذایی انبار کاخ مرمرین به کمتر از نصف رسیده. با این حساب تا حدود پنج یا شش ماه دیگه به طور جدی با بحران غذا رو به رو خواهیم بود.»

شیلار گفت:«من یک سوال دارم. مردم این سرزمین مواد غذایی احتکار نمیکنن؟»

«نه، سانورا. فروشگاه های مواد غذایی همون اول تعطیل شدن و جیره هر خانواده به اندازه زنده ماندنشون بوده. چیزی برای احتکار نداشتن.»

آرتین زمزمه کرد:«این موقعیت هم به فکر خودتونین؟ میخواین انبار خودتونو پر کنین؟»

زینب‌گل به او چشم‌غره رفت.«نفهمیدی یعنی؟ هیچ کس توی این کاخ از مواد اون انبار نمیخوره. از اونجا جیره مردم رو میدن.»

«عه!»

رونان گفت:«سینور، من از سرزمین آزاد شمالی می‌آم. مردم اونجا تمایل دارن به سرزمین رایانا بیان. میخوان همراهیمون کنن. شاید بتونم برم و راضیشون کنم با دادن مواد غذایی به این سرزمین کمک کنن.»

«فکر خوبیه، به شرط اینکه عملی بشه. به خودت میسپرم، سعیت رو بکن.»

«بله، سینور.» رونان این را گفت و از اتاق بیرون رفت. سینور مارون ادامه داد:«دومین تصمیم، اینها هستن!» و به سمپادیها اشاره کرد.

کیمیا گفت:«ما؟!»

«بله. سانورا شما به ما نگفتید این افراد برای چی اومدن اینجا؟»

زینب‌‌گل من‌من کرد.«ام... به من نگفته‌ن، سینور... شاید می‌خوان برامون بجنگن!»

متین زیر لب گفت:«هن؟!»

سینور مارون با ابروهای بالا رفته به سمپادیها نگاه کرد.«بجنگن؟»

«ام... بله سینور!»

«شما... به مدرسه تربیت جنگجو رفتید؟»

کارن گفت:«نه...»

سینور مارون به زینب‌گل گفت:«سانورا، خودتون فرصت آموزش بهشون رو دارین؟»

رنگ زینب‌گل پرید.«من... من اونقدر مهارت ندارم که به همه شون آموزش بدم، سینور.»

تاریوس از جا پرید.«من کمکت میکنم!»

رادان گفت:«من هم. به هر حال از تاریوس بهتر نباشم بدتر هم نیستم!»

تاریوس خندید.«جرئت داری بگو از من بهتری!»

«میخوای مسابقه بدیم؟»

«آره، اگه من بردم تو باید جلوی همه این آدما کفشامو ماچ کنی!»

«قبوله، اگه هم من بردم باید خودتو دو ساعت از برج دیده بانی آویزون کنی!»

«قبوله!» با هم دست دادند.

میخواستند با هم گلاویز شوند که سینور مارون گلویش را صاف کرد.«اهم اهم... آقایون!؟»

تاریوس بینی رادان را گرفته بود و رادان داشت موهای او را می‌کشید. هر دو لحظه ای خشکشان زد، بعد با خجالت از هم جدا شدند.

سمپادیها جلوی خنده‌شان را گرفتند. تاریا هم بلند شد.«من هم کمکت میکنم، لورینا.»

تاریوس گفت:«بدبخت شدین همتون!»

تاریا به سمت برادرش چرخید.«الان منظورت چی بود؟»

تاریوس دستهایش را بالا برد.«هیچی! هیچی!»

سینور مارون گفت:«پس تمومه... جلسه رو تموم میکنیم. خسته نباشید.»

جمعیت بیرون رفتند. سارا به زینب‌گل گفت:«که میخوایم بجنگیم، ها؟»

«اگه اینو نمیگفتم مینداختنتون بیرون. این سرزمین فقط به جنگجو نیاز داره.»

کارن گفت:«ما بلد نیستیم!»

تاریوس داد زد:«خب یادتون میدیم دیگه!»

رادان خندان گفت:«داشتیم یه چشمه از استعدادمونو نشونتون میدادیم، مارون نذاشت!»

تاریوس گفت:«سوتی دادی که! قرار بود جلوی خانوما به اسم صداش نکنیم!»

رادان گفت:«اون مسابقه سر جاش هست؟»

«نه بابا. گشنمه حوصله ندارم.»

«خب منم گشنمه، شرایط برابره!»

«رادان، خفه شو داداش.»

«کم آوردی؟!»

«لورینا، تو بهش بگو من گشنمه حال ندارم. این زبون منو نمیفهمه.»

زینب‌گل حواسش نبود. در افکارش غرق شده بود. کیمیا روی بازویش زد.«با توعه!»

«ها؟ چی؟»

رادان گفت:«بازوی اشتباهو قطع کردی برادر! سانورا کلا خواب تشریف داشتن.»

زینب‌گل به سمپادیها گفت:«الان همه گرسنه ن... فردا صبح شروع کنیم خوبه؟»

کیمیا گفت:«خب یه چیزی بخوریم شروع کنیم دیگه!» خیلی شوق داشت.

زینب‌گل گفت:«چیزی نداریم که بخوریم. یه خوراکیهایی هست ک سهمیه روزانه هر جنگجو ازشون دو تاست، ما هم امروز سهممون رو خوردیم. براتون چند تا میارم بعدا. الان برین، فردا شروع میکنیم.»

متین گفت:«کجایی؟ ما نمیمونیم اینجا. دریچه رو باز کن ما برگردیم.»

«نشنیدی؟ دریچه باز نمیشه. دو راه دارین. یا میجنگین، یا میندازنتون بیرون و شکار میشین. شما خوش‌شانس بودین، همه موجودات اون بیرون مثل توناها خوب نیستن.»

فاطمه گفت:«فک کنم... چاره ای نداریم، نه؟»

«نه.»

«اها.»




نظرات و پیشنهادات و انتقاداتون رو بفرستین به این ناشناس
 
فصل هفتم/ اپیزود یک

صدای موسیقی به گوش می رسید. یک موسیقی تند و شاد. زینب‌گل به سمت ایوان کاخ رفت و بقیه دنبالش راه افتادند تا منشا صدا را بیابند.

میدان شهر درست جلوی ایوان بود. تندیسی از رایانا، به شکل زنی قد بلند با موهای مواج و کمانی بر دوش، وسط میدان خودنمایی می‌کرد. تندیس با جدیت و نگرانی به غرب خیره شده بود، انگار انتظار حمله دشمن را می‌کشید.

مردی وسط میدان ایستاده بود. صورتش را نقاشی کرده، موهایش را به طرز مضحکی بسته بود و شلوار کوتاه و پروصله پینه و جلیقه چرم به تن داشت. ساز کوچک و گردی را به کمر بسته بود و انگشتانش روی سیمهای ساز می رقصیدند. موسیقی تند و شاد و زیبایی بود.

مردم دور او جمع شده بودند. بچه ها بلند بلند میخندیدند و بزرگترها لبخند میزدند. مردم همصدا با مرد می‌خواندند و دست می‌زدند. مرد آواز بامزه‌ای می‌خواند و می‌رقصید. می رقصید و شکلک در می‌آورد. می‌رقصید و با بچه ها شوخی میکرد. ساز را با یک دست نگه داشته بود، با دست دیگر دختربچه ها را وسط میکشید و می رقصاند.

صحنه شادی بود. تاریوس و رادان هم روی ایوان آمده بودند. سمپادیها می خندیدند و شادی مردم به آنها هم سرایت می‌کرد. فاطمه به زینب‌گل و تاریوس و رادان نگاه کرد، و دید هیچ کدام نمی‌خندند. پرسید:«چتونه؟ چرا نمیخندین؟»

رادان جواب نداد. تاریوس فکهایش را روی هم فشرد. زینب‌گل گفت:«واقعا خنده‌داره؟ این مرد هر روز غروب میاد اینجا و همین آوازها رو میخونه و همین آهنگ ها رو مینوازه و میرقصه. فقط برای این که مردم خوشحال شن و بخندن.»

«خب کجاش ناراحت کننده ست؟»

تاریوس گفت:«اون قسمتش که تنها وقتی از روز که بچه ها میخندن همین چند دقیقه ست.»

این بار وقتی به مرد دلقک نگاه کردند، چیز جدیدی می‌دیدند. شادی فضا از آن مرد سرچشمه نمیگرفت، از خنده بچه ها می‌آمد. رقص مرد، آواز مرد و نواختن او، همه غمی عمیق در خود داشتند. او تلاشش را میکرد، اما عمیقا شاد نبود. بزرگترها این را حس می‌کردند، و برای همین آواز مرد آنها را شاد نمیکرد. فقط بچه ها بودند که در آشوب گرسنگی و جنگ و خطر، به آواز مرد دلقکی دل خوش می‌کردند.

آواز مرد هنوز ادامه داشت که رادان به برج دیده بانی اشاره کرد:«لورینا! اون جا!»

زینب‌گل رد دست او را گرفت. مرد دیده‌بان داد می‌زد و دستهایش را تکان می‌داد؛ اما سر و صدای مرد دلقک نمی‌گذاشت صدایش را بشنوند. تاریوس گفت:«دارن میان! میخواد اینو بگه!»

«تو از کجا میدونی؟»

«واضحه. پس برای چی داره بال بال میزنه؟»

زینب گل از کمربندش یک سوت چوبی بیرون آورد، در آن دمید. تاریوس و رادان از به داخل کاخ رفتند و از پله ها پایین دویدند. به سرعت به میان مردم رفتند. سوت می‌زدند و مردم را متفرق میکردند. مرد دلقک ساکت شد. صدای سوتها به گوش رسید.

در یک آن، صدای خنده به جیغ تبدیل شد. بچه ها جیغ میکشیدند و گریه می‌کردند، مادران دنبال بچه هایشان میگشتند و تاریوس، رادان، تینا، شیلار و تاریا مردم را داخل نزدیک ترین خانه ها جا میدادند. مردم باقی مانده را به داخل کاخ میبردند.

حالا صدای فریاد دیده‌بان به گوش می‌رسید:«دارن میان! دارن میان!»

سرمای سایه ها زودتر از خودشان رسید. زینب‌گل سمپادیها را به داخل کاخ برد، در شیشه‌ای ایوان را بست و از پله ها پایین دوید. سمپادیها هم به دنبالش رفتند، بی گفت و گو به این نتیجه رسیده بودند که اگر قرار است بجنگند، از حالا نباید قایم شوند.

سایه ها زودتر از زینب‌گل به میدان رسیدند. از بالای دیوارها پرواز میکردند و می‌آمدند. خیابان خالی بود. کسی در میدان نبود، جز یک پسر بچه دو سه ساله، با موهای طلایی. بچه سردرگم و وحشت‌زده، وسط میدان ایستاده بود. گونه‌هایش گل انداخته بود و جیغ میزد و گریه می‌کرد.

سایه‌ها بالای شهر پخش می‌شدند. زنی از بین مردمی که داخل کاخ بودند جیغ کشید:«بچه‌م! بچه‌م!»

تقلا می‌کرد از دست شیلار و تینا خلاص شود و پسرش را نجات دهد. شیلار سرش داد می زد:«تو بارداری! اگر بری اونجا تو رو می‌کشن!»

ولی گوش زن بدهکار نبود. سایه ها به بچه رسیدند. از میان جمعیت، سینور مارون به سمت میدان دوید. تاریا داد زد:«سینور! برگردین!»

سینور مارون اما بی باک به سمت بچه می‌دوید. بیست متر با او فاصله داشت. سایه ها به بچه رسیدند. جمعیت داد می‌زدند و از سینور مارون میخواستند برگردد.

«برگرد! برگرد!»

«اون از دست رفته!»

شبح سیاه گونه بچه را لمس کرد و دستش درخشید. پسربچه جیغ کشید و گریه کرد. مارون به او رسید. پسرک را در آغوش کشید و او را از چنگ سیاه شبح دور کرد. خواست برود، اما میان اشباحی محاصره شده بود که تنها دستهای جامد داشتند، و آنها را به سمت او و پسرک دراز کرده بودند.

مادر پسرک جیغ می‌کشید و مویه می‌کرد.
 
فصل هفتم/ اپیزود دو

مارون روی زمین زانو زد، به حالت سجده درآمد و پسرک را بین خود و زمین پنهان کرد. شبحی که جلوتر از همه بود، پایین تر رفت و دست سیاهش را به سمت مارون دراز کرد.

تاریوس نگاهش را برگرداند. توان دیدن مرگ معلمش را نداشت. سمپادیها ماتشان برده بود.

