• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

zeynabgol

  • شروع کننده موضوع
  • #1

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
با راهنمایی زهرای عزیز، دیگه شخصیت های ذهنی-داستانیم رو توی ح.ب معرفی نمی کنم؛ اونا رو با عکسشون اینجا قرار میدم. همینجا تغییرشون میدم، ارتقاشون میدم تا بالاخره اون چیزی که میخوام بشن. شاید یه روز داستانشون رو هم همینجا گذاشتم.

اگر دنبالشون میکنین، ممنون.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
دنیای داستانی: خیالی(اسمش مشخص نیست فعلا)

دنیا به شکل یک قاره احاطه شده با اقیانوس هست. در شرق این قاره از شمال تا جنوب پنج سرزمین متحد، و دو سرزمین آزاد شمال و جنوبی قرار دارن. سرزمین آزاد جنوبی به شهر تاریک معروفه و بیشتر از بقیه به غرب نزدیکه. سرزمین سوروانا در جوار شهر تاریک مرموز ترین سرزمینیه که تحت نظر حکومت مرکزیه؛ اونجا خواستگاه ساحره هاست و به عنوان مهد جادو ازش یاد میشه؛ کسی بهش نزدیک نمیشه مگر با جادو کاری داشته باشه.
سرزمین مرکزی بزرگترین سرزمینه و در جنوب شرقی قرار داره. چندین رود که از کوهستان بین سرزمین های شمال سرچشمه میگیرن ازش میگذرن و به دریا میریزن برای همین سرزمین سبز و آبادی هست.
شمال شرق سرزمین دیگه ای وجود داره که همیشه آرام ترین و امن ترین سرزمین بوده. چون شرارت ها همیشه از قبایل وحشی جنوب غرب بوده و اونجا خیلی دورتر از اونیه که در خطر باشه.
قلمرو رایانا(الهه جنگ) در غرب اون سرزمین امنه، در جنوب غربی سرزمین آزاد شمالی. طبع مردم اونجا به خاطر همسایه بودن با کوهستان های غربی و فرهنگ خاصش جنگجوئه. مدرسه تربیت جنگجو کنار دیوار این سرزمینه و داوطلبهای این سرزمین برای پیوستن به ارتش از همه بیشتره. سرزمین رایانا به خاطر همجواریش با دنیای غیرمتمدن همیشه نقش مرزبان رو داشته و سپر بلای بقیه سرزمین ها بوده.

از شمال تا جنوب قاره، رشته کوهی هست که غرب رو از شرق جدا میکنه و بیشتر غرب رو هم پر کرده. از مرزهای سرزمین رایانا شرروع میشه و کمی به غرب میره و بعد تا جنوب رو دیوار میکشه. از مرز سرزمین های متمدن تا اون دیوار، هرچه بیشتر به غرب بری دنیا تاریکتر، خطرناک تر، وحشی تر و مرموز تر میشه. به ترتیب از شرق به غرب جنگل دیرا، جنگلهای پراکنده، دریاچه تلخ، شهر مردگان و مقبره ساحره ای که نفرینشون کرد(مردم اون شهر شرور و گناهکار بودن و ساحره نفرینشون کرد تا بمیرن و ارواحشون رو تا زمانی که پنج ساحره پاک آزادشون کنن زندانی کرد تا به آرامش نرسن... قبل از اینکه نابود بشن جنگجوترین قوم جهان بودن اما بلایی که سرشون اومد اونا رو کینه توز و تاریک کرد و هیچ ساحره پاکی دیگه رغبت نکرد نجاتشون بده)،قله ستاره(بلندترین قله جهان)، و در جنوب صحرای سیاه، شهر تاریک و قلمرو قوم وحشی هست. بعدش هم که دیواره.


نقشه ش رو کشیده م؛ بعد آپلود میکنم
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
اندر باب درجات نظامی

نیروی داوطلب مردمی فقط در زمان نیاز شدید برای جنگ استفاده میشه و تعداد کسانی که بدون فارغ التحصیلی از مدرسه تربیت جنگجو به ارتش بپیوندن خیلی کمه.

هر بچه ای که پدر و مادرش بخوان به ارتش بپیونده، یا هربچه یتیم و دوره گردی که کس و خونه ای نداره در سنین بین شش تا ده سال به اونجا برده/فرستاده میشن. دختر و پسر فرقی نداره.
مدرسه تربیت جنگجو علاوه بر رزم، دانش، تاریخ و... هم درس میده و یادگیریش الزامیه.

در سن هجده سالگی دانش آموزان غربال میشن؛ کسانی که نمره ها و امتیازاتشون از یه حدی کمتر باشه، به عنوان سرباز تحویل ارتش میشن. سربازها فقط ممکنه به سردار ارتقا پیدا کنن، نه بیشتر.

اون گروهی که نمره ها و امتیازاتشون از اون حد بالا تر بوده، یک سال بیشتر آموزش می بینن. در نوزده سالگی دوباره غربال میشن. کسانی که امتیازاتشون از یه حدی پایین تر باشه با درجه سردار تحویل ارتش میشن.
گروهی که نمره شون بالا بوده و معمولا خیلی هم کم هستن، در یک مراسم خاص سوگندی می خورن که به سوگند نوزده سالگی معروفه. این افراد سینور(مرد) و سانورا(زن) نامیده میشن. درجه بالایی در ارتش هست و این افراد بهترین ها هستن.

