• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

ترسناک ترین خاطره زندگیتون

  • شروع کننده موضوع
  • #1
ارسال‌ها
2
امتیاز
26
نام مرکز سمپاد
علامه حلی2
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1402
بعضی وقتا یه اتفاقاتی برا آدم می افته که واقعا نمیشه براش توجیه آورد. یا اتفاقی که حتی میشه براش توجیه آورد ولی بازم شما رو تو اون لحظه خیلی ترسونده. خاطره های ترسناکتون رو تو همین تاپیک تعریف کنید تا با هم بترسیم: ))))))
 

صوراسرافيل

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,432
امتیاز
8,553
نام مرکز سمپاد
علامه حلى
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
0000
همين الانشم تو ترسناك ترين خاطره زندگيمم
شايد كل زندگيم تو همين خاطره ترسناك بود
تموم نميشه لعنتى
 

big cat

SPHINX
ارسال‌ها
189
امتیاز
1,953
نام مرکز سمپاد
سمپاد:')
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1400
یه مدت همش یه نفر به خونه مون زنگ میزد که سر اتفاق من هربار تلفن رو جواب میدادم. هیچ صدای مشخصی نمیومد و بیشتر خش خش بود ولی اگه یکم دقت می کردی یه نفر با صدای آهسته و پشت سر هم همش میگفت دوست دارم و فکر کنم عذرخواهی هم می کرد:| آره خلاصه می خواستم بگم حاجی اگه داری میمیری یا قراره بمیری اشتباه گرفتی ولی گوش نمی کرد:|


___________________

یه بارم یکی تماس گرفته بود. هی می خواست ادرس خونه مونو از زیر زبونم بکشه:| گفت فلانی هستی؟ گفتم بله. گفت با بهمانیِ فلانی کار دارم:| من گفتم عموم هستن اینجا زندگی نمی کنن که:| گفت باشه شما ادرس خونه تونو بده که من دفعه ی بعد زنگ زدم ۱۱۸ دوباره شماره تلفن شمارو نده بهم:| منم زیر بار نرفتم گفتم مغازه ش فلان جاست عموم مراجعه کنین به همون نقطه ی جغرافیایی:| بعد اینطوری بود که هی اه و آه می گفت:| اخرش گفتم اصلا چه نسبتی به عموی ما داری؟ گفت همدوره ی خدمتشم
.
.
.
عموی من هیچوقت سربازی نرفته...
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:

big cat

SPHINX
ارسال‌ها
189
امتیاز
1,953
نام مرکز سمپاد
سمپاد:')
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1400
خب اون قبلیارو که نترسیده بودم ولی خب جالب بودن گفتم بگم ولی اینیکی رو واقعا ترسیدم:|
پنج سالم بود شاید و والدینم منو گذاشته بودن شمال خونه ی مادربزرگ و پدربزرگم. اون زمانم دوتا دایی کوچیکم هنوز مجرد بودن. نیمه شب بود که برق رفت. دایی هامم قبلش رفته بودن فوتبال. هوا خیلی تاریک بود، منو فرستادن شمع بخرم:| نیمه شب، بچه ی پنج ساله... اره خلاصه:| البته سوپرمارکت از ورودی خونه ده دوازده متر فاصله داشت. ولی همه جا بسته بود و کوچه کاملا تاریک بود(برق رفته بود و نور هیچ چراغی هم نبود). برگشتنی وقتی به در خونه رسیدم یکی از پشت گفت هی دختر... رسما ریدم به خودم از ترس:| چون اگه اشنا بود که اسمم رو می دونست ولی اون اینطوری صدام کرد. دست و پامو گم کردم ولی انقدر ترسیده بودم که نتونستم برگردم و به عقب نگاه کنم فقط هجوم بردم سمت در و محکم پشت سرم بستمش و دویدم سمت خونه:| به کسی هم چیزی نگفتم. هنوز برام سواله کی بود طرف؟ اصلا با من بود طرف صحبتش؟:|
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,758
امتیاز
40,642
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
یه شب داشتیم از مسافرت برمیگشتیم. با خانواده خالم بودیم. یه خونه توی شاهرود گرفتیم که شب توش بخوابیم. قبل از این که بریم توی خونه شوهرخالم با صاحب خوب شوخی کرد و گفت چن ماه دیگه میزایی؟ (شکم مرده عین حامله ها بود!) من بدم اومد و با خودم گفتم این شب میاد ما رو میکشه.(!)