جمعیت به این نتیجه رسیده بودند که مارون دیگر از دست رفته. تینا گریه می‌کرد و آنیا با بی‌قراری دستش را تکان می‌داد. زینب‌گل لبش را گاز گرفته و رویش را برگردانده بود.

دست شبح ستون فقرات مارون را لمس کرد. ناله‌ای خفه به گوش رسید، ناله‌ای که حتی بین مویه های مادر پسرک و جیغ اشباح هم قابل تشخیص بود. او به زودی می‌مرد؛ یک مرد 45 ساله نیروی حیات چشمگیری نداشت. او را به سرعت می‌کشتند و به بچه می‌رسیدند. قدرت درون بچه آن قدر زیاد بود که همه شان می‌توانستند از او تغذیه کنند.

فیشت!

تیری از روی سقف خانه‌ای رها شد، در همان لحظه که دست شبح جامد شده بود، به آن دست استخوانی سیاه خورد و ضرب برخورد آن، دست شبح را پرتاب کرد.

شبح جیغی شیطانی کشید.

کسی که تیر را پرتاب کرده بود، دنیس بود. او بالای سقف شیروانی خانه ای ایستاده بود. همان دم که او را دیدند دوباره دست به تیردان روی کمرش برد و پیش از آن که شبح فرصت کند دستش را از حالت جامد در بیاورد، تیر دیگری شلیک کرد. دست استخوانی و سیاه شبح کنده شد و روی زمین افتاد.

اشباح جیغی از سر خشم کشیدند و به سمت دنیس پرواز کردند. او از طرف دیگر سقف شیروانی لیز خورد و در کوچه پشتی فرود آمد.

زینب‌گل داد زد:«تاریوس! در پشتی کاخ رو باز کن!»

تاریوس مثل اسبی که چهارنعل بتازد، به سمت در دوید. تاریا داد زد:«سینور مارون!»

مارون که باورش نمی‌شد نجات پیدا کرده باشد، سرش را بلند کرد. پسر را بین سینه‌اش و زمین نگه داشته بود. بچه را برداشت و به سمت کاخ دوید.

مادر پسرک وقتی فرزندش را در آغوش کشید، پیوسته مارون را دعا می‌کرد. پسربچه زنده و بیدار بود، ریشه موهایش خاکستری شده بودند. آنیا به سمتش رفت تا شفایش دهد.

دنیس از در پشتی وارد کاخ شد. صدای جیغ اشباح، که نتوانسته بودند از در آهنی عبور کنند، به گوش میرسید. معلوم بود که دنیس روی زمین افتاده بوده، چون سرتا پایش خاک آلود بود و پوست قسمتی از سمت راست پیشانی‌اش رفته بود. خون روی صورتش جاری بود، اما نفس نفس می‌زد و می‌خندید.«عجب کیفی داد!»

مادر پسربچه او را ناغافل در آغوش کشید.«ممنونم! ممنونم!»

دنیس که کلا میانه ای با این چیزها نداشت، زن را از خودش جدا کرد.«باشه باشه!» و با کلافگی زخم پیشانی‌اش را لمس کرد. گفت:«من کلا از صورت شانس نیاورده م!»

دستش را لای موهایش فرو کرد و گرد و خاک را از موهای کوتاه سیاه و نامرتبش تکاند. تاریا پرسید:«کجا افتادی مگه؟ انگار توی ساحل پشتک زدی!»

دنیس شکلکی در آورد و پاسخ داد:«وقتی میگم این سقف های شیروونی به درد نمیخوره، یه قسمتهاییش شُله، حرفمو باور کنین.»

راه افتاد تا از پشت شیشه درب کاخ به بیرون نگاه کند، همه متوجه لنگ زدنش شدند. آنیا که از شفا دادن پسر فارغ شده بود-و به طرز هولناکی رنگ‌پریده بود و موقع راه رفتن بدنش طوری تاب میخورد انگار سرگیجه داشت- گفت:«انگار زیادی به خودت آسیب زدی. بیا اینجا ببینم.»

دنیس گفت:«رفتن. ولی سرماشون رو هنوز حس میکنم.»

سینور مارون گفت:«من هم. فکر میکنم از دید ما خارج شده ن.»

آنیا که سرش گیج می‌رفت به دیوار تکیه داد.«من حس نمیکنم ولی. شما هنوز همون حس رو دارین چون... وایسا ببینم، دنیس اونها لمست کردن؟»

«یه لحظه فقط. لازم نیست از اون جادو جنبل هات بکنی.»

«اون جادو نیست، علمه. میفهمی؟ علم کنترل نیروی حیات.»

«شبیه علم نیست.»

«تو از علم چی می‌دونی؟»

تینا کلافه شد.«باز دعوا!»

تاریوس در را باز کرد.«میتونین برین بیرون... تموم شد.»

مردم آهسته آهسته خارج شدند. پسربچه موطلایی پدرش را پیدا کرد؛ مردی درست شبیه او، با موهای طلایی و چشمان نگران. وقتی بچه به آغوش پدرش پرید، کارن مطمئن بود سایه کم‌رنگی از لبخند را روی لبهای سینور مارون دیده است.





نظرات، پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به صورت ناشناس بهم بگین!
 
فصل هشتم/ اپیزود یک

دنیس تا آخرین باری که آن شب او را دیدند هنوز می‌لنگید؛ اما نمی‌گذاشت آنیا نزدیکش شود. خمیر دست‌سازی روی زخم پیشانی‌اش مالیده بود که بوی تندی می‌داد و چندی بعد معلوم شد در آن ادرار گاو به کار رفته بوده، اما حاضر نشد صورتش را به آنیا بسپارد (و آنیا با حرص گفت جای زخم وسیع روی صورتش به خاطر همین درمانهای دستی و سرخود اینطور شده). او روی سکوی کوتاهی در راهرو طبقه سوم نشسته بود و با دستمال چرکی، چاقوهایش را تمیز می‌کرد. این کار را هر وقت بیکار بود انجام می‌داد.

تاریوس و رادان پسرها را با خود بردند، و دخترها با زینب‌گل به طبقه سوم آمدند. همان موقع که وارد طبقه سوم شدند بوی مرهم دنیس از حضور او خبر داد. همانطور که از کنارش رد می‌شدند، زینب‌گل گفت:«دنیس فکر کنم مرهم کار خودشو کرده. نمی‌خوای بشوریش؟»

«هنوز نه.»

کیمیا و سارا به هم نگاه کردند. نزدیک بود بالا بیاورند، اما از عصر آن روز یاد گرفته بودند با دنیس شوخی نکنند.

وقتی وارد اتاق زینب‌گل شدند، او با دو سنگ ارغوانی ریز، شمع ها را روشن کرد. سنگها را به کارن و فاطمه نشان داد و گفت:«اینها سنگ آتشن. یه چیزی مثل چخماق، ولی خیلی قویتر.»

از کیسه کوچکی به هر کدامشان خوراکی خشک عجیبی داد. «اینها رو به تعداد گرفتم. هرکدوم یه دونه. خیلی خوشمزه نیستن ولی وقتی بخورین، میفهمین که چقدر سیرکننده‌ن.»

خوراکیها چیزهای قهوه‌ای-کرمی سفت و عجیبی بودند. فاطمه آن را لای دندانهایش گرفت و کشید. کش می‌آمد، اما کنده نمی‌شد. پنج دقیقه با آن چیز لاستیک‌مانند در جنگ بودند و نفهمیدند زینب‌گل کی لباس عوض کرد.

او گفت:«دو تا تشک حصیری دارم، تخت هم هست. میتونین بخوابین.» به آنها نگاه کرد که با غذایشان می‌جنگیدند. خنده‌اش گرفت.«اونطوری نه! یه قسمتش رو بجو تا باریک بشه، بعد بکن و بخور.»

فاطمه گفت:«اینا چین؟!»

«نمیدونم. اینها رو بار اول دنیس از ناکجاآباد آورد، چندان جالب هم نبودن که من کنجکاو شم و ببینم از چی درست میشن. ولی آدمو سیر میکنن. همینش مهمه.»

کارن به او، که همان پیراهن قبلی را به تن داشت، اما رویش زرهی پوشیده بود، نگاه کرد و پرسید:«زره پوشیدی؟ جایی داری میری؟»

زینب‌گل گفت:«امشب نگهبانی دارم.»

کیمیا گفت:«زره مگه نباید توری باشه؟ این چرا این شکلیه؟»

«زره رایاناییه. برای جنگ‌های سریع. با اون نوع زره ها نمیشه سریع جنگید.» زره او تنها تکه هایی از فلز بود که سینه‌ و شانه‌اش را می‌پوشاند، شکم در معرض خطر بود و چیزی از آن محافظت نمی‌کرد. اما روی حلقه کمربند پیراهن، کمربندی فلزی بسته می‌شد که از کمر و لگن محافظت می‌کرد، و ساق‌بند‌هایی دور ساق دست و پا بسته می‌شدند که باریک و ظریف بودند.

سارا گفت:«اگر شکمت آسیب ببینه می میری که!»

زینب‌گل گفت:«توی فرهنگ رایانایی مرگ مهم نیست. اگر شکم یا سینه‌ت آسیب ببینه می میری، اما اگر دست و پا، کمر یا شانه‌هات آسیب ببینن ناتوان می‌شی. مردم رایانا معتقدن مرگ در جنگ بهتر از ناتوان بودن در جنگیدنه. حتی برای چند روز. این تکه زره که بخشی از سینه رو می‌پوشونه، از قلب حفاظت نمی‌کنه، داره از شانه‌ها محافظت می‌کنه.»

فاطمه گفت:«ولی تو اهل اینجا نیستی. اگه بمیری چی؟»

زینب‌گل به او نگاه کرد.«من رو ببین. من اهل اینجا نیستم؟»

فاطمه او را برانداز کرد. شمشیر بسته شده به پشت و تیردان روی کمرش. کمان بلندی از چوب سپیدار به دست داشت. موهای سیاهش چرب و خاک آلود، سفت و محکم بافته شده بودند و صورتش آفتاب سوخته، وحشی و جنگجو بود. فاطمه بیشتر دقت کرد، و بیشتر حس کرد این دختر را نمی‌شناسد. چیزی نگفت.

زهرا گفت:«یعنی خیال نداری برگردی به دنیای خودمون؟»

«من اینجا کسی هستم که همیشه می‌خواستم باشم. این دنیای منه. شاید اینجا رو ترک کنم، اما هرجا برم، حکم مسافری رو دارم که یه روز به خونه برمیگرده.»

هیچ کس چیزی نگفت. او درنگی کرد و ادامه داد:«یادمه یه نفر توی سمپادیا بهم گفت تو توی دنیای اشتباهی متولد شدی، تو مال دنیای افسانه هایی. یه مدت بعدش اینجا رو پیدا کردم، و فهمیدم که راست میگفت.»

«ولی مگه دلت تنگ نشده؟»

«تنگ شده؛ اما هیچ چیز رو با این عوض نمی‌کنم.» به سمت در اتاق رفت و اضافه کرد:«من اینجا آدم بیهوده‌ای نیستم.» از اتاق بیرون رفت و در را بست.

خوراکیهای لاستیکی به هر مکافاتی بود خورده شدند. تا نزدیک یک ساعت بعد، دخترها نشسته و آن خوراک خشک بی مزه را می‌جویدند. زهرا مدتی طولانی به بقیه خیره شده بود، و از تماشای دهانهایشان که مثل شتر می‌جنبید، خنده‌اش گرفته بود.

حق با زینب‌گل بود. خوراکیها واقعا آدم را سیر می‌کردند. آن روز آنقدر دویده بودند که زود خوابشان برد. کارن دیرتر از همه خوابید. فکرش درگیر بود. عجیب ترین روز عمرش را تجربه کرده بود، درست همان موقع که حس می‌کرد برای ابد در روزمرگی غرق شده، آدامس بدمزه دخترک دزدی او را به دنیایی از تنوع و ناشناخته‌ها آورده بود. حرف زینب‌گل در ذهنش می‌چرخید:«خیلی از جهانها به جهانهای دیگه سفیر می‌فرستن.»

چه دنیاهای دیگری بودند که او از آن ها خبر نداشت؟
 
فصل هشتم/ اپیزود دو
(چه بر سر زینب گل خوشبین و خیالپرداز آمده بود؟)

زینب‌گل از پله‌های برج بالا رفت و به سرباز دیده‌بان رسید.«برو پایین. یه کم بخواب. من وامیستم.»

سرباز با نگاهی تشکرآمیز، احترام گذاشت و از پله‌ها پایین دوید.