علاوه بر حکومت مرکزی، شورایی وجود داره به نام شورای ساینور. این شورا از بهترین سینورها و سانوراها تشکیل شده که برای مسائلی مثل امنیت تصمیم میگیرن.

زندگی کسی که وگند نوزده سالگی خورده وقف خدمت به روشنایی میشه، اما استثناهایی هم وجود داره.
اگر کسی از خوردن سوگند سر باز بزنه، به جرم توهین به سنت تا آخر عمرش میندازنش زندان.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر

تاریا_1jpp.jpg

نام: تاریا
درجه: سانورا
شهرت: جدیت، جنگاوری

با اینکه تاریا شخصیت برجسته ای هست، چندان دوست داشتنی نیست. اون به شدت جدی، خشک و مقرراتیه. توی تصور من همیشه شاگرد اول مدرسه تربیت جنگجو بوده. آخه کدوم دانش اموزی همه چیزش نمره کامل میگیره؟ فکر کنم فقط همین یک مورد در تاریخ بوده:)

تاریا هیچ وقت کسی جز برادرش رو دوست نداشته، هیچ وقت برای کسی جز برادرش به طور مخصوص فداکاری نکرده، هیچ وقت به هیچ مردی جز برادرش محبت آمیز نگاه نکرده، هیچ وقت کله شق بازی درنیاورده، هیچ وقت قانونی رو نقض نکرده، هیچ وقت هم اجازه نداده احساساتش توی صورتش نمایان بشن.

تاریا و برادرش شش سالگی به مدرسه تربیت جنگجو رفتن. مادرشون رو از دست داده بودن و پدرشون سینور بود، به نحوی به محض تولد قرار بود به همین مدرسه برن.
اونا از اون دسته بچه های خوش شانسی نبودن که تابستون میرن خونه، چون پدرشون(که سنش هم برای پدر دوتا بچه شش ساله بودن زیاد بود) خیلی طبیعی مرد.
شاید همه تابستون موندن توی مدرسه همچین بلایی سر شخصیت تاریا آورده:)

با این حال، تاریا مثل برادرش قد بلند و قدرت بدنی زیادی داره. که من به شخصه همه این ها رو تاثیر ترم های تابستونی میدونم:)

سلاح مورد علاقه ش شمشیره، و توی هجده سالگی در استفاده از زوبین(کمان صلیبی) یه رکورد ثبت کرده.

از نوزده تا بیست و یک سالگی با برادرش در جنگ با قبایل وحشی شرکت داشته، و بعد از اون به شورای ساینور دعوت شده.

و حالا، با سی و یک سال سن،وارد بزرگ ترین ماجرای زندگیش شده. فعلا همین.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر

تاریوس_sqy2.jpg

نام:تاریوس
درجه: سینور
شهرت: کله شقی، اخلاق خوش

معلم های مدرسه تربیت جنگجو، خودشون هم مونده بودن که این پسر چطور تونست به سوگند نوزده سالگی برسه. این اصلا قرار نبود نمره بیاره! وقتی داشت سوگند میخورد نصف مدرسه با حیرت میخندیدن!

سخته که آدم دوقلوی تاریا باشه، از شش سالگی به طور مداوم مدرسه تربیت جنگجو رفته باشه، اما همینقدر بامزه و شوخ و مهربون مونده باشه. شاید تنها لحظه زندگیش که بدون تلنگر تاریا جدی بوده، لحظه سوگند خوردنش بوده.
این بشر به بمب انرژی و شاه کلید تاریا معروفه. دومیش به خاطر اینه که وقتی تاریا عصبیه، فقط همین جرئت داره بهش نزدیک شه.

سه دقیقه از خواهرش بزرگتره، برای همین همیشه نسبت به خواهرش احساس مسئولیت میکرده.

اون شوخ، مهربون، شجاع، کله شق هست. اما اگر از دنده چپ بلند شده باشه با یک من عسل نمیشه خوردش که البته کم پیش میاد بداخلاق باشه.

شورای ساینور موقع انتخاب این دو دسته شده بودن، هردو دسته معتقد بودن ادم شایسته و خوبیه، ولی یک دسته میگفتن جدیت لازم رو نداره. در نهایت تاریوس به عنوان عضو علی البدل شورای ساینور انتخاب شد، که در نبود خواهرش در شورا حاضر بشه. تلخه که خواهر دوقلوی ادم رو انتخاب کنن و تو رو پایین تر قرار بدن، ولی تاریوس اصن براش مهم نبود.