رفتیم تو ما خانوما همه توی اتاق خوابیدیم منو دخترالم روی تخت و بقیه رو زمین خوابیدن بابا ها هم توی هال خوابیدن. نصف شب بود ومن خوابم نمیبرد و یه دلهره عجیبی داشتم انگار میدونستم قرار اتفاق بدی بیفته دخترخاله تپلم بیخ گوشم خرناس میکشید ولی من چشام مث جغد باز بود.

در بالکن به توی اتاق باز میشد شیشه مشجر داشت. در یخورده خراب بود و هی با باد تکون تکون میخورد و جیر جیر میکرد. من میدونستم ینفر پشت دره. چون دستگیره یه لحظه چرخید و یهو ول شد. دست اخر که قلبم داشت میومد تو دهنم و به گریه افتاده بودم که نفر دستشو از پشت گذاشت روی شیشه و بعدش رفت و صدای گرمبی اومد. از وحشت رفتم وسط بابا و شوهر خالم خوابیدم.

فرداش معلوم شد نردبونی که توی بالکن بوده دزدیده شده. واقعا دزد اومد بود و چون خونه رو فقط به مسافر اجاره میدادن فکر کرده بوده خونه خالیه. دستگیره رو چرخونده و فهمیدن کسی تو خونست، نردبونو ورداشته و رفته. ولی وحشت اون شب هنوز تو دلم مونده.
 

Asaliiiii

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
791
امتیاز
5,383
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه ۲
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
1401
چ
خب اون قبلیارو که نترسیده بودم ولی خب جالب بودن گفتم بگم ولی اینیکی رو واقعا ترسیدم:|
پنج سالم بود شاید و والدینم منو گذاشته بودن شمال خونه ی مادربزرگ و پدربزرگم. اون زمانم دوتا دایی کوچیکم هنوز مجرد بودن. نیمه شب بود که برق رفت. دایی هامم قبلش رفته بودن فوتبال. هوا خیلی تاریک بود، منو فرستادن شمع بخرم:| نیمه شب، بچه ی پنج ساله... اره خلاصه:| البته سوپرمارکت از ورودی خونه ده دوازده متر فاصله داشت. ولی همه جا بسته بود و کوچه کاملا تاریک بود(برق رفته بود و نور هیچ چراغی هم نبود). برگشتنی وقتی به در خونه رسیدم یکی از پشت گفت هی دختر... رسما ریدم به خودم از ترس:| چون اگه اشنا بود که اسمم رو می دونست ولی اون اینطوری صدام کرد. دست و پامو گم کردم ولی انقدر ترسیده بودم که نتونستم برگردم و به عقب نگاه کنم فقط هجوم بردم سمت در و محکم پشت سرم بستمش و دویدم سمت خونه:| به کسی هم چیزی نگفتم. هنوز برام سواله کی بود طرف؟ اصلا با من بود طرف صحبتش؟:|
چه طور بچه پنج ساله رو فرستادن بیرون؟؟
 

big cat

SPHINX
ارسال‌ها
189
امتیاز
1,953
نام مرکز سمپاد
سمپاد:')
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
1400
چ

چه طور بچه پنج ساله رو فرستادن بیرون؟؟
هنوزم برام سواله:| البته مادربزرگم، مامانمو هم وقتی پنج سالش بوده چهار صبح میفرستاده نون بخره:| تو گرگ و میش وقتیکه هنوز تو کوچه ها گاو و سگ بودن... برادرشم یکم ادم تخته کمیه مامانمو تنها میزاشته خودش جلو جلو میرفته اونم همیشه با ترس می رفته برمیگشته:|
 