زینب‌گل نفسی عمیق در باد خنک شب کشید. در این هیبت، بیشتر لورینا بود تا زینب‌گل. با خودش فکر کرد:«من واقعا کسی هستم که ادعا می‌کنم؟»

حس می‌کرد دوباره پانزده ساله شده، پشت صفحه لپ‌تاپش نشسته و کلماتی را بر صفحه کلید می‌نوازد. از وقتی دوستان آن‌دنیایی‌اش را دیده بود، حس می‌کرد دوباره به همان خامی و جوانی قبل شده؛ به بی‌تجربگی و حواس‌پرتی زینب‌گلی که دنیایش داستان‌هایش بودند.

چه مسیر طولانی‌ای را طی کرده بود. اولین باری که قدم به این دنیا گذاشت را به یاد می‌آورد. نزدیک بود شکار روشا شود، اما با او و خواهرش دوست شده بود. شصت سال پیش به زمان این جهان. آنها دنیا را به او نشان دادند. اوشا او را به مدرسه تربیت جنگجو فرستاد.

مدتی از این دنیا رفته بود. ترسیده بود و فکر می‌کرد دیوانه شده. در اتاقش احساس امنیت نمی‌کرد و آن موقع نمی‌دانست چرا. دوباره دریچه را باز کرد و برگشت، و بوی خانه را از خوابگاه دختران مدرسه تربیت جنگجو حس کرد. فهمید. او هیچ وقت متعلق به آن دنیا نبود.

با این حال، او دو هویت داشت. دوستان آن‌دنیایی‌اش هنوز او را زینب‌گل خیالپرداز و خوشبین می‌دیدند؛ حتی فکرش را هم نمی‌توانستند بکنند که او کسی را کشته باشد.

کشتن. اگر جیزی در این دنیا واقعا زینب‌گل را به لورینا تبدیل کرده بود، آن چیز کشتن بود. لذتِ هولناکِ وحشیانه دریدنِ یک انسان. اولین بار یک راهزن کوهستانی را کشت. اراده‌ای روی اعمالش نداشت، وقتی چاقو را بارها و بارها در سینه راهزن سی و چند ساله فرو می‌برد، دختر پانزده ساله‌ای بود در بدنی نوزده ساله؛ و وقتی خون داغ لزج را روی دستانش حس کرد و منشا آن خون، سینه‌ای دریده شده با چاقوی خودش بود، زینب‌گل پانزده ساله درونش از وحشت گریه کرد، اما لورینا وحشیانه خندید. از سر حیرت، تعجب، ترس، یا میل به انجام دوباره و دوباره.

هنوز هم از کشتن با چاقو نفرت داشت. حس ضعف و دوگانگی آن روز را در وجودش تداعی می‌کرد.

از کشتن راهزن پشیمان نبود، و همین او را می‌ترساند. روزگاری در جایی خوانده یا شنیده بود که کسی که از گناهش احساس پشیمانی نکند و آن را گناه نداند، با خود گناه یکی می‌شود.

آیا واقعا کشتن گناه بود؟

آیا او حالا خودِ مرگ بود؟

لورینا نمی‌دانست. زینب‌گل هم نمی‌دانست.

به گفته های خودش فکر می‌کرد، آنچه درباره برگشتن به دوستانش گفته بود. آیا واقع نمیخواست برگردد؟ آیا میخواست از تمام رویاهای پانزده سالگی اش چشم بپوشد؟ از خانواده‌اش؟

انصاف به او سرکوفت زد:«اونا تو رو بزرگ کردن!»

اما قلبش به او می‌گفت که جای او آنجا نیست.

و احساسی در گوشش زمزمه می‌کرد که اگر برود، دیگر نمیتواند برگردد.

می‌دانست. هرچقدر هم که با خودش می‌جنگید، باز هم قلبش پیروز بود. این را از همان روزی که سوگند خورد می‌دانست.

نسیم خنک شب، بوی وحشی غرب را داشت. بوی جادو، بوی تند مردگان و بوی خون می‌داد. زینب‌گل این بو را می‌شناخت. بوی تن کسانی که تاریک شده بودند.

کمانش را در چنگ فشرد. یادش می‌آمد که روزگاری عینکی بود. نمی‌دانست از وقتی به اینجا آمده عینکش را چه کار کرده؛ اما دیگر به آن نیازی نداشت. این از تاثیرات هوای این جهان بود، هوایی که زینب‌گل محتاط را به لورینای کله‌شق تبدیل کرده بود، می‌خواست لورینا نیازی به عینک نداشته باشد.

اگر کشته می‌شد چه؟ برایش مهم نبود.

اگر تاریک می‌شد؟ فقط برایش مهم بود که هرچه سریع تر او را بکشند و از بین ببرند تا به کسی آسیب نزند.

اگر دست یا پایش را از دست میداد یا کور میشد؟ ترجیح می‌داد بمیرد.

پایش به این دنیا نرسیده، از نیمی از آن تبعید شده بود. خوشحال بود با آدمهای خوبی همراه شده، آدمهایی که پاکند و به خودشان ایمان دارند. انسان هایی شریف و بی ریا، که وقتی کنارشان بود از خودش شرم می‌کرد. مردی فرمانده او بود، که به خاطر چند دقیقه بیشتر وقت خریدن برای زندگی کوتاه یک پسر بچه، خودش را سپر او کرده بود. شجاعت پذیرفتن مرگ؛ کمیاب بود و آدمهایی که تا این حد دلیر بودند مثل شنی که از لای انگشتان بریزد، از دست می‌رفتند.

دیگر چه چیزی می‌خواست؟ هدفی مقدس داشت و مسیری پرپیچ و خم، با روزهایی سخت که تکراری نمی‌شدند. حالا او خودش تاریخ را می‌ساخت، تنها نظاره‌گر یا گوشه‌ای نامریی از آن نبود.

نه، او نباید برمی‌گشت. هرگز نباید برمی‌گشت.

از اطمینانی که به خودش داشت، احساس رضایت و آسودگی می‌کرد. نفسی عمیق کشید و بوی تند غرب را استشمام کرد. دشت و کوهستان زیر پایش بود.





نظرات، پیشنهادات و انتقاداتتون رو در ناشناس بهم بگین.
 
فصل نهم/ اپیزود یک
(اپیزود دوم این فصل هنوز آماده نیست، لذا امروز فقط یک اپیزود داریم.)

صبح نزدیک سحر بود که تاریوس و رادان سر و صدا راه انداختند. رادان با صدای بلندگو قورت داده حرف می‌زد و تاریوس هر چه دم دستش می آمد را اتفاقی به هم می‌کوبید. پسرها از خواب پریدند، و از آنجا که دیشب در انبار سلاح‌ها خوابیده بودند، تمام تنشان خشک شده بود.

بهراد غر زد:«جایی بهتر از این سراغ نداشتین بخوابیم؟»

رادان با صدای بلند گفت:«اگه سراغ داشتیم که خودمون اینجا نمیخوابیدیم!»

«ولی من دیدم دخترها رفتن توی کاخ!»

«رفتن توی اتاق لورینا خوابیدن. اون هم فقط یه امشب بود، امروز لورینا اتاقشو میده به مردمی که خونه هاشون امن نیس.»

امیر گفت:«شماها اتاق نداشتین؟»

تاریوس خندید.«اتاقمون کجا بود؟! ما آواره های بدبخت!»

شکم آرتین سمفونی می‌نواخت. دیشب تکه‌ای خوراکی ناشناس کش‌دار خورده بود و حالا گرسنه بود. رادان به سمتش از همان خوراک های خشک پرت کرد.«بیا.»

هیچ‌کس نمی‌دانست آنها چه هستند، ولی از روی گرسنگی خورده می‌شدند. رادان به تاریوس گفت:«می‌دونی، فک کنم اینا باید جیره بگیرن. اینا که جنگجو نیستن.»

تاریوس جواب داد:«ساکن این سرزمین هم نیستن. جیره بندی مارون حساب کتاب داره.»

«شکمشون عادت نداره.»

«عادت می‌کنه. من خودم مگه خدای پرخورها نبودم؟!»

زینب‌گل در آستانه در پدیدار شد.«چه عجب شماها به موقع بیدار شدین!»

رادان گفت:«تو خودت شبها بیدار میمونی که زودتر از ما بیای بیرون اینو بگی!»

«نگهبانی بودم.» زیرچشمانش گود افتاده بود. ادامه داد:«بلند شین بیاین بیرون. تا دخترا میان یه چیزی بخورین، ببینم چی میتونم یادتون بدم.»

تاریوس رو به پسرها زمزمه کرد:«ترکیب لورینا و تاریا، یعنی میخوان دونیمتون کنن!»

رادان خندان خندان گفت:«ما میایم یه کمی فضا رو تلطیف کنیم!»

«و از گچ کاری در بریم!»

عرقان پرسید:«گچ کاری؟»

«امروز همه دارن میرن خونه های مردم رو گچ کاری کنن که امن شه.»

رادان گفت:«درواقع میخوان گچ مالی کنن. اونا که گچ کار نیستن!»

طلوع آفتاب بود که از انبار بیرون آمدند و به سمت محوطه خالی جلوی کلبه دیده‌بانی رفتند؛ کنار دیوار مرزی شهر.

زینب‌گل و تاریا آنجا ایستاده بودند، صاف و سرحال. اما وضعیت دخترها چندان بهتر از پسرها نبود. قیافه‌های خواب آلود داشتند و مدام خمیازه می‌کشیدند و آن چیز لاستیکی کشدار را می‌جویدند.

وقتی گروه کامل شد، تاریوس و رادان روی کپه‌ای هیزم نشستند و تماشا کردند. زینب‌گل چیزی را به سمپادیها نشان داد، یک طناب بلند که وسطش یک قسمت چرمی داشت.«این فلاخنه. اولین سلاحیه که توی مدرسه تربیت جنگجو آموزش میدن. به درد جنگیدن از فاصله ده تا شصت متر میخوره و خوبیش اینه که مهماتش تموم نمیشه. باهاش سنگ پرت میکنیم.»

خم شد و از سطل کنار پایش کلوخی برداشت. «این رو این شکلی میذاریم توی این قسمت چرمی، مثل آتش‌گردان می‌چرخونیم، و بعد...» با یک حرکت سریع دستش، طناب از چرخش ایستاد و سنگ درون قسمت چرمی رها شد، پرواز کرد و از بالای دیوار گذشت و به آن سو افتاد.

«فهمیدین؟ آخرش دستتون رو شلاقی حرکت میدین و پرتاب میشه. این کلوخهای نرم رو جمع کردم تا اگه خورد توی سر و کله‌تون آسیب نبینین.»

فلاخن را به کیمیا داد، تنها کسی که در آن جمع شوق و ذوق داشت. او کلوخی را از داخل سطل برداشت، درون قسمت چرمی گذاشت.«حالا چیکار کنم؟»

تاریا توضیح داد:«بچرخونش، ولی مواظب باش دور مچت نپیچه.»

کیمیا فلاخن را چرخاند. بعد از چند دور، دستش را مثل پرتاب توپ داخل حلقه حرکت داد؛ طناب لحظه ای موج برداشت، بعد مثل شلاق پرتاب شد و کلوخ را رها کرد. کلوخ پرواز کرد، از دیوار رد شد و آن سوی دیوار فرود آمد.

زینب‌گل گفت:«عالی بود!»

تاریا گفت:«برای بار اول بد نبود.»

تاریوس ادای خواهرش را در آورد:«بیریی بیر ایویل بید نیبید!»

چشم‌غره تاریا می‌توانست شیر را دلمه کند، اما روی تاریوس تاثیری نداشت.

کیمیا از موفقیتش به وجد آمده بود. فلاخن یک دور دست به دست چرخید و کسی نتوانست مثل کیمیا کلوخش را از دیوار بگذراند؛ فقط کلوخ عرفان به لبه دیوار برخورد کرد و به سختی از آن گذشت. بقیه طناب را دور مچشان میپیچاندند، یا نمیتوانستند سنگ را پرتاب کنند. حتی سنگ متین در رفت و نزدیک بود به سرش بخورد.

تاریا خیلی جدی گفت:«فقط به همین دختره یه دونه فلاخن میدم.» کیمیا داشت ذوق مرگ میشد.

تاریوس گفت:«حالا فلاخن همچین چیز تحفه‌ای هم نیست!» رادان به او سقلمه زد تا ساکت شود.

تاریا سلاح بعدی را آموزش داد. تازیانه‌ای بود از طناب های در هم پیچیده با دسته ای فلزی. گفت:«تازیانه فقط وقتی به کار میاد که سوار اسب باشین. سوارکاری که بلدین؟»

همهمه مبهم «نه» ها و چند «آره» بلند شد. تاریا گفت:«پس اون رو هم باید یاد بدیم. به هر حال، تازیانه هم طرز حرکتش مثل فلاخنه. به درد کشتن نمیخوره، بیشتر برای گرفتن استفاده میشه. شاید هم خفه کردن.»