از هجده سالگی، بخشی از خاطراتش با یک طلسم پنهان بوده ن و به یادشون نمی آورده. وقتی هجده سالش بود برای ماموریت دوره یکساله فرستاده بودنش تا نگهبان معبد کهن رایانا در کوهستان باشه، اونجا سوسک هم راه نمی رفت چه برسه به آدم.
یه روز دم غروب، یه سوار شنل پوش که با یک شال کهنه آبی کدر موها و صورتش رو پوشونده بود، به معبد کهن اومد. تاریوس که روی پله ها نشسته بود خواست جلوش رو بگیره، ولی زن ازش خواس بذاره نیایشش رو بکنه و بره. هرچی تاریوس گفت این معبد متروکه، زن قبول نکرد. ترایوس خودش هم نفهمید چطوری گذاشت زن بره تو.

ولی وقتی زن شالش رو برداشت تا برای نیایش چهره ش رو نمایان کنه، و تاریوس محو موهای فیروزه ای درخشان دختر شد. تا یه مدت فکر میکرد پری بوده. ولی ان دختره تیلیا بود که در آینده معرفیش میکنم و طی چند هفته رابطه ای بین اونها شکل گرفت و ملاقات هایی داشتن و به هم وابسته شدن، اما تیلیا باید میرفت، چون تحت تعقیب بود، و چون نمیخواست تاریوس درد بکشه، معحونی از یه ساحره خرید به قیمت هفت تار مو و هفت قطره اشک، تا خودش رو از ذهن تاریوس پاک کنه، تا زمانی که آفتاب اولین روز جهارمین دهه زندگی تاریوس به صورتش بتابه.

و خب... تاریوس در اینحا سی و یک سالشه و اون رو به یاد آورده... فکر کنم پایان خوشی در انتظارشون باشه.. اگر تیلیا زنده از ماموریت برگرده و تاریوس هم نمیره.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر

picture2_te79.png
نام: رادان
درجه: سابقا سینور بوده.
شهرت: دل رحمی، انصاف

ایشون رفیق گرمابه گلستون تاریوس بوده. هستش البته. مسیرشون تا حدود 25 سالگی یکی بود؛ ولی بعدش به یه سری دلایل عجیب غریب، مقام سینور از رادان گرفته شد و میخواستن اعدامش کنن؛ کسی هم دلیلش رو نمیدونست، فرمانروا یهو روانی شد دستور اد چهار پنج نفرو اعدام کردن. رادان تنها خوش شانس اون چند نفر بود، با کمک مارون(بعد معرفی میشه) و تاریوس به سرزمین های آزاد فرار کرد و بعد از یک سال که پیداش نکردن، اسمش رو به عنوان تبعیدی اعلام کردن.

در زمان حال داستان، بیش از 4 ساله که رادان تبعیدیه، اما مارون پیداش میکنه و می آردش تا بخشی از بار داستان رو به دوش بکشه.

اون شوخ، عادل، و دل رحمه. براش از تنهایی یه مرغ عشق بیوه اواز بخونین تا بشینه یه دل سیر گریه کنه!

عادل از اون جهت میگم، که حاضر نشد برای سینور شدن توی نمره هاش بهش ارفاق شه و میگفت این عدالت نیست. معلم ها دوباره ازش امتحان گرفتن، و سینور شد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر

picture5_x5bd.png

نام: آنیا
درجه: نداره. اصلا نظامی نیست.
شهرت: دانش، کیمیاگری، شفادهنده شرق، زن کوهستان

آنیا شخصیت دانشمند این قصه ست؛ دختریه به ظاهر ساده، اما خیلی غیرعادی.

وقتی آنیا سیزده سال داشت، عاشق علم بود. سراغ یه کیمیاگر معروف رفت و ازش واست بهش کیمیاگری یاد بده. مرد کیمیاگر گفت قبول میکنه، به شرط اینکه آنیا موش ازمایشگاهیش بشه و معجون ها و اختراع هاش رو روی اون آزمایش کنه. آنیا هم روی حساب حماقت جوونی یا عشق به علم یا هرچی، قبول کرد.

چند روز بعد فهمید چه غلطی کرده. ولی راه فراری نداشت. فقط سعی میکرد تا میتونه یاد بگیره.

کیمیاگر رنگ موی جاودانه رو روی اون امتحان کرد، رنگ مویی که ریشه مو رو تحت تاثیر قرار میداد. ولی به قول آنیا:«براش مهم نبود چه رنگی باشه.» و این شد که این بلا سر موهاش اومد.
آنیا پنج یا شیش بار معجون های جاودانگی اختراع کیمیاگر رو خورد، هر بار هم مسموم شد. فقط بار آخر اتفاقی نیفتاد. کیمیاگر فکر کرد معحون تاثیری نداشته، چون آنیا همچنان رشد میکرد.

آخرین بار، معجونی برای تغییر رنگ چشم رو به زور توی چشمهای آنیا ریخت و کورش کرد. یک هفته یا بیشتر کور شده بود، تا جایی که تیلیا(بله همون معشوقه تاریوس) پیداش کرد و کمکش کرد فرار کنه. وقتی چشمهاش باز شد، رنگش تغییر کرده بود.