Nzr.f

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
313
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
داراب
سال فارغ التحصیلی
1400
رفته بودیم شمال، از این کلبه چوبی ها وسط جنگل گرفتیم، شب بود ما تو قسمت به اصطلاح اِیوُنش بودیم، هوا هم سرد بود پتو پیچیده بودم دورم داشتم فیلم میدیدم، یهو دیدم یه عنکبوت به چه عظمت داره از رو پتو میاد بالا
میخ کوب شدم و طلب کمک میکردم، از اونجایی که بقیه هم ترسیده بودن پتو رو به یه گوشه پرت کردم (البته احساس میکردم همچنان رو لباسمه ولی من نمیبینمش:-ss) و عنکبوته رفت زیر پتو و ملت با دمپایی کشتنش
¦
یه بار دیگه هم تو راه کرمان بودیم فکر کنم، یه جا وایسادیم، من رفتم گلاب به روتون دستشویی، اولش یه حشره رو زمین بود، به خودم گفتم سریع تا حشره هه مزاحمت ایجاد نکرده جمع کنم برم، یهو دیدم حشره هه رو زانومههه! واقعا نمیدونستم چیکار کنم، خیلی هم قیافه وحشدناکی داشت یه دم زرد مثل عقرب داشت ولی رنگ بدن خودش قهوه‌ای بود!! خلاصه من همینجور حشره رو قسم میدادم جون مادرت جلو نیا، بعد شروع کردم فوت کردنش اونم محکم وایساده بود، منم همچنان التماسش میکردم، هیچ راه دیگه‌ای برام نمونده بود در آخر شیلنگ اب رو گرفتم روی شلوارم و اون به درک واصل شد... وقتی اومدم بیرون مثل سکته زده ها شده بودم و دخترخاله هام پشتِ در درحال خندیدن بودن:-s
¦
یه بار هم معلم خصوصی داشتیم، فصل ملخ‌ها شده بود خونه ماهم ملخ‌خیز! توی پله‌ها یه ملخ نشسته بود، ماهم سریع وارد شدیم و درو بستیم تا مثلا ملخه نیاد داخل.. ولی اومد و یکم دور تر از میز، پشت سر معلم نشسته بود، معلم هم متوجه طرز نگاه من به ملخ شد، ترس نداره گویان سمت ملخ رفت و یهو ملخ غیب شد! ، بعدشم معلم با خیال راحت به ادامه درسش پرداخت، نگو ای دل غافل ملخه پریده بود رو صندلی من نشست، هیچی دیگه ملخه توی حدفاصل من و تکیه‌گاه صندلی هی میپرید میخورد به من و صندلیX_X منم چشمامو بسته بودم با دست اشاره میکردم به پشت سرم، معلم هم هی میگفت چته ملخه که دیگه رفت و من حتی جرعت نداشتم حرف بزنم!! هیچی دیگه با کلی اوضاع و بدبختی ملخ رو به قتل رسوند و خواهرم در تمام این مدت از خنده روده بر شده بود... (بعدش هم معلم کلا کلاس رو تعطیل کرد و از خاطرات مشابهش تعریف کرد)
 

Herearshia

کاربر فعال
ارسال‌ها
55
امتیاز
283
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی ساری
شهر
ساری
سال فارغ التحصیلی
1404
بعضی وقتا یه اتفاقاتی برا آدم می افته که واقعا نمیشه براش توجیه آورد. یا اتفاقی که حتی میشه براش توجیه آورد ولی بازم شما رو تو اون لحظه خیلی ترسونده. خاطره های ترسناکتون رو تو همین تاپیک تعریف کنید تا با هم بترسیم: ))))))
پنج سالم بود با فامیلا رفته بودیم جنگل من رفتم بگردم نزدیک یه ساعت گذشته بود که دیدم به یه درخت یه طناب دار بسته شده بود و یه جمجمه انسان بود(تقریبا جمجمه)!
چند روز بعد خبرو شنیدیم که یه دختر و پسر که از زندگیشون خسته شده بودن میرن تو جنگل خودشون رو دار بزنن!
بعد پسره یه دفعه دیوونه میشه دختره رو خفه می‌کنه و فرار می‌کنه دختره زنده میمونه و فرار می‌کنه پسره بر میگرده دختره رو با تبر می‌کشه و بعد خودشو به پلیس معرفی میکنهX_X
خیلی وحشتناک بود!
 

sombrero04

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
278
امتیاز
2,275
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
کرمانشاه
سال فارغ التحصیلی
1400
پنج سالم بود با فامیلا رفته بودیم جنگل من رفتم بگردم نزدیک یه ساعت گذشته بود که دیدم به یه درخت یه طناب دار بسته شده بود و یه جمجمه انسان بود(تقریبا جمجمه)!
چند روز بعد خبرو شنیدیم که یه دختر و پسر که از زندگیشون خسته شده بودن میرن تو جنگل خودشون رو دار بزنن!
بعد پسره یه دفعه دیوونه میشه دختره رو خفه می‌کنه و فرار می‌کنه دختره زنده میمونه و فرار می‌کنه پسره بر میگرده دختره رو با تبر می‌کشه و بعد خودشو به پلیس معرفی میکنهX_X
خیلی وحشتناک بود!
یا جد سادات!!!!!
 