تازیانه را تاب داد، و با صدای بلندی آن را به ستون چوبی کنار دیوار کوبید. طناب تازیانه دور ستون پیچید و قفل شد.«حالا فرض کنین این ستون گردن یه آدم بود.»

بار دیگر دسته فلزی تازیانه را کشید، و طناب باز شد. «میخواین امتحان کنین؟» ناغافل تازیانه را به سمت کارن پرتاب کرد.
 
فصل نهم/ اپیزود دو

کارن نمیدانست با آن چیز باید چه کار کند، فقط آن را گرفت و سعی کرد مثل تاریا به ستون بکوبد. تازیانه از چیزی که فکر می‌کردند سنگین‌تر بود و نه تنها کارن، بلکه هیچ‌کس نتوانست از آن درست استفاده کند. تاریا تازیانه‌اش را پس گرفت، گفت:«با استعدادن، ولی قدرت بدنی ندارن.» طرف صحبتش زینب‌گل بود، اما داشت به بچه ها نگاه می‌کرد.

تاریوس از روی جایگاهش پایین پرید.«من یاد بدم بعدیو؟»

بهراد گفت:«چقد تند تند یاد میدین همون قبلیا رو یاد نگرفتیم هنوز!»

«خب بعد تمرین میکنین یاد می‌گیرین دیگه!»

زینب‌گل گفت:«بیا، تاریوس.»

تاریوس به سمت کلبه دوید و با تیردان و کمانی برگشت. گفت:«تیرکمون واقعا سخته، باید تمرکز داشته باشین و از این حرفا.» تاریا به پیشانی‌اش کوبید.

تاریوس ادامه داد:«کمان رو با دست چپ از وسطش می‌گیریم، تیر رو از قسمت زیر پر برمی‌داریم، انتهای چوبش رو روی این چیز کمان... کشه؟ نخه؟ چیه؟»

رادان خندید.

«حالا هرچی هست، روی اینش می‌ذاریم. میکشیم و حواسمون هست که تیر از این قوس کمان جدا نشه و کج و کنجل نشه. تا کنار گونه می‌کشیمش، هدف می‌گیریم، نفسمون رو حبس میکنیم و...» فیشت! تیر از چله کمانش رها شد و از آنجا که اصلا چیزی را هدف نگرفته بود، به دیوار سنگی شهر برخورد کرد و افتاد.

رادان گفت:«باشه حالا دیوار رو نیاری پایین!»

«خب، کسی هست که بخواد امتحان کنه؟»

امیر گفت:«زینب‌گل، من یه تفنگ اون بالا دارما، الان براچی داریم اینا رو یاد می‌گیریم؟»

«گلوله‌هاش تموم می‌شه. وقتی دشمن رو ببینی میفهمی چرا از این سلاحها باید استفاده کرد.»

رادان پرسید:«تفنگ چیه؟»

زینب‌گل قبل از امیر جواب داد:«سلاح بومی سرزمین اونها.»

تاریا گفت:«زینب گل اسم مستعارته؟»

«یه جورایی.»

تاریوس گفت:«توجه نمی‌کنین به کلاس! کسی نمی خواد اینو امتحان کنه؟»

هیچ‌کس.

تاریا تیر و کمان را از دست برادرش گرفت و گفت:«باید ترغیبشون کنی، نابغه.»

به دنبال حرفش شش یا هفت تا تیر از داخل تیردان برداشت و جلوی پایش در خاک فرو کرد. نفس عمیقی کشید، سپس با سرعت شگفت‌انگیزی تیرها را به سرعت در زه کمان می‌گذاشت و رها می‌کرد.تیرها زیر یکدیگر و به ترتیب، روی چهارچوب در کلبه می‌نشستند و در آن فرو می‌رفتند.

«اینطوریه، کسی می‌خواد امتحان کنه؟»

سارا دستش را بلند کرد. تاریا کمان را به او داد. سارا تیر را در کمان گذاشت و زه کمان را کشید.«حالا به چی بزنم؟»

تاریوس داد زد:«بزن به تاریا!»

تاریا به او چشم غره رفت و گفت:«به در کلبه.»

فیشت! تیر از زه کمان رها شد و به درب کلبه برخورد کرد. نوک آن در درب چوبی فرو رفت، اما از جا درآمد و افتاد.

زینب‌گل گفت:«باید بیشتر بکشی.»

رادان بلند شد و بی هیچ حرفی به سمت انبار سلاحها دوید. تاریا لحظه‌ای مشکوک به او نگاه کرد، بعد ادامه داد:«نوبت توعه.» به فاطمه اشاره کرد.

فاطمه زه کمان را کشید؛ تیر پرواز کرد و کمی جلوتر از هدف، در خاک فرو رفت. کارن جلو رفت و کمان را از او گرفت.

تیراندازی کارن حتی زینب‌گل را به تعجب واداشت. تیر از کمان او پرواز کرد و تا نیمه در درب چوبی کلبه فرو رفت. تاریا گفت:«آفرین.»

و آفرین گفتن تاریا، خودش به معنای شاهکار کردن کارن بود.

تیراندازی چشمان قوی و تمرکز بالا می خواست. از میان پسرها تنها بهراد توانست به هدف بزند، و تیر عرفان به جای اینکه صاف روی قوس کمان قرار بگیرد، مدام از آن جدا می‌شد.

تاریا زوبینش را از پای دیوار برداشت. رو به زینب‌گل زمزمه کرد:«شاید باید اول اینو یاد می دادیم.»

زینب‌گل جواب داد:«فرقی نداشت.»

تاریا گفت:«این زوبینه. کمان صلیبی. استفاده ازش آسونه. آموزشی هم لازم نداره. بگیر ببینم چیکار می‌کنی.» زوبین را به امیر داد.

امیر با بی‌میلی کامل زوبین را گرفت. خواست به سمت درب کلبه نشانه برود، اما از دستش در رفت، تیر رها شد و مستقیم به سمت تاریا رفت.

تاریوس از جا پرید.

تاریا نشست و جاخالی داد. وقتی ایستاد، صورتش برافروخته بود.«به این یکی سلاح نده لورینا. نه تا کامل یاد نگرفته.»

تاریوس که خیالش راحت شد بود گفت:«رفیق خودمی امیر!»

امیر خندید.

زوبین واقعا سلاح آسانی بود. خیلی آسان تر از تیر و کمان. اما سلاح رایجی نبود و با اینکه همه شان در استفاده از زوبین خوب بودند-جز امیر-، تاریا نمیتوانست به همه زوبین بدهد.

رادان بالاخره برگشت. با چهار- پنج تا آدمک نیم‌تنه چوبی و کاهی. تاریوس به کمکش رفت و دو تایی آدمک ها را آوردند.

وقت مهم ترین سلاح رسیده بود.

رادان شمشیرش را بیرون آورد. زینب‌گل عقب ایستاد و تاریا را با خودش عقب کشید.«بذار اونا یاد بدن.»

تاریا زیر لب گفت:«فقط امیدوارم بعدش هر ده تا انگشتشون سر جاش باشه.»
 
فصل نهم/ اپیزود سه

شمشیر رادان، بلند، قطور و سنگین بود. دسته فلزی ساده ای داشت و رادان دور دسته‌اش چرم پیچیده بود تا راحت‌تر در دستش بچرخاند. تیغه فولادین اما صاف و بلند بود و هر چه جلوتر میرفت باریکتر میشد.

رادان گفت:«اول اینکه... کسی میتونه اینو با یک دست بلند کنه؟»

شمشیر را به آرتین داد، آرتین با هر دو دست میتوانست کمی بلندش کند. بقیه هم بهتر از او نبودند.

رادان گفت:«خب، عیب نداره. انتظار دیگه ای نداشتم. نمیتونین چند روزه از این استفاده کنین، پس از اونا استفاده کنین!» به تاریوس اشاره کرد. او شمشیرهایی در غلاف به دست داشت. بلند و باریک، قطورتر از میل بافتنی، و گردتر از شمشیر رادان.

زینب‌گل گفت:«به اونا میگیم شمشیر های سوزنی. برای جنگ های سریع استفاده میشن، معمولا حرفه ای ها با دو دستشون از دو تا از اونا استفاده میکنن.»

تاریوس شمشیرهای باریک را پخش کرد. عرفان گفت:«من خودم شمشیر آوردم ها!»

تاریا گفت:«برو بیارش.»

عرفان به سمت انبار اسلحه دوید، و با شمشیر نینجایش برگشت. تاریوس گفت:«بده ببینم!»

لبه تیغ را لمس کرد، بعد ادامه داد:«بعدا میدم آهنگری تیزش کنن. به درد هویج خرد کردن میخوره. فعلا یکی از اینا بردار.»

رادان با همان شمشیر قطورش جلوی آن ها ایستاد.«نکته اول: شمشیرهای رایانایی طوریه که با هر دو طرفش می شه برید؛ اما اون شمشیر های سوزنی، نوکشون خیلی تیزتر از لبه هاشونه. اونها رو یا باید فرو کرد یا باهاشون خراش انداخت، اما به درد قطع کردن و استفاده از لبه هم می خورن. نکته دو: شمشیر هیچ وقت نباید کثیف در غلاف قرار بگیره، چون به زبان ساده، خراب میشه. کند میشه و به باد فنا می‌رین. همیشه باید تمیزش کنین، بعد از این که قائله خوابید. خون خشک کندش می‌کنه.»

همه به او چشم دوخته بودند.

«نکته سوم: وقتی با شمشیر به کسی آسیب می‌زنین، هر چقدر هم که پلید و تاریک و زشت و ترسناک باشه، باز هم صحنه های تهوع آوری خلق می‌کنه. اولین باری که دل و روده کسیو می‌بینین واقعا لحظه خاص و هولناکیه. شرط اول جنگیدن اینه که از پاره پوره کردن موجودات زنده نترسین. الان اگه من یه چن تا سگ هار بیارم باید بتونین ریزریزشون کنین.»

چشمهای کیمیا بیرون زده بودند.

«اصل جنگیدن بقاست، اگه نکشی میکشنت. مثل قضیه سگ هار، اگر نکشیشون گازت می‌گیرن و به دیار مردگان اعزام می‌شی.»

امیر گفت:«خب واکسن هاری می‌زنیم.»

«چی گفتی؟»

«هیچی اصن.»

«بله، میگفتم. ترسیدن و حالت تهوع یه چیز طبیعیه، الان من که خیلییی دلاورم هم موقع جنگ ترسم می‌گیره، ولی شجاع کسیه که ترسشو نادیده بگیره. این طور مواقع عربده زدن واقعا موثره»

تاریوس وسط حرف او پرید:«الان همین دلاور که میبینین، از بس داد میکشه نمیشه موقع نبرد از دو متریش رد شد!»

«باشه خب تو خوبی! حنجره نعره زدن هم نداری! می‌گفتم. داد زدن، فحش دادن، جیغ زدن و تاب دادن شمشیر کاراییه که همه می‌کنن. اون موقع از خود بیخود می‌شی و وقتی قائله می‌خوابه و دور و برت رو می‌بینی باورت نمیشه این همه آدم رو جرواجر کردی.»

ناگهان به سمت زینب گل برگشت.«بقیه تدریس رو به لورینا واگذار می‌کنم!»

زینب‌گل جا خورد.«خب خودت یاد بده دیگه!»

«خسته شدم!»

زینب‌گل چشمهایش را در کاسه گرداند و شمشیرش را، که به پشتش متصل بود، بیرون کشید. شمشیر او به سنگینی شمشیر رادان نبود، به همان اندازه بلند، اما باریک‌تر بود و دسته ظریفتری هم داشت. شمشیر را با دست راست گرفت.«هیچ اصل و قاعده‌ای توی شمشیرزنی وجود نداره. می‌خوای بکشی؟ به این جاها ضربه بزن: گردن، سینه، شکم، ران پا. ضربه زدن به گردن با لبه شمشیره، و سر رو قطع میکنه که صحنه دلخراشیه. با شمشیر سوزنی میشه گلو رو برید که اون هم کار موثریه، فقط یه مقدار کثیف‌کاری داره. به سینه و شکم باید با نوک شمشیر ضربه زد، هرچند من یک بار دیدم سینورمارون با لبه شمشیر یه نفر از شکم نصف کرد.»

درنگ کرد و ادامه داد:«ران پا طرف رو نمیکشه، اما فلجش میکنه و معمولا خونریزی زیاد داره. بعدش باید یه حمله دیگه کرد. حالا چجوری زنده بمونیم؟ نذار به این چهار نقطه ضربه بزنن.»

متین پرسید:«با کی قراره بجنگیم؟ اون سایه ها که مث شبحن.»

تاریا جدی گفت:«با تاریک ها.»

«چی؟!»