اونجا کاشف به عمل اومد که معجون جاودانگی تا حدودی واقعی بوده، معجون سرعت پیرشدن رو کم کرد و در زمان حال داستان، آنیا با 96 سال سن، صورت و اندامی مثل یک زن بیست پنج تا سی ساله داره

آنیا هیچ وقت دانش رو رها نکرد. بیشتر به شفاگری علاقه داشت. کم کم با فساد حکومت، کسایی که به قدرت میرسیدن از دانشمندها میترسیدن، . آنیا هم تت تعقیب قرار گرفت.

اون با اسامی مختلفی مثل شفادهنده شرق و زن کوهستان، به درمان کردن مردم می پرداخت. به اصرار دوستش تیلیا(که براش جای مادر رو هم داشت!) جنگیدن رو هم یاد گرفت.

نقطه ضعف اون، دیدن درد و بیماری بقیه ست.
راستی، اون به نوعی مشروب که ساحره ها درست میکنن(عصاره عشق) اعتیاد داره:)
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
در باب فرهنگ های مختلف

هر سرزمینی در این دنیا فرهنگ خودش رو داره و اسطوره خودش رو. این چیزیه که براش متصور شده‌م:

سرزمین رایانا
این سرزمین رو که کمی معرفی کردم. مردم سرزمین رایانا روحیه جنگاور و شجاعی دارن که به اسطوره شون، رایانا مربوطه. رایانا رو در معرفی خدایان معرفی میکنم، اما همینقدر بدونید که الهه جنگه و جنگاورانه. مردم سرزمین رایانا به وفاداری معروفن، و به هنرشون درکار با مرمر. ربطی نداشت اصن:)) کاخ مرمرین نماینده حکومت مرکزی توی این سرزمینه. دلیرترین جنگجویان همیشه اهل این سرزمین بوده‌ن

سرزمین توساندرا
این همون سرزمین امن شمال شرقیه. مردمش صلح طلبن و فرهنگ لطیفی داره؛ بهترین معمارها و نقاشها همیشه اهل این سرزمین بوده ن. اسطوره این سرزمین توساندراست، الهه طبیعت که به مادر طبیعت هم معروفه. مردمش طبیعت دوستن، در هنرهای دستی مهارت دارن و بوده زمان هایی که از هیاهوی جهان فارغ بوده ن کلا.

سرزمین مرکزی(داوین)
داوین خداوندگار جهانه.این سرزمین بزرگ و آباد و سرسبزه، مرکز حکومته. در شمال،جایی که جلگه های سبز و زمین های کشاورزی هستن، کشاورزها و دامدارهای ساده ای زندگی میکنن که در خودشون نیازی به انقلاب یا هرچیز دیگه نمیبینن؛ تا وقتی بارون بباره و زمین سبز باشه، براشون مهم نیست کی بهشون حکومت کنه.

در مرکز این سرزمین ولی مردم نکته سنجی زندگی میکنن که حاضرن حکومت رو نقد کنن. مردمی اهل سیاست هستن، چون نسل در نسل اتفاقات دربار و حیله ها و پنهان کاری ها و سیاست ها رو دیده ن.

و در جنوبش هم ماهیگیرهایی زندگی میکنن که مثل آتش زیر خاکستر می مونن. کافیه تحریک بشن و بفهمن که حقوق خودشون یا هرکسی توی دنیا در خطره، بلافاصله تور ماهیگیری رو ول میکنن و شمشیر برمیدارن. هفتاد درصد مردهاشون در مواقع لزوم داوطلب پیوستن به ارتش میشن.

سرزمین سوروانا
مهد جادو.سرزمین سوروانا انسان های کمی داره و اکثر ساحره ها اونجا زندگی میکنن وتعدادشون هم کمه، سرزمین کوچیک و خلوتی دارن.
فقط اسمش اینه که تحت نظر حکومت مرکزی هستن، هر کار دلشون بخواد میکنن.
سوروانا الهه جادوست و افریننده پریان.


سرزمین وحشی بلاسا
این سرزمین در غرب قرار داره. فرهنگ مردم بلاسا کلا متفاوته، مثل قیافه و نژادشون که متفاوته. اونها خدایان دیگه ای رو ستایش میکنن، که تعدادشون زیاده، و خشن و ترسناک هستن. خون و کشتار در فرهنگشون نقش مهمی داره، و خب بهشون نمیومد که از یه بچه سرگردون نگه داری کنن یا اصن بتونن بهش محبت کنن. بخش هایی از فرهنگشون ناشناخته ست بهرحال.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
در باب خدایان و آفرینش

در آغاز، جهان مثل یک صحرا، خالی بود. خدایان مثل یک خانواده در این صحرا زندگی میکردن. داوین و همسرش، توساندرا، دو دختر داشتند به نام های رایانا و سوروانا.

ایده خلقت اولین بار به ذهن داوین رسید. اون این ایده رو به همسرش گفت، و تصمیم گرفتن که انسانها رو خلق کنن. توساندرا تصمیم گرفت محیط زندگی انسان ها رو بسازه، و طبیعت رو خلق کرد. کوه ها رو از زمین بیرون کشید، آب های شیرین رو از زمین جوشاند و ابرها رو مجبور کرد ببارن. توی اون مدتی که داوین داشت انسانها رو خلق میکرد، از اونجایی که خلی خوشش اومده بود از خلق کردن، صد جور حیوون و گیاه خلق کرد.
حال میداده احتمالا.