plotter

توطئه گر مخفی
ارسال‌ها
117
امتیاز
1,173
نام مرکز سمپاد
frz
شهر
ard
سال فارغ التحصیلی
1402
بعضی وقتا یه اتفاقاتی برا آدم می افته که واقعا نمیشه براش توجیه آورد. یا اتفاقی که حتی میشه براش توجیه آورد ولی بازم شما رو تو اون لحظه خیلی ترسونده. خاطره های ترسناکتون رو تو همین تاپیک تعریف کنید تا با هم بترسیم: ))))))
باید اعتراف کنم ک خیلی آدم ترسویی هستم تا جایی ک اگه یه چیز ترسناک ببینم یا بشنوم تا چند ماه بهش فک میکنم. یه بار عروسک آنابل رو دیدم بعدش کلا حالم بد بود، شب بود تو اتاق خوابم نشسته بود و درو قفل کرده بودم همشم داشتم به این طرف و اون طرف نگاه میکردم که چیزی دیگه ای تو اتاق خواب نباشه(از ترسم) بعد یهو برق رفت. جیغ زدم فوری دویدم سراغ در تا بازش کنم بعد دیدم نمیشه. تازه یادم افتاد در قفله.کلیدم نمیدونستم کجا گذاشتم. خلاصه خودمو از ترس کتک زدم دادو فریاد کردم بابام اینا اومدن درو شکستن منو آوردن بیروناحتمالا واسه همتون مسخره به نظر بیاد ولی واسه من یه تجربه بد بود
 

plotter

توطئه گر مخفی
ارسال‌ها
117
امتیاز
1,173
نام مرکز سمپاد
frz
شهر
ard
سال فارغ التحصیلی
1402
بعضی وقتا یه اتفاقاتی برا آدم می افته که واقعا نمیشه براش توجیه آورد. یا اتفاقی که حتی میشه براش توجیه آورد ولی بازم شما رو تو اون لحظه خیلی ترسونده. خاطره های ترسناکتون رو تو همین تاپیک تعریف کنید تا با هم بترسیم: ))))))
من یه تجربه ترسناک دیگه هم دارم که واقعا میتونم بگم جز ترسناک ترین اتفاقا تو دنیا میتونه باشه، مثل تجربه قبلی چرت نیس. به هرکی گفتم باور نکرد واسه همین دیگه نمیخوام بگم...فقط اینکه قبل از افتادن این اتفاق من دوتا کتاب به اسم(اسرار قاسمی و کنزالحسین)رو خونده بودم. همه چی از این دوتا شروع شد...
 

Herearshia

کاربر فعال
ارسال‌ها
55
امتیاز
283
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی ساری
شهر
ساری
سال فارغ التحصیلی
1404
باید اعتراف کنم ک خیلی آدم ترسویی هستم تا جایی ک اگه یه چیز ترسناک ببینم یا بشنوم تا چند ماه بهش فک میکنم. یه بار عروسک آنابل رو دیدم بعدش کلا حالم بد بود، شب بود تو اتاق خوابم نشسته بود و درو قفل کرده بودم همشم داشتم به این طرف و اون طرف نگاه میکردم که چیزی دیگه ای تو اتاق خواب نباشه(از ترسم) بعد یهو برق رفت. جیغ زدم فوری دویدم سراغ در تا بازش کنم بعد دیدم نمیشه. تازه یادم افتاد در قفله.کلیدم نمیدونستم کجا گذاشتم. خلاصه خودمو از ترس کتک زدم دادو فریاد کردم بابام اینا اومدن درو شکستن منو آوردن بیروناحتمالا واسه همتون مسخره به نظر بیاد ولی واسه من یه تجربه بد بود
خوش به حالت جیغ زدی!
من کلا ساکتم و کاری نمیتونم بکنم و ترس آروم آروم از درون منو میکشهX_X
 

Rhodium

در هم تنیده شده با ۶
ارسال‌ها
508
امتیاز
3,503
نام مرکز سمپاد
علامه حلی 6
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1406
تلگرام
یه شب خوابیده بودم هیچ صدایی هم نبود و یه دفعه انگار یه صدایی تو مایه های اااااع شنیدم، بعد چون تاحالا چنین چیزی تجربه نکرده بودم، فک کردم توهمی چیزی زدم ولی خوب یادمه که واقعا اون صدارو شنیدم هنوزم نفهمیدم اون صدا چی بود
 
بالا