زینب‌گل توضیح داد:«سایه ها به جنگ نمیان. وقتی یه سایه یه نفر رو میکشه، روح اون فرد یه سایه دیگه میشه، و جسمش، مثل یک مرده متحرک. این مرده ها که تاریکی تسخیرشون کرده، تاریک نامیده میشن. اونها خنگ نیستن، از زیر زمین در نمیان، لنگون لنگون راه نمیرن، اصلا زامبی نیستن. همه اونها توسط ساحره کنترل میشن. بنابراین هر کدومشون که قبلا جنگجو بوده، هنوز هم جنگجوی خوب و قابلیه و بقیه شون هم آموزش دیده ن. کسی که تاریک شده باشه مثل یه مریض عفونی می‌مونه. اولش معلوم نیست. ممکنه سایه ها یواشکی کشته باشنش و بدنش انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده برگرده خونه. یه کمی مریض میشه، انگار سرش گیج می‌ره و سرفه می‌کنه. معمولا حرفی نمیزنه یا زمزمه‌های نامفهوم میکنه. چند تایی دیده م که هذیون می‌گفته ن یا حتی برای مرگ التماس می‌کرده ن.»

به تاریا نگاه کرد و ادامه داد:«اما کم کم کنترلشون رو از دست می‌دن. رنگ چشمهاشون کمرنگ می‌شه و به حالت وق‌زده می‌زنه بیرون. توی اون حالت هر کسی که ببینن رو میکشن. باید کشتشون. و روش خاصی هم نداره. نکته دردناک ماجرا اینه که اونا میتونن دوستای صمیمی، یا عزیزترین کسهامون باشن. یا حتی خودمون.»

تاریا آرام گفت:«یادته لورینا؟ خودشون رو کشتن.»

«آره. خانواده ای داشتیم توی همین شهر که بیرون دروازه ها مورد حمله قرار گرفته بودن. وقتی برگشتن، تا زمانی که اختیارشون دست خودشون بود خودکشی کردن. شما نزدیک بود شاهد تاریک شدن سینور مارون و اون پسربچه باشید... آره حتی پسربچه. جالبه که وقتی تاریک میشن زورشون چند برابر می‌شه.»

صاف ایستاد و ادامه داد:«به هر حال. اصل جنگیدن بقاست، پس بیاین جلو.»

عرفان داوطلبانه جلو رفت.

زینب‌گل گفت:«فقط نذار بکشمت.»

امیر وسط پرید:«وایسا وایسا! با شمشیر واقعی؟ چوبیو اینا ندارین؟»

تاریا گفت:«چوبی برای شش هفت ساله هاست. دو سه تا زخم که بردارین یاد میگیرین.»

شروع کردند. زینب گل ضربه های آرامی فرود می‌آورد و عرفان دفاع می‌کرد. زینب‌گل به هرجایی که میخواست حمله کند اول اعلام می‌کرد:«شکمت! پهلوت! پاهات!»

تاریا کلافه شد و گفت:«بس کن لورینا!»

زینب‌گل ایستاد.«چی؟»

تاریا شمشیرش را از غلاف پشتش بیرون کشید: به اندازه شمشیر رادان سنگین و قطور بود. حتی بلند تر از آن.

داد کشید و به عرفان حمله کرد. زینب‌گل سعی کرد جلویش را بگیرد، ولی نتوانست. ده ثانیه بعد عرفان نفس زنان نقش زمین شده بود و از بینی‌اش خون می‌آمد.

تاریا رو به بقیه کرد:«یکی دیگه!»

کسی از جایش تکان نخورد. زینب‌گل گفت:«این راه آموزش نیست تاریا! میخوام اونا یاد بگیرن نه که بترسن!»

تاریا شمشیرش را غلاف کرد و به حالت کنایه به زینب‌گل گفت:«هر طور مایلی. بهشون بگو دنیا لطیف و آروم می‌جنگه و قبل از حمله اعلام می‌کنه. آخرش که وقتی برن جلوی اون وحشیا میفهمن جنگ چیه. فقط داری بهشون دروغ می‌گی.» به او تنه زد و گذشت.

تاریوس گفت:«الان قهر کرد. بیخیال. بیاین این آدمک ها رو بردارین با اینا تمرین کنین.»

صدایی از بالای سقف کلبه گفت:«یه چیزیو فراموش نکردی؟»

دنیس از روی سقف پایین پرید. موقع فرود زانوهایش خم شد و سپس صاف ایستاد. در حالی که به دسته چاقوی بسته به کمرش اشاره می‌کرد، گفت:«چاقو خیلی مهمه ها!»

زینب‌گل گفت:«خب خودت یادشون بده.»

دنیس یکی از چاقوهایش را بیرون کشید و گفت:«هنر چاقو اینه!» چاقو را به سمت آدمک کنار دیوار پرتاب کرد. ضرب دستش آنقدر زیاد بود که چاقو تا دسته در آدمک فرو رفت.

بعد به سمت آن دوید، چاقو را بیرون آورد، آن را با دست راست گرفت و چندین بار پیوسته به سینه آدمک ضربه زد، تا جایی که کاه خرد و پراکنده شد و چیزی از آدمک باقی نماند.

تاریوس غر زد:«اونا رو با دست درست کرده بودما!»

«میخوای نمونه انسانی شی؟!»

تاریوس دستهایش را بالا برد.

تا عصر آن روز، سمپادیها به جان آن آدمک ها افتاده بودند، و نوبتی با زینب‌گل، تاریوس و رادان تمرین می‌کردند. زینب‌گل بعد از ظهر از همان خوراکی های خشک پخش کرد، و تمرین ادامه داشت. نزدیک عصر، سینور مارون با دست و بال گچی آمد تا ببیند چه کرده اند.

مدتی به تمرین نگاه کرد، بعد گفت:«صادقانه بگم، انتظارش رو نداشتم. خوب بود. آفرین.»

شمشیر رادان را گرفت. به صورت اتفاقی به متین گفت:«بیا اینجا، مرد جوون.»

متین به پشت سرش نگاه کرد؛ به این امید که با او نباشد. اما چاره ای نبود. با پس زمینه ای از خنده های شیطنت‌آمیز آرتین، متین به سمت سینورمارون رفت و شمشیر سوزنی را در دست عرق کرده اش گرفت.

سینورمارون شمشیر رادان را در دست چرخاند تا متین را بترساند. بعد همان لحظه که شمشیر را بالا برد، همان موقع که متین خشکش زد، شمشیر را انداخت و دستهایش را باز کرد.«من رو زخمی کن.»

همه، حتی زینب‌گل خشکشان زده بود. متین زمزمه کرد:«چی؟»

«من رو با شمشیرت زخمی کن.»

«چرا؟»

«چون اگر اینکار رو نکنی، خم میشم و شمشیرم رو برمیدارم و می‌کشمت.»

«ولی...»

«ده ثانیه وقت داری من رو بکشی.»

«اما...»

«نه ثانیه.»

«ولی تو ادم خوبی هستی!»

«اگر الان تاریک شده باشم چی؟»

«من بیگناه ها رو نمیکشم!»

«هفت ثانیه. همه تاریک ها بیگناهن، اختیارشون دست خودشون نیست. پنج»

«ولی!»

«چهار.»

می‌شد صدای تپش قلب متین را شنید.

«سه.»

کیمیا جیغ خفه ای در گلو کشید.

«دو.»

سارا چشهایش را گرفت.

«یک.»

امیر گفت:«بزن دیگه!»

سینور مارون خم شد، شمشیر را برداشت و به متین حمله کرد. متین فقط برای دفاع، ضربه آرامی به دست او زد، که خراش کوچکی ایجاد کرد.

سینور مارون عقب ایستاد.«یا میکشی یا کشته میشی، این ذات جنگه.» با خنده تلخی به بقیه نگاه کرد، ادامه داد:«یاد میگیرید.»

با قدم های بلند دور شد. زینب‌گل گفت:«الان مثل این بود که جلوی استاد ضایع شدم.»

تاریوس گفت:«مثل این نبود، رسما جلوی استادمون ضایع شدیم!»

رادان گفت:«اشکال نداره. یاد میگیرین.»

تاریوس به او سقلمه زد:«واسه من مارون بازی درنیار!»
 
فصل دهم/ اپیزود اول

آن شب، همه خسته و کوفته شده بودند. پسرها به انبار سلاحها برگشتند. تاریا مدتی با زینب‌گل صحبت کرد، معلوم شد دخترها جایی برای خواب ندارند، پس زینب‌گل آنها را هم به انبار اسلحه برد.

وقتی معلوم شد دخترها هم همان جا می‌خوابند، خنده های شیطنت آمیز پسرها بلند شد، جز امیر. او انگار که زنبور نیشش زده باشد، بی قرار و عصبی شده بود.

وقتی زینب‌گل و تاریا به انبار برگشتند، دیدند تاریوس وسط انبار آتش روشن کرده. تاریا جوش آورد و خواست دعوا کند، اما زینب‌گل جلویش را گرفت.«چیزی اینجا نداریم که آتیش بگیره!»

همه دور آتش نشسته بودند و آفتاب تقریبا غروب کرده بود. رادان پرسید:«نگهبانی با کیه امشب؟»

تاریوس به کاغذ روی دیوار اشاره کرد.«با رونان. معلوم هم نیس کجا هست.»

تاریا گفت:«ماموریته.»

«خب کی به جاش میره نگهبانی؟»

سکوت.

تاریا گفت:«خودم می‌رم.» به کارن اشاره کرد.«تو هم با من بیا.»

کارن جا خورد.«من؟»

تاریا سر تکان داد و بلند شد. مثل زینب‌گل، که آماده شد، نبود. او همیشه زره به تن داشت. به بیرون اشاره کرد و رفت.

زینب‌گل گفت:«تیراندازی تو به طرز شگفت انگیزی عالیه، کارن. برای همین می‌خوادت که بری. ازت خوشش اومده.»

تاریوس خندید.«چه شود!»

آرتین گفت:«زینب‌گل...»

زینب‌گل اصلاح کرد:«لورینا. این جا به اسم دیگه ای صدام نزنین، برام شر می‌شه. دیدین که تاریا چجوری نگام می‌کرد.»

«خیله خب، لورینا. چرا هیچ تلاشی نمیکنی اون دریچه کوفتیو باز کنی؟»

«چی؟»

فاطمه گفت:«مشکوک می‌زنی.»

تاریا در چهارچوب در ظاهر شد.«کارن!»

زینب‌گل گفت:«کارش دارم. صبر کن الان میاد.»

تاریا رفت. زینب‌گل-لورینا- گفت:«ببینین، میلیاردها جهان وجود داره. هر کتابی که نوشته شده یک جهان رو توصیف کرده، و هزاران جهان که هنوز کشف نشده‌ن. این جهان‌ها در کنار هم حرکت می‌کنن. دور یه چیز مرکزی می‌چرخن. تراکم اونقدر زیاده که گاهی میشه دو دنیا به هم بچسبن، گاهی هم میشه که از هم دور بشن. مثلا مدتی بوده که دنیای پری‌ها به دنیای شما چسبیده بوده، و عده از اونا به اونجا اومدن. منتها دنیای شما، که اسمش رو گذاشته‌ن: واقعیت، اونقدر توی این مسائل عقب افتاده ست که فکر میکنه اونا ساختگین.
چرخه دور و نزدیک شدن یه چیز منظمه، منتها جهان واقعیت اون قدر بی اهمیته، که کسی محاسبه نکرده چقدر طول می‌کشه چرخه ش. از بین جهان هایی که شما می‌شناسین، این دنیا به آردا، وستروس و هاگوارتز سفیر فرستاده، که خب خبری ازشون نیست و این یعنی دنیاشون از ما فاصله گرفته. من این فاصله رو به طور نسبی محاسبه کردم. هفت سال پیش آخرین بار دریچه باز شد، و بعد دنیا فاصله گرفت. هر وقت دریچه دوباره باز بشه، اون مقدار میزان چرخه ست. برای همین مجبورم صبر کنم، تا دریچه دوباره قابل باز شدن بشه.»

سکوت برقرار شده بود. تاریوس پرسید:«این آردا و اینا چین؟ دنیای واقعیت چیه؟ سفیر کیه؟»

زینب‌گل به پیشانی اش کوبید.«چیکار کردم؟!»

رادان گفت:«اصن از چی داری حرف میزنی؟»

«ببینین، من الان سری ترین اسرار کائنات رو براتون فاش کردم، خیلی سنگینه، شما فراموشش کنین.»

تاریوس و رادان به هم نگاه کردند. رادان گفت:«ما رو چه به اسرار کائنات! بیخیال، انگار نشنیدیم.»

تاریوس با سر تایید کرد.

کارن گفت:«پس ممکنه بیست سال دیگه هم طول بکشه!»