سرانجام داوین انسانها رو خلق کرد، بهشون عقل و هوش و شخصیت داد، و اجازه داد توی زمین زندگی کنن.

دخترها که کار پدر مادرشون رو دیدن، دو جور واکنش داشتن: سوروانا تصمیم گرفت هنر خودش رو که جادو بود به گروهی از انسان ها بده تا متعلق به اون بشن و ساحره ها رو خلق کرد.

اما رایانا مخالف دادن قدرتهای اضافی به انسان ها بود‌. اون مدت خیلی طولانی ای انسانها رو تماشا کرد. به ساخت و سازشون، ایده هاشون، و کار هایی که بدون جادو میتونستن انجام بدن.

رایانا قدرت تلاش رو کشف کرد.

و با خونواده از در مخالفت در اومد. اوضاع اونقدر خراب شد که داوین دخترش رو نفرین کرد و از درگاه خدایان راند و رایانا به الهه رانده شده معروف شد.

رایانا هم سوگند خورد تا از کسانی که در مقابل مشکلات منتظر معجزه نمی مونن و خودشون دست به کار میشن، در برابر سختی ها میجنگن و از جون و زندگیشون مایه میذارن حمایت کنه.
گروهی از انسانهای ساخته پدرش شرارت رو کشف کردن و حمله میکردن به بقیه. و داوین و توساندرا و سوروانا فکر میکردن اینا کار رایاناست.

اما رایانا فکر و ایده شرافت و نبرد رو به ذهن بقیه انسان ها انداخت و جنگاوری به وجود اومد.


هزاران هزار سال بعد، رایانا، الهه نبرد، هنوز مورد ستایش جنگاورهاست.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
مارون2_cieq.png
این طرح البته خیلی دقیق نیست، به عنوان مثال چشمها باید یه کمی قهوه ای تر و موها هم کمی قهوه ای تر باشن.

نام: مارون
درجه: در حدی این فرد سینور هست که کم پیش میاد غیر از سینور صداش کنن:))
شهرت: قدرت فرماندهی بالا، شاهکارهای جنگی در حدی که برای هر کسی قابل احترامه.

مارون مردیه حدودا 47 ساله، که کل زندگیش وقف وظیفه ش... نبوده راستش.

مارون بیست یا بیست و یک سال سن داشت، با سانورایی همسن خودش، که از مدرسه تربیت جنگجو به هم دل بسته بودن، ازدواج کرد که اسم اون خانم لیرانا بود. اونها پسری داشتن به اسم رونان که کاملا به مادرش رفته بود و اصلا شباهت ظاهری با پدرش نداشت: موهای بلوند استخوانی، و چشمهای آبی درخشان. برخلاف پدرش کاملا.

مارون به صورت دوره ای می رفت و می اومد، امنیت توی نواحی غربی متزلزل بود و اون مدام مجبور بود در رفت و آمد باشه.
همسرش لیرانا، زن واقعا زیبایی بود و غیاب شوهرش، باعث شده بود یکی از درباریان براش مزاحمت ایجاد کنه. یک روز عصر مارون بالاخره برگشته بود و با شتاب رفت خونه تا همسر و پسرش رو ببینه اما با جسد لیرانا وسط خونه مواجه شد که خنجر دسته زرین از حد فاصل بین شکم و سینه بیرون زده بود. فکر کرد اون رو کشته ن؛ اما نامه ای توی مشت لیرانا بود که نشون میداد لیرانا خودکشی کرده... اون نوشته بود چه اتفاقی افتاده و از شرم توان زندگی نداشته.
پسرشون، رونان، یه بچه سه چهار ساله بود و مرگ مادرش رو دیده بود.

مارون فهمید کاری که اون مرد کرده قانونی بوده. چطور؟ قبل از این کار اسناد رو دستکاری کرده بوده و ازدواج مارون و لیرانا به کلی نقض شده، انگار که وجود نداشته. با این حساب رونان حرام زاده ای به حساب میاد و لیرانا فاحشه، و استفاده از فاحشه ها جرم نیست.

مارون در آتش انتقام می سوخت، اما وقتی لیرانا رو به خاک سپرد فهمید که مرد متجاوز میخواد رونان رو از بین ببره، که واقعا مدرکی نمونه و مارون نتونه انتقام بگیره. رونان رو میخواست بکشه چون از مارون میترسید.
وقتی مارون قرار بود دوباره برای جنگ راهی شه، پسرش رو با خودش پنهانی برد. پشت سرشون خونه شون به اتش کشیده شد، چون مرد فکر میکرد رونان و پرستارش توی خونه هستن. مارون نتونست زن پرستار رو نجات بده و اون دختر توی اتش سوخت.

اون به جنگ نرفت. پسرش رو به یه روستای دورافتاده برد و تنهایی بزرگش کرد. ظاهر مارون اونقدر مثل سنگ، سخت و استوار بود، که تا مدتها پسرش نفهمید چی میکشه. 14 سالگی رونان، بهش گفت واقعا چه اتفاقی افتاده، و چقدر سخت بود که پسرش با تنفر ازش پرسید:«چرا انتقامشو نگرفتی؟»
و مارون گفت:«به خاطر تو.» و چقدر درد که توی این سه کلمه بود.

مارون پسرش رو هیچ وقت به مدرسه تربیت جنگجو نفرستاد، ولی هرچی بلد بود بهش یاد داد. وقتی رونان هفده سالش بود، در جنگیدن مثل پدرش شده بود و همون موقع بود که وجودش لو رفت:زن تخم مرغ فروش دهکده که از رازشون بی خبر بود به مامورین مالیات گفت دو نفر توی این خونه ن.

مارون و پسرش فرار کردن به کوهستان. اون جا با هم قراری گذاشتن. وجود مارون توی دربار لازم بود، حکومت به فساد کشیده شده بود و اون باید یه کاری میکرد، سوگندش این رو بهش میگفت، از طرفی رونان همچنان باید در حال فرار میموند، و راه پدر و پسر جدا شد.
تصمیم گرفتن نسبت خونیشون رو انکار کنن. قرار شد حتی کسانی که هردوشون رو میشناسن، از نسبتشون با هم خبردار نشن. برای امنیت خودشون.

مارون برگشت به دربار. سخت بود که به متجاوز به همسرش زیر یه سقف باشه و بهش احترام بذاره، همه اتفاقای 12-13 سال پیش رو انکار کنه، وجود تک پسرش رو انکار کنه، ولی در حدی به سوگندش وفادار بود که تحمل کرد.
دو سه ماه بعد، به گفته رونان:«صورتش مثل یک ظرف کریستال شکسته و موهاش نقره ای شده بود.»

در زمان حال داستان، فرمانروا حکم اعدام مارون رو هم امضا کرد و اون فهمید دیگه نمیشه روی حکومت حساب کرد، پس فرار کرد و بقیه فراری ها(از جمله پسرش) رو هم جمع کرد تا خودشون دست به کار بشن.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
لیرانا_wyl.png

نام: لیرانا
درجه: سانورا، اما مدت خیلی کوتاهی به انجام وظیفه پرداخت. نظامی بودن رو کنار گذاشت و خودش رو وقف خانواده و پسرش کرد.
شهرت: زیبایی، فاحشگی(شهرت دروغین)

لیرانا یکی از مظلوم ترین کاراکتر های داستانه. دختر جوونی که از شانزده سالگی به مارون دل بسته بود و بیست و یک سالش بود که ازدواج کرد، و نظام رو کنار گذاشت. شوهرش مدام در رفت و آمد بود و لیرانا وقتی رفت و آمد میکرد متوجه نگاه ها آزار دهنده درباریان میشد، وقتی به جای شوهرش در شورای ساینور حاضر میشد، وقتی پیغام های شوهرش رو به دربار میبرد، هر بار حس میکرد هزاران جفت چشم بهش زل زده ن.
چندین بار توی پستوهای کاخ مزاحمش شده بودن و فرار کرده بود، از ترسش حین بارداری از خونه بیرون نمی اومد.
اما به نظرش شوهرش اون قدر مشغله داشت که لازم نبود درگیر این قضیه هم بشه.

و در نهایت، وقتی رونان فقط سه سالش بود، بالاخره اتفاق افتاد. اون مدتها بود که تمرینی نکرده بود و حتی آموزه های سیزده سال تحصیلش هم به دادش نرسیدن و اتفاق افتاد. با پیراهنی دریده دوان دوان به خونه برگشت، پسرش خوابیده بود، تک پسرش...
مدتی نشست و به پسرش نگاه کرد، درد و اندوه و احساس گناه قلبش رو پاره پاره کرده بود، مرد بهش گفته بود طبق قانون اون هرگز ازدواح نکرده، اون یه هرزه ست و فرزندش حرام زاده ست، لیرانا نمیخواس به اسم فاحشه بشناسنش، توان زندکی توی این دنیا رو نداشت، دنیایی که انقدر راحت لیرانای پاکدامن رو به فاحشه تبدیل کرده بود.

نامه رو دلی خونین نوشت. وقتی پسرش رو برای آخرین بار بوسید، متوجه نشد که اون بیداره. خنجر زرین هدیه شوهرش بود، برای چه کار هولناکی استفاده میشد. خنجر رو زیر جناغش فرو کرد. ناله کرد، افتاد، هیچ وقت بلند نشد.

با گذشت بیش از بیست سال از مرگ مظلومانه ش، امیدواریم بالاخره روزی برسه که انتقامش گرفته بشه و شهرت دروغینش به فاحشگی از بین بره.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
رونان_tdz.png
شباهتش با مادرش فقط!

نام: رونان
درجه: نظامی نیست.
شهرت: فراری، حرام زاده(شهرت دروغین)، و بین دوستاش، شجاعت و تجربه بیشتر از سنش.

داستان رونان که توی زندگی نامه پدر و مادرش گفتیم، فقط تصور کن خودکشی مادرت رو در سه چهار سالگی ببینی. این اتفاقیه که واسه رونان افتاد.