«حتی بیشتر. چرخه دنیای ما و پریان دویست و پنجاه ساله! ممکنه تا این حد هم طولانی باشه. برای همین محاسبات و حقیقت سفرم رو نوشته م، که اگر چرخه بیشتر از عمر من طول کشید، بقیه محاسبه ش کنن.»

فاطمه گفت:«خب، پس ممکنه اینجا بمیریم.»

«در مورد جنگ، سعی میکنم کاری بکنم زنده بمونین. ولی در مورد گذر زمان کاری نمی تونم بکنم.»

لحظه ای سکوت حاکم شد، سپس زینب‌گل به کارن گفت:«بلند شو برو. اون طرف انبار یه کمان سریع هست، از این کمان های باریک. تیردان هم اونجا هست، به کمربند وصله، باید روی کمرت محکمش کنی.»

وقتی کارن با تیردانی روی کمرش بیرون رفت، زینب گل گفت:«باید براتون زره جور کنم. باید از شهر برم بیرون و از مدرسه براتون گیر بیارم.»

امیر گفت:«من دقت کرده م، همه رو داری اهل اینجا می‌کنی.»

«من؟»

«آره. کی فکرشو میکرد کارن اون دسته تیرها رو به کمرش ببنده؟»
 
فصل دهم/ اپیزود دوم

کارن از پله های برج دیده بانی بالا رفت. کمی مضطرب بود و کمان را در دست می‌فشرد. اما با قدم های مصمم بالا می‌رفت.

اتاقک دیده‌بانی بالای برج، دایره‌ای شکل و نسبتا کوچک بود. تاریا، پشت به او و رو به غرب، دست به سینه ایستاده بود. همین که کارن وارد اتاقک شد، سرمای ارتفاع را حس کرد. نسیم خنک شب، موهایش را تکان داد. اما موهای تاریا تکان نخوردند: چنان محکم آن ها را روی سرش بافته بود که امکان نداشت ذره ای جا به جا شوند.

کارن جلو رفت و به منظره شب نگاه کرد. پیش رویشان دشت بود، و بیشه کوچکی نیمی از آن را می‌پوشاند. انتهای بیشه به کوهستان می‌رسید. کوه های بلند و نوک‌تیز و سیاه. ستاره‌های کمی می‌درخشیدند. ابر سیاه بزرگی آسمان را پوشانده بود.

مدتی گذشت. تاریا بی‌آنکه چیزی بگوید، به دشت چشم دوخته بود. کارن هم به دشت نگاه کرد، به چمن تاریک، به بیشه.

سرانجام تاریا گفت:«آوردمت بالا چون چشمهای تیزی داری. ازشون استفاده کن.»

کارن سر تکان داد. پس از لحظه ای درنگ، تاریا پرسید:«اهل کجایید؟» سوالش بیشتر لحن دستوری داشت تا پرسشی. داشت به کارن دستور می‌داد محل زندگی اش را بگوید.

«ایران.» بلافاصله دغدغه پرسش بعدی کارن را در بر گرفت.

سوال تیلیا مثل گلوله‌ای ذهنش را سوراخ کرد:«ایران کجاست؟»

ایده جدید از همان حفره وارد ذهنش شد:«اون طرف دریا.»

«چطور اومدین اینجا؟»

«با کشتی.»

صد در صد، تاریا نمی‌دانست کشتی چیست. اما غرورش اجازه نداد چیز دیگری بپرسد و دوباره به دشت خیره شد.

تا سپیده صبح، به نوبت نگهبانی می‌دادند. وقتی تاریا ایستاده بود، کارن می‌نشست و برعکس. گاهی تاریا سوالی از او می‌پرسید، مثل:«قبلا تیراندازی رو یاد گرفته بودی؟» و کارن جواب می‌داد. واضح بود کنجکاو شده، اما ابهت نظامی‌اش اجازه گرم گرفتن با کارن را به او نمی‌دهد.

نزدیک صبح بود. آسمان روشن تر شده و سپیده دمیده بود. تاریا نشسته بود و داشت چیزی را روی دسته زوبینش حک می‌کرد. کارن ایستاده بود و چشم به دشت داشت.

چیزی در میان درختان حاشیه جنگل تکان خورد.

کارن چشم هایش را ریز کرد.

این بار عبور یک جسم سیاه را از لا به لای درختان دید.

تاریا را صدا زد. او بلند شد، همان دم جسم دوباره عبور کرد.

تاریا دستور داد:«بزنش.»

کارن چندان اعتماد به نفس نداشت، اما تیر را در چله کمان گذاشت و هدف گرفت. تیر پرواز کرد و نزدیک جنگل به خاک افتاد.

«دوباره!»

کارن دوباره زه کمان را کشید و رها کرد. تیرش به هدف خورد، چرا که صدای مردانه ای داد کشید:«آخ!» و کارن شنید که آرام تر گفت:«تو روح پدرت!»

تاریا هم شنید، چرا که سراسیمه پایین دوید. کارن هم دنبالش رفت. پرسید:«چی شد؟»

«نه تاریک بود نه حیوون، یه آدم رو زدی.»

«خب مگه تاریک ها نمیتونن حرف بزنن؟»

«اینطوری نه.»

تاریا، زینب‌گل و تاریوس و رادان را بیدار کرد. امیر بدشانس بود که بیدار شد، چون تاریوس او را هم کشان کشان برد.

وسایلشان را برداشتند. تاریا دستور داد:«کارن، برو بالای برج و ما رو پوشش بده.»

کارن به سمت برج دوید. امیر پرسید:«چه خبره؟»

تاریا توضیح داد:«اونی که با تیر زدیم تاریک نبود. باید بریم بیاریمش.»

زینب‌گل گفت:«شاید تله باشه.»

«شیپور رو میارم.» شیپور کوچک از شاخ نوعی حیوان ساخته شده بود.

رادان شمشیر سوزنی را به دست امیر داد و به سبک مردم آنجا، موهایش را گرفت و سرش را ناگهان تکان داد تا خواب از سرش بپرد. موثر بود.

تاریوس در کوچک روی دروازه را باز کرد و همه به سمتی که تاریا نشان می‌داد حرکت کردند.

در فاصله بیست متری جنگل، می‌شد سایه‌ای را میان درختان تشخیص داد، که می‌لنگید و پیش می‌رفت و مدام به زمین می‌افتاد. وقتی به جنگل نزدیک شدند، زینب‌گل داد زد:«برگرد! می‌خوایم کمکت کنیم!»

صدای افتادن بلند شد، اما جوابی نیامد. رادان گفت:«من می‌رم میارمش. انتظار دارین وقتی زخمیه برگرده؟»

تاریا بی هیچ حرفی، شیپور را به او داد.

در میان صدای بلند تپش های قلب، رادان وارد جنگل شد و بعد از دو یا سه دقیقه، دوباره نمایان گشت، در حالیکه دست فرد شنل‌پوشی را روی دوش کشیده بود و هر دو پیش می‌آمدند.

در حاشیه جنگل، مرد را نشاند و به درخت تکیه داد. تیر کارن سمت راست ساق پای چپش را شکافته بود؛ کمی پایین تر از زانو.

تاریا با نوک شمشیرش کلاه شنل او را، که صورتش رو پوشانده بود، عقب راند. وقتی چهره‌اش نمایان شد، همه دیدند که به امیر زل زده.«امیر؟»

امیر دقت کرد، چیزی در چهره مرد آشنا بود، اما مطمئن بود او را نمی‌شناسد. مرد لباسهای این دنیایی داشت، موی بلند و ریش کوتاه مشکی. موهایش دور صورتش چسبیده بودند، و واضح بود با چاقو بریده شده اند. حداقل 27 یا 28 سال سن داشت.

مرد به زینب‌گل نگاه کرد.«تو هم که... زینب‌گل؟»

«ولی من تو رو نمی‌شناسم.»

امیر گفت:«ولی اسم اون دنیاییت رو میدونه! چجوری؟»

زینب‌گل که شمشیرش را به سمت او گرفته بود، جواب داد:«خیلی راحت، میتونه یه گرولا باشه که توی تغییر شکل مهارت داره و اسم منو از تونا ها شنیده.»

«گرولا چیه؟»

تاریا جواب داد:«دورگه های انسان- گرگ وحشی.»

مرد، که رنگش پریده بود و موهایش از عرق به پیشانی چسبیده بودند، گفت:«نه! منم، محمدرضا!»

سکوت.

امیر پرسید:«ممدرضا؟!»

مرد سر تکان داد: لبش را گزیده بود.

سوال بعدی مال زینب‌گل بود:«تو چند وقته اینجایی؟!»

«چهارده سال.»

رنگ زینب‌گل پرید. تاریوس پرسید:«آشناست؟ دوسته؟»

سوالش زینب‌گل را از خلسه در آورد.«آره، برو اسب بیار.»

تا وقتی تاریوس با اسب قهوه‌ای‌اش به تاخت به آنها رسید، زینب‌گل در خلسه‌ای از بهت و حیرت فرو رفته بود و ندید که امیر از سر شوخی پای محمدرضا را لگد کرد و ناله او بلند شد.

تاریوس نزدیک مرد ایستاد و او را بالا کشید. تاریا به رادان گفت:«برو آنیا رو بیدار کن!»

رادان وقتی می‌دوید، به خوبی از پاهای بلندش استفاده می‌کرد.

بقیه به سمت دروازه به راه افتادند. کارن که بالای برج بود، از اینکه آن ها به غریبه کمک کردند تعجب کرده بود.




ناشناس ما!
 
#کاراکترها را ببینیم!

این ها صرفا عکس کاراکترها هستن، خیالی ها و واقعی ها. اهالی اون دنیا و اهالی این دنیا. معرفی اون دنیایی ها رو میتونین کامل در این تاپیک بخونین.


@mammadreza
تصویر لو رفته از ایشان پس از چهارده سال زندگی در اون یکی دنیا. سن: حوالی سی.

طط_hacl.png




@Behrad-J
وقتی به آن دنیا سفر کرد(پروفایلشه که:) )
inshot_20211109_062026901_v5pd.jpg


و همچنین، نحوه ورودش به اون دنیا از زبون خودش رو بشنوین


آنیای کیمیاگر
انیا_r85m.png

تاریوس1_6qjl.png

دنیس، بدون زخم ناجور صورتش
دنیس1_a5j1.png

رادان1_xxx2.png

رونان1_cb1.png

مارون1_cf1y.png

همون پسربچه کوچولویی که مارون از تاریک شدن نجاتش داد:
11_oge7.png
 
فصل یازدهم/ اپیزود اول

آفتاب بالا آمده بود. سمپادی‌ها، زینب‌گل، تاریا و تاریوس و رادان و آنیا در انبار داروها بودند: جایی که آنیا می‌خوابید. محمدرضا روی زمین نشسته و پایش را دراز کرده بود. رنگش از خونریزی پریده بود، و ترجیح می‌داد وانمود کند خواب است تا مجبور نشود به دوستان چهارده سال پیشش نگاه کند. آنیا کنار پای او زانو زده بود، پاچه شلوارش را از زانو قیچی کرده، و داشت آماده می‌شد تا پیکان تیر را بیرون بیاورد. چوبه تیر شکسته، کنارش داخل سبد افتاده بود: چوبه هر تیری را که از تن کسی بیرون می‌کشید نگه می‌داشت!

آنیا، که بی‌خواب شده بود، غرولند کرد:«فقط بگین کدومتون به یه آدمیزاد شلیک کرد؟»

کارن دهانش را باز کرد، اما تاریا توضیح داد:«ندیدیمش، آنیا. فکر کردیم تاریکه.»

آنیا دوباره غر زد:«خب اومدیم و تونا بود!» زخم را وارسی می‌کرد و انبر فلزی را در دست می‌چرخاند.

زینب‌گل گفت:«توناها این اطراف نمی‌یان.»

آنیا جواب نداد: پای خم شده محمدرضا را هل می‌داد تا به سمت مخالف بچرخد و زخم در دسترس قرار بگیرد. گفت:«تکون بخوری، انبر گوشت پات رو پاره می‌کنه.»

محمدرضا خودش را به خواب زده بود.

کفر آنیا درآمد:«چشاتو وا کن!»

محمدرضا چشمهایش را باز کرد.«باشه.»

زیاد طول نکشید. پیکان فلزی تیر قابل رویت بود. آنیا آن را با انبر بیرون آورد، محمدرضا ناله کرد و پایش را تکان داد، خونریزی بیشتر شد، آنیا فحش داد و انبر را به دندان گرفت تا جلوی خونریزی را بگیرد.