از حدود پونزده سالگی میدونست چهره ش کاملا شبیه مادرشه و میدونست پدرش رو یاد لیرانا میندازه. تنها خاطره ای که از مادرش داشت همون صحنه خودکشی بود و قدیمی ترین خاطره از پدرش، صحنه ای که پدرش(مارون) کنار جسد مادر دستهاش رو مشت کرده بود و بیجاره وار به عقب و جلو تاب میخورد و با خودش میجنگید. رونان هنوز هم صدای کوبش قلب پدرش، وقتی محکم بغلش کرد وسرمای تن مادرش رو یادشه، و صحنه خودکشی مادرش هنوز هم کابوس شبانه شه.

تقریبا هیچ وقت دوست صمیمی نداشته، به تازگی با تاریوس خیلی صمیمی شده، داستان زندگیش رو اولین بار برای تاریوس تعریف کرد ولی نگفت مارون پدرشه، گفت پدرش مرده.
مارون ازش خواست وقتی تنهان پدر صداش کنه، ولی قبول نکرد و گفت الان وقتش نیست که مدام به فکر نسبتمون باشیم، ما رو از وظیفه مون دور میکنه.

اونقدر آوارگی کشیده بود که موهاش بلند شده بوده ن، خدا پدر تیلیا رو بیامرزه موهای این پسر رو کوتاه کرد راحتش کرد:))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #13

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
داریان_ztoz.png

نام: داریان
درجه: سردار، تا پای سوگند سینور شدن رفت ولی سوگند نخورد.
شهرت: ذکاوت و هوش

این یه شخصیت خفنه. داریان تا پای سوگند نوزده سالگی رفت ولی لحظه آخر، قبول نکرد سوگند بخوره. میخواستن بندازنش زندان، اما سینور مارون که چند بار قبلا داریان رو دیده بود، گفت این پسر به درد سیاست میخوره و از زندان نجاتش داد.
در عوض، فرستادش به دربار. داریان در حدی باهوش و با استعداد بود که خودش رو توی دربار جا کرد و برای سینور مارون اطلاعاتی فرستاد که دست خیلیا بهش نمیرسید. دوازده سال برای جبهه خوبها جاسوسی کرد.
افسانه ها میگن به دختری به اسم مونتا علاقه داشت، اما من میگم فقط با هم دوست بودن.

این اواخر، مونتا رو گرفتن. داریان نمیتونست نجاتش بده، فقط به دیدنش رفت و بهش گفت اونا قصد دارن اذیتش کنن، مونتا ازش خواست اون رو بکشه و راحت کنه.
سخت بود. خیلی سخت. ولی داریان بطری زهری که برای روز مبادا با خودش داشت رو به اون داد و شاهد مرگش بود. بع محبور شد به روی خودش نیاره؛ اما توسط یه چاپلوس دربار که با جوزا، افعی سیاه(بعد معرفی میشه) همکاری داشت گیر افتاد و لو رفت و توسط جوزا به قتل رسید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #14

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
تیلیا_xlth.png
(ساچ عه واو:)) )

نام: تیلیا
درجه: نظامی نیست کلا
شهرت: دختر ستاره

اگه بخوام قصه زندگیشو بنویسم، باید کتاب بنویسم.
شروع زندگی ایشون و پدر و مادرش معلوم نیست کلا. در دو یا سه سالگی توسط قبایل وحشی بلاسا پیدا شد، اون ها به فرزندی گرفتنش و تنها مادری که میشناخت زن ساحره/ کاهنه/ مغ (؟) قبیله بود. روی همین حساب زبان بلاسایی زبان مادریش هست و وقتی مناجات میکنه، یا با دوست صمیمیش آنیا صحبت میکنه، به بلاسایی حرف میزنه.
با وجود بزرگ شدن زیر دست یه زن مقدس بلاسایی که در زبان خود بلاسا تووا (با تلفظ Tova) میگن بهشون، ایمانش به خدایان دنیای متمدن هست، و بیشتر از همه به رایانا.
اون تووا وقتی تیلیا رو به فرزندی گرفت سیزده سالش بود کلا. اولین سالی بود که تووای قبیله شده بود. تووا ها دستی توی جادو دارن، برای همین عمرشون طولانیه.

بهرحال آنیا وقتی بیست و هشت یا بیست و نه سالش بود قبیله رو ترک کرد، اول کمی به شمال رفت و به طور اتفاقی ساحره تاریکی رو پیدا کرد که داشت می مرد، معلوم نیست چرا بهش کمک کرد، چرا زخم یه ساحره که به تاریکی معروف بود رو مرهم گذاشت، ولی ساحره ازش خوشش اومد و بهش عمر طولانی و جوانی هدیه کرد.
ساحره بهش گفت که اون دختر ستاره ست، براش افسانه رو گفت: دختری با موهای فیروزه ای که در پای کوه ستاره همزمان با پلید ترین شخص تاریخ به دنیا میاد، روح یک ستاره به بدنش دمیده میشه، تا مرگ و شکست همزاد پلیدش در زمین میمونه و بعد توسط ستاره ها برگردونده میشه به اسمون.

تیلیا هیچ وقت این افسانه رو قبول نداشت. هیچ وقت.

پنجاه و جند سالش بود شاید، که آنیا رو پیدا کرد. دخترک سیزده ساله عاشق دانش که کیمیاگر ازش سواستفاده میکرد. آنیا رو نجات داد و صمیمی ترین دوستان هم شدن. چند سال با آنیا در بلاسا زندگی کردن و آنیا هنرهای خاص درمانی و زبان بلاسا رو یاد گرفت.

سالها بعد، با تاریوس آشنا شد. اولین کسی که بهش دل بست، اما تحت تعقیب بود و باید میرفت، پس خودش رو از ذهن تاریوس پاک کرد.

در زمان حال، تیلیا راهی این سفر شده، و من امیدوارم زنده برگرده تا بتونه با تاریوس باشه
 
  • شروع کننده موضوع
  • #15

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
شیلار_1s5.png

نام: شیلار
درجه: سانورا
شهرت: دائم الخون دماغی!

شیلار زنیه مهربان و دل رحم و لطیف که معلوم نیست چرا با این روحیه جنگجو شده، ولی این رویای بچگیش بوده.
وقتی پنج سالش بود بدجور خون دماغ شد. مادرش اون رو پیش زن کوهستان برد(بلههههه پیش آنیا!). زن کوهستان تشخیص داد که اون یه بیماری نادر و خاص داره، مشکلی در جمجمه/ مغزش. سردرد، تب و خون دماغ علائم این بیماری ان. بیماری عمر بیمار رو کوتاه میکنه و مقرر شده که شیلار نهایتا تا 45 یا 50 سالگی زنده بمونه. بیمار هر چند وقت یک بار دچار حمله میشه، بقیه مواقع هم هفته ای چند بار خون دماغ میشه.

بخاطر حافظه شیلار و خاطره ش از زن کوهستان بود که سن واقعی آنیا لو رفت.

بهرحال، وقتی بدونی قراره جوون مرگ شی، سعی میکنی به ارزو هات برسی. ارزوی شیلار هم جنگجو بودن بود. اون میدونه که زندگیش طولانی نیست، برای همین سعی میکنه آدم خوب و درستکاری باشه.
رادان بهش لقب بانوی شل دماغ داد:))
 
  • شروع کننده موضوع
  • #16

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
#کاراکتر
جوزا_psna.png
دوستان، خانم @kimia+_+ که این عکس رو قبلا دیده ن، گفتن این کراش منه کسی بهش چپ نگاه نکنه:)) خلاصه چپ نگاهش نکنین

نام: جوزا(به معنای عقرب)
درجه: سینورِ سوگندشکن
شهرت: خیانت، بیرحمی، افعی سیاه

بریم و آشنا بشیم با اولین شخصیت بد داستان.

جوزا اولین فرزند یک خانواده متلاطم و پرآشوب بود. با تولد خواهر کوچکترش، خانواده ش از هم پاشید. مادرش از پدرش جدا شد و خواهرش رو برد، اون موند و پدری که هیچ وقت دوستش نداشت. پدرش برای اینکه از دستش خلاص شه فرستادش مدرسه تربیت جنگجو.
جوزا هوش بالایی داشت، توی مدرسه تربیت جنگجو بالا و بالاتر رفت و حتی سوگند نوزده سالگی خورد؛ اما وجودش پر از نفرت بود و به علم تاریک علاقه مند شد. نفرت و عقده های درونش، باعث شد ساحره(شخصیت بد اصلی داستان) راحت بتونه اون رو به تاریکی جذب کنه.
خواهرش باهاش در ارتباط بود و ناگهان فهمید جوزا داره تغییر میکنه. قبل هم خشن و بی رحم بود اما حالا پوزخند هشداردهنده ای روی لبهاش نشسته. با جوزا بحث و دعوا کرد و کار به جاهای باریک کشید و خواهر و برادر روی هم شمشیر کشیدن و در نهایت جوزا خواهرش رو با زخمی عمیق رها کرد؛ چند وقت بعد فهمید اون زنده مونده و قصد کرد بکشتش اما تا حالا که دستش به خواهرش نرسیده.
ضمنا اون جای زخم سمت چپ پیشونیش هم شاهکار خواهرشه.

جوزا با خیانت کردن به ارتش سرزمین های متمدن باعث کمین خوردن و کشته شدن بیش از 300 نفر شد؛ گرفتنش، اما به دنبال فساد فرمانروا آزاد شد و داریان رو هم کشت. ارتش رو به تاریکی کشوند و به ساحره کمک کرد تا سردارها رو تسخیر کنه.
چرا؟ چون از ساحره قول دو تا از سرزمین های متمدن رو گرفته بود. قولِ خون، قول ساحره ها که نمیتونن بشکننش. با پیمان بستن با یه ساجره سوگند نوزده سالگیش رو شکست.


فعلا که زنده ست و داره همه چیز رو نابود میکنه، شاید بعدا مرد.
 
بالا