ساختن مرهم و بستن زخم با چاشنی کولی‌بازی‌های محمدرضا(ظاهر زخم واقعا ناجور بود، اما آنیا گفت که آنقدرها هم دردناک نیست.) تا ظهر طول کشید. بقیه سر تمرین رفتند، اما کارن عذاب وجدان داشت و مدام در رفت و آمد بود؛ تاریا هم کاری به کارش نداشت.

از آنجا که کاخ پر بود از مردمی که خانه های امن نداشتند، محمدرضا تا شب در همان انبار ماند. بعد از غروب، وقت تعویض نوبتهای نگهبانی، داشت سعی میکرد از سرزمین رایانا فرار کند که ناله ناخودآگاهش او را لو داد. تاریوس مچش را گرفت، و خیلی زود او در انبار اسلحه نشسته بود، با جماعتی کنجکاو و مشکوک که به او خیره شده بودند.

زینب‌گل پرسید:«برای چی داشتی فرار می‌کردی؟!»

محمدرضا جواب نداد. رادان گفت:«تو به طرز داغونی مشکوکی، رفیق. یا حرف بزن یا شکمون رو با شمشیر برطرف میکنیم.»

چشم‌های قهوه‌ای و جدی رادان دروغ نمی‌گفتند. محمدرضا زمزمه کرد:«من قبلا اینجا بوده‌م.»

کارن گفت:«چطوری اومدی اینجا؟»

«من این دنیا رو توی ذهنم تصور میکردم... فقط دنیا، نه آدما، نه جزئیات. بعد توی سمپادیا با دنیای زینب‌گل آشنا شدم، همون دنیای من بود، و خب معلومه که دو نفر نمیتونن تصور یکسان داشته باشن. از روی یه سری جزئیات فهمیدم نه من و نه اون این دنیا رو از خودمون خلق نکردیم، این دنیا وجود داره و فرق من و اون اینه که من توی خواب یه قسمت هاییش رو دیده بودم و اون آگاهانه به اونجا رفته بود. بعد از یه مدت رفت و آمد، فهمیدم دنیاهای دیگه‌ای هم وجود دارن. هر کتاب داستان رو می‌شد به یه دریچه تبدیل کرد.»

کیمیا پرسید:«چطور دریچه میسازین؟»

«من... من فقط دنیای اون کتاب رو تصور میکردم و اون دریچه تشکیل می‌شد.»

زینب‌گل گفت:«تو یه استعداد ذاتی داری. اما با این روش نمیشه به میلیون ها دنیای کشف نشده سفر کرد. من خودم اولین بار دریچه رو تو کمد اتاقم درست کردم. قبل از اینکه در کمد رو باز کنم، تصور کردم که توی کمد یه کهکشان از جهان های مختلف هست، بعد در کمد رو باز کردم و با چشم بسته واردش شدم؛ اما معلق موندم بین جهان ها. از هر جهان یه تصویری می دیدم؛بعضیها رو میشناختم و بعضی ها رو نه. فقط یه قسمت از این دنیا، فقط کاخ مرمرین رو تصور کردم و یک دفعه سقوط کردم. پنج ثانیه بعد جلوی کاخ مرمرین بودم.»

فاطمه گفت:«پس دریچه با تخیل کار میکنه!»

زینب‌گل گفت:«بهتر بخوایم بگیم، هرکسی یه پتانسیل سفر بین جهان ها رو داره، که توی جهان واقعیت بهش میگن قوه تخیل. برای بعضی ها مثل من، یا محمدرضا قوی یا پرورش‌یافته ست، و برای بعضیها هم نیست. این که شما وارد اینجا شدین، یعنی در برابر تخیل مقاومت نمیکنین و بیش از حد درگیر واقعیت نیستین.»

زهرا پرسید:«اما ما حتی در حال تخیل هم نبودیم! چطور دریچه رو باز کردیم؟»

محمدرضا پرسید:«پریدین توش، سقوط کردین یا کشیده شدین؟»

بعضی سقوط کرده و بعضی کشیده شده بودند. زینب‌گل گفت:«یه نفر دیگه دریچه رو باز کرده.»

سارا گفت:«کی؟»

زینب‌گل به محمدرضا نگاه کرد.«من هفت سال، و تو چهارده ساله داریم سعی میکنیم برگردیم.» هردو شگفت‌زده شدند.

کارن گفت:«خب به ما هم بگین یعنی چی!»

«ببین، دنیاها از هم دور و به هم نزدیک میشن. توی فاصله ای که این وسط هست، اگر بخوای دریچه رو باز کنی بگیر نگیر داره. ممکنه توی جهان مقصد تشکیل بشه، اما یک طرفه باشه. میفهمین؟»

آرتین گفت:«نه.»

محمدرضا گفت:«زمان اینجا سریعتر از واقعیته. ما دو یا سه سال پیش دریچه باز کردیم و ناموفق بود، و در جهان شما شاید نیم ساعت یا یه ربع پیش بوده باشه.»

متین گفت:«خب یعنی چی؟»

زینب‌گل گفت:«ما اون دریچه ها رو باز کردیم، ما شما رو کشوندیم اینجا!»

سمپادیها ماتشان برده بود. تاریا پرسید:«قضیه جهان ها چیه؟»

تاریوس گفت:«هیچی، وانمود کن نمیشنوی. اسرار کائناته.»

یکی از ابرو های تاریا بالا پرید اما چیزی نگفت.




https://harfeto.timefriend.net/16384213436735 ناشناسمون
 
فصل یازدهم/ اپیزود دو

تاریوس بلند شد تا سر پستش برگردد. رادان و تاریا هم با او رفتند. شیفت نگهبانی نداشتند، اما از حضور در بحثی که از آن سر در نمی‌آوردند، خوششان نمی‌آمد.

در نهایت، محمدرضا داستان خودش را تعریف کرد. این که چندین بار به این دنیا رفت و آمد داشته، بار آخر چهارده سال پیش، گیر افتاده و نتوانسته دریچه را باز کند. او در این جهان انواع خطرات را دیده و از سر گذرانده بود. شمشیرزنی و تیراندازی یاد گرفته بود و در دزدی و بی‌صدا کار کردن خبره شده بود.

زینب‌گل گفت:«سر در نمیارم. دریچه برای من هفت سال پیش بسته شد، اما برای تو چهارده سال پیش؟»

«باور کن، دیگه هرچقدر اتاقم رو تصور میکردم، هرچقدر تلاش میکردم فایده نداشت.»

زینب‌گل متفکرانه به او نگاه کرد.«پس روشت اشتباه بوده... آره...»

یک دفعه از جا بلند شد.«دنبالم بیاین... اگر هم نمیخواین نیاین، مهم نیست.»

فاطمه و کارن و زهرا و کیمیا بلند شدند، و سارا که خوابش برده بود تکان نخورد. آرتین و متین و بهراد هم بلند شدند، اما عرفان خواب بود و امیر هم حال و حوصله بلند شدن نداشت. گفت:«برین هرچی نشونتون داد واسه من هم تعریف کنین.»

محمدرضا تازه بلند شده بود که لنگ زد و نزدیک بود با سر روی تپه نیزه ها سقوط کند که بهراد او را گرفت.

زینب‌گل آنها را به کتابخانه کاخ مرمرین برد. اتاقی نسبتا بزرگ با قفسه هایی که تا خرخره پر از کتاب بودند. زینب‌گل به سرعت میان کتاب ها میگشت و بین قفسه ها بالا و پایین می‌رفت. فانوس، در دستش تاب می‌خورد و سایه‌های عجیبی ایجاد می‌کرد.

سر انجام، با کتابی برگشت. کتاب جلد چرمی قهوه‌ای داشت و روی آن علامتی فلزی چسبانده شده بود. دایره‌های تو در تو، که از میان همه آنها کلیدی بلند می‌گذشت، انگار که همگی قفل بودند.

زینب‌گل با اشاره به علامت گفت:«سفر بین جهانها. سینور مارون به هزار بدبختی این کتاب رو برام از مقر جادو گیر آورد. ساحره ها خیلی خسیسن، امکان نداشت اینو بدن. با تشکر از تاریوس و رادان که کتاب رو دزدیدن.»

با احتیاط جلد کتاب را باز کرد. همان علامت درون جلد و روی صفحه اول کتاب حک شده بود. زینب‌گل کتاب را با احتیاط ورق زد. بوی کاغذ کاهی و چرم از آن بلند می‌شد.

کتاب به خطی عجیب نوشته شده بود. خطوط و پیچیده که زنجیر‌وار در هم تنیده بودند و گاهی بالا یا پایینشان نقطه ای قرار گرفته بود. زینب‌گل کنار هر صفحه کتاب برگه‌ای گذاشته، و آن صفحه را ترجمه کرده بود.

«کتاب به زبان ساحره هاست. شانس آوردم که تاریوس و رادان داخل کتاب رو دیده بودن و یه فرهنگ لغت زبان کهن هم برام دزدیدن.»

از کشوی داخل میز یک جفت دستکش چرم بیرون آورد و به دست کرد.«خط کتاب رو لمس نکنین. کلمات ساحره ها پوست انسان ها رو میسوزونه.»

آهسته کتاب را ورق زد و روی قسمتی از آن متوقف شد.«اینجاست: شاید توانایی باز کرد نوراسِن برای موجودات پست وجود داشته باشد، اما ایشان محدود به قدرت زمان هستند، چرا که فقط جادو توانایی شکستن زمان را دارد، چیزی که در خونِ پست یافت نمی‌شود.»

کیمیا پرسید:«نوراسِن چیه؟»

«دروازه یا دریچه بین جهانها.»

متین پرسید:«موجود پست چیه؟»

«ما. ما موجود پست هستیم. ساحره ها به موجودات بدون جادو میگن موجود پست.»

زهرا گفت:«چقدر نفرت انگیز!»

«نمی خواستم بگم ساحره ها نفرت انگیزن، میخواستم بهتون بگم یه ساحره میتونه دریچه رو در هر حالتی باز کنه. دوره گردش فقط مال انسانهاست، همون طور که یک پری با خون جادویی میتونه در هر زمانی از جهان پریان پیغام بفرسته، یه ساحره هم میتونه دریچه رو باز کنه.»

فاطمه گفت:«خب... ما ساحره داریم؟»

«نه. مشکل همینه.»

محمدرضا گفت:«الان قرار بود راه چاره‌ای پیدا بشه؟»

«غر نزن تو هم!»

مدتی کلافه ایستاد، سپس ادامه داد:«مطمئن بودم میشه یه راهی توی این کتاب پیدا کرد!» دیوانه وار شروع به ورق زدن کرد. زمزمه کرد:«خواهش می‌کنم یه راه حل داشته باش!»

ناگهان بوی تندی از کتاب بلند شد، انگار که آتش گرفته باشد، سرخ شد، داغ شد، لحظه‌ای شعله کشید و کاغذی سفید و نورانی از میان آن به بیرون پرتاب شد.

کتاب آرام گرفت. دودی سفید و خفیف در فضا پراکنده بود. زینب‌گل، با دستهایی دستکش‌پوش، کاغذ را برداشت.«آنیا رو خبر کنین.»

بیست دقیقه بعد، آنیا با سر و وضع ژولیده و چشمان هشیار آنجا ایستاده بود. گفت:«لورینا، من رو از سر بالین یه بچه آوردی اینجا، اگر کارت واجب نباشه همون کتاب رو...»

زینب‌گل کاغذ را با پوششی از پارچه به دست او داد. آنیا با چشمان گشاد شده و بنفشش آن را بررسی کرد. مردمک چشمهایش درشت شده بودند و درخششی عجیب داشتند.

زینب‌گل گفت:«خب؟»

آنیا، که به کاغذ خیره شده بود، زمزمه کرد:«هنگامی که زمان موعود فرا برسد، آن هنگام که تو را به خانه خویش خوانند، مرا به بهای نیروی حیات یک زندگانی بخوان، که ارمغانی هستم از دیار فرزندان جادو.»

«همین؟»

«ادامه‌ش یه طلسمه، لورینا.»

«قابل ترجمه ست؟»

«هست، ولی من اجازه به زبون آوردنش رو ندارم.» نگاهش را از کاغذ برگرداند.

«چرا؟»

«این خط رو نمی‌شناسی؟»

«خط ساحره هاست. ولی توی ترجمه‌ش سریع نیستم.»

«خط ساحره هاست، ولی به زبان خدایان نوشته شده.»

زینب‌گل زمزمه کرد:«معنی این نوشته‌ای که خوندی، چیه؟»

«دریچه جهانها باز می‌شه، به دست یه فرد غیرجادوگر، وقتی که زمانش برسه. اما بهایی داره، و اون بها نیروی حیاته، به اندازه یک زندگانی. یعنی یه نفر باید این رو بلند بخونه و جونش رو فدا کنه تا دریچه باز بشه.»

زهرا گفت:«چه آشنا! کاری برات نمی‌کنیم مگر اینکه جونتو بدی.»

زینب‌گل اما در فکر فرو رفته بود.«ممنون آنیا.»

آنیا به او لبخند زد. کاغذ را روی میز گذاشت و با ادای احترام به آن، از اتاق خارج شد. زینب‌گل کاغذ را بین کتاب گذاشت. پیشانی‌اش را با نوک انگشتانش لمس و سرش را خم کرد تا به کتاب احترام گذاشته باشد. سپس آن را در قفسه قرار داد. تمام این مدت ساکت بود. حتی وقتی فانوس را برداشت و مشعل را خاموش کرد، همچنان ساکت بود.

آرتین پرسید:«خب الان چی شد؟»

«کی حاضره جونش رو فدا کنه تا دیگران برگردن خونه؟»

کسی جواب نداد. زینب‌گل ادامه داد:«به خاطر همین، شده بیست سال اینجا می مونین تا یه راه دیگه پیدا کنیم.»






https://harfeto.timefriend.net/16384213436735
 
فصل دوازدهم/ اپیزود اول

وقتی سپیده دمید، و رادان و تاریوس طبق عادت همیشگی شروع به سر و صدا کردند، زینب‌گل کیمیا و فاطمه را بیدار کرد.«امروز با من میاین.»

کیمیا چشمهایش را مالید.«کجا؟»

زینب‌گل شنلهایی خاکستری‌رنگ به سمت آنها پرت کرد.«دارم می‌رم به مدرسه تربیت جنگجو. باید با من بیاین.»

فاطمه که داشت موهایش را جمع می‌کرد، پرسید:«خب برای چی؟»

«زره بیاریم.»

«نه، منظورم این بود که چرا ما بیایم؟»

زینب‌گل به اطراف اشاره کرد.«کسی توی یه مکان امن جنگیدن یاد نمی‌گیره. دنیا بیرون اون دروازه‌هاست.-رو به کیمیا کرد.- بندازش روی شونه‌هات، بعد دکمه‌ش رو ببند. قلابش رو محکم کن، میخوایم سواری کنیم.»

تا فاطمه و کیمیا آماده شدند، زینب‌گل به اصطبل نزدیک دیوارهای مرزی رفت. وقتی برگشت، آنیا هم همراهش بود. او موهای مجعد بنفشش را بالا بسته بود، و وقتی خم شد تا بند کفشهایش را محکم کند، موهایش پرده‌ای مواج دور صورتش زدند. گفت:«من هم باهاتون میام بچه ها. مدرسه تربیت جنگجو یه انبار مواد درمانی داره. میخوام از اونجا بردارم.»

وقتی به اصطبل رفتند، زینب‌گل دو اسب را بیرون آورد؛ اسب سیاه خودش، و اسب ابلقی که یک گوشش قطع شده بود.«چهارتا اسب لازم داریم، اما فقط سه تا هست. شبق میتونه با دو تا سوار بتازه.»

کیمیا یکی از ابروهایش را بالا برد.«شبق؟»

«شبق یه سنگ قیمتی سیاهه. اسم اسب منه.»

آنیا که داشت با دقت سگک زین اسب قهوه‌ای رنگش را محکم می‌کرد، گفت:«اینجور اسمها مال تازه‌کارهاست، ما روی اسبهامون اسم های اصیل میذاریم!»

زینب‌گل به سمت او چرخید.«منظورت از ما کی بود دقیقا؟»

«کیمیاگرهای موبنفش پیر!» آنیا خندید و روی اسبش پرید.

فاطمه پرسید:«مگه اسمش چیه؟»

زینب‌گل به جای آنیا جواب داد.«تیسِرون.»

آنیا گفت:«درست تلفظش نمیکنی. توی قسمت س یه مقدار بیشتر کشش داره.»

کیمیا گفت:«چه سخت! یعنی چی؟»

«به بلاسایی یعنی طوفان!»

زینب‌گل به فاطمه گفت:«من و کیمیا با شبق میایم. به ناچار باید سوار زنبور بشی.»

«زنبور؟»

زینب‌گل به اسب ابلق اشاره کرد. اسب قیافه احمقی داشت و یالی کوتاه که باعث میشد گوش بریده اش بیشتر به چشم بیاید.

وقتی فاطمه خودش را روی زنبور بالا کشید، زینب‌گل تمام نکته های لازم را به سرعت گفت.«فکر کن افسار توی دستت، یه پرنده زنده ست. نه خیلی بِکِشِش، نه رهاش کن. ملایم نگهش دار. برای تغییر جهت فقط از افسار استفاده نکن، اسبها رو با هدایت جهت گردنشون راحت تر میشه هدایت کرد.»

چند دقیقه طول کشید تا فاطمه روش راندن زنبور را یاد بگیرد. زینب‌گل به کیمیا کمک کرد از شبق بالا برود، و خودش پشت سر او نشست.«دروازه رو باز کن!»

تاریوس درب روی دروازه را باز کرد. به اندازه‌ای بزرگ بود که یک اسب از آن رد شود. آنیا از آن عبور کرد. زینب‌گل به فاطمه گفت:«روی اسب خم شو تا رد بشی.»

به این ترتیب آنها در دنیای وحشی بیرون از دیوارهای امن رایانا، به سمت شمال رفتند. زینب‌گل گفت:«مدرسه زیاد فاصله نداره، اما باید بی سر و صدا بریم.» تنها صدایی که از حرکتشان بلند می‌شد، صدای قدمهای اسبها روی سنگلاخ بود.

در سمت غرب، دشتی بود که به جنگل و کوهستان می‌رسید؛ اما بعد از مدتی، جنگل از نظر ناپدید شد. به جای دشت سبز، برهوتی از سنگ و خاک ظاهر شد که به کوه هایی خشک و تیز می‌رسید. کوه‌هایی که صخره‌ها و پرتگاه های خطرناک داشتند. نسیمی که از سمت کوهستان می‌وزید، بوی ناخوشایندی داشت. آنیا و زینب‌گل صورتشان را پوشانده بودند.

کیمیا پرسید:«این بوی چیه؟»

آنیا جدی جواب داد:«بوی تاریک‌ها. اونها توی کوهستانن.»

نسیم کوهستان سرد و استخوان‌سوز بود و بوی تهوع آوری داشت. سرد، مشمئزکننده و نفرت‌انگیز. پشت فاطمه لرزید.

دیوارهایی بلند، اما کوتاه‌تر از دیوارهای مرزی رایانا نمایان شدند. دژی ساخته شده از سنگ‌های سیاه کوهستان. پرچم سرخ و سفید با طرحی از کمانِ کشیده شده، بر فراز درهای ورودی در اهتزاز بود.

آنیا گفت:«یه چیزی طبیعی نیست.»

زینب‌گل گفت:«این موقع صبح نباید اینقدر ساکت باشه!»

پیاده شدند. زینب‌گل و آنیا زین اسبها را با طناب به هم بستند؛ ترفند رایانایی‌ها برای فرار نکردن اسبهایشان.

کیمیا گفت:«خب الان که همه شون با هم فرار می‌کنن!»

آنیا گفت:«این اسبها اهلین، حتی اگر یکیشون هم بخواد بره بقیه نمیذارن.» کنار گوش تیسرون چیزی زمزمه کرد، چیزی مثل یک آواز، و حیوان سرش را پایین انداخت و تکان نخورد.

شبق به تیسرون نگاه کرد، و مثل او سرش را پایین انداخت. سه اسب، مثل مجسمه ایستاده بودند و تکان نمی‌خوردند.

زینب‌گل گفت:«ممنون. طلسم اسب‌سواران بلاسا، درسته؟»

«آره. فکر کردی اونها چطور هزاران اسب رو توی صحرا نگه داری می‌کنن؟»

«هیچ وقت نتونستم یاد بگیرمش. تلفظ سختی داره.»

آنیا لبخندی از سر غرور زد. به اطراف نگریست، نگاهش روی کیمیا ماند.«تو اسمت کیما بود؟»

«کیمیا.»

آنیای کیمیاگر لبخند زد و کیمیا را برانداز کرد.«کیمیا واقعا علم زیباییه. فکر کنم اگر من هم بچه‌دار می‌شدم اسمش رو می‌ذاشتم کیمیا.»





https://harfeto.timefriend.net/16384213436735
 
فصل دوازدهم/ اپیزود دوم


به سمت دروازه ها رفتند، اما طولی نکشید که زینب‌گل و آنیا که جلوتر بودند، چیزی دیدند و فاطمه و کیمیا را هم با خودشان عقب کشیدند. آنیا زمزمه کرد:«پناه بر الهه جنگاوران! تو هم دیدی؟»

رنگ زینب‌گل پریده بود. سر تکان داد. کیمیا پرسید:«چی بود؟»

زینب‌گل زمزمه کرد:«بیاین ببینین.»

کیمیا و فاطمه آرام به آن طرف مخفیگاهشان نگاه کردند. از طاق بالای دروازه ورودی مدرسه، ده ها سر بریده آویزان بود. همه از مویشان آویخته شده بودند. بلوندها، موتیره‌ها، جوان‌ها، بچه‌ها. همه با چشم‌های بیرون زده یا برگشته، حیرت زده و پرهراس. باد سر‌ها را تاب می‌داد و می‌چرخاند. گوشت ریشه ریشه گلوهایشان نه با تیغ، که با دندان بریده شده بود.

کیمیا محکم دهانش را گرفت تا جیغ نکشد. فاطمه رویش را برگرداند. نزدیک بود بالا بیاورد.

آنیا با چشمانی بیش از حد هشیار به زینب‌گل نگاه کرد.«اونا مدرسه رو گرفته‌ن.»

فاطمه پرسید:«کیا؟»

زینب‌گل گفت:«تاریک‌ها!» یک بار دیگر به منظره سرهای بریده نگاه کرد، بعد برگشت و گفت:«دیوار سمت خوابگاه دخترونه کوتاه و خرابه. وقتی اونجا درس می‌خوندم گاهی شب‌ها می‌رفتیم توی کوه می‌گشتیم. باید بریم توی مدرسه. ممکنه هنوز یه عده زنده باشن.»

مدرسه را دور زدند تا به پشت آن برسند. قسمتی از دیوار سنگی سیاه فرو ریخته بود. زینب‌گل آهسته به داخل مدرسه نگاه کرد، و سریع رویش را برگرداند. بقیه که می خواستند بفهمند او چه دیده، به داخل محوطه نگاه کردند.

اجساد.

اجساد بی‌شمار.

بیشترشان زیر بیست سال سن داشتند.

میان آنها، موجوداتی در رفت و آمد بودند. زنان و مردان و بچه هایی با لباس‌های پاره پاره، که رویشان زره پوشیده بودند. موهایشان ژولیده و تنشان کثیف بود. زره و لباس مرده‌ها را بیرون می‌آوردند تا بپوشند. عده ای روی جسدی جمع شده بودند. زن موقرمزی از بدن جسد تکه تکه گوشت جدا می‌کرد و به سمت همنوعانش می‌انداخت.

سر تکه‌های اجساد با هم دعوا می‌کردند.

یک آن، زن موقرمز به سمت مخفیگاهشان چرخید. آنها را ندید، اما کیمیا او را دید. چشمهای وق‌زده و صورتی خون‌آلود و وحشی داشت.

موجودات دیگری هم آنجا بودند، زن و مردهایی که موهایی سیاه و ضخیم بدنشان را پوشانده بود. دندانهای بلند داشتند، اما مثل تاریک‌ها منتظر نبودند کسی برایشان غذا پرت کند. فاطمه یکی از آنها را واضح دید: زن سیاه مو از روی طعمه‌ای که چند نفری مشغولش بودند، سر بلند کرد و نفسی خرخر مانند کشید؛ درخشش دندانهای بلندش را به نمایش گذاشت، خون روی چانه‌اش را لیسید و با غرشی دوباره حمله‌ور شد.

او انسانی‌ترین شکل آن موجودات بود؛ اکثرشان قیافه‌ای حیوانی‌تر داشتند و چندتایشان کاملا گرگ بودند. گرگ‌هایی پنج برابر گرگ‌های معمولی، سیاه سیاه.

آنیا زمزمه کرد:«دروغ نبود لورینا. گرولاها با تاریک‌ها متحد شده‌ن.»

زینب‌گل، رنگ‌پریده‌تر از همیشه، جواب داد:«کارمون در اومد. فکر می‌کنی کسی زنده مونده؟»

پیش از آن که آنیا جواب او را بدهد، دستی پای کیمیا را چسبید. کیمیا، که از ترس توان جیغ کشیدن هم نداشت، با تمام توانش به بازوی زینب‌گل چنگ انداخت.




https://harfeto.timefriend.net/16384213436735
 
Back
بالا