• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

زهــرا ن - ١٢٠٤٧

  • شروع کننده موضوع
  • #1
  • شروع کننده موضوع
  • #2

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
بارِ هستی {میلان کوندرا}

مترجم: پرویز همایون‌پور
ناشر: نشر قطره

امتیازِ من: 9 از 10

درباره‌یِ کتاب:

این کتاب رمانی‌ست که می‌شه گفت مشهورترین اثرِ "میلان کوندرا" ست. اسم کتاب در اصل "سبکی تحمل‌ناپذیر هستی" ست که مترجم به خاطر این که معتقده این مفهومی‌ست که آخر کتاب درک می‌شه، اسم‌ش رو به "بار هستی" تغییر داده که شاید جذاب‌تر هم باشه.

ماجرا در موردِ فردی‌ست به اسم "توما" که جراحی موفق‌ـه و مسیرِ زندگی‌ای رو برای خودش در نظر گرفته که حس می‌کنه اون جوری‌ست که زوایایِ شخصیتی‌ش آشکار می‌شه؛ خیلی اتفاقی با زنی به اسم "ترزا" آشنا می‌شه که نقطه‌یِ مقابلِ مسیری‌ست که توما برایِ زندگی خودش در نظرگرفته، توما با ترزا ازدواج می‌کنه و خب اتفاقاتِ زیادی می‌افته و توما و ترزا هر دو کارشون رو از دست می‌دن و توما به خاطر ترزا در خیلی از موارد خلاف مسیر دلخواهش قدم برداره و در نهایت مجبور می‌شن تویِ روستا زندگی‌شون رو ادامه بدن.

درباره‌ی کتاب:

چیزی که به نظرم در موردِ بارهستی جالبه و اون رو متفاوت می‌کنه تحلیل‌های فلسفی‌ست که کوندرا لابه لایِ کتاب گنجونده و شاید این عمده تفاوت‌ش با رمان‌هایِ دیگه باشه و به نظرم چیزی که خیلی خیلی این کتاب رو جذاب کرده این‌ـه که تحلیل‌ها خیلی هنرمندانه گنجونده‌شدن به طوری که اصلن خسته‌کننده نیستن و حس می‌شه که جزوی از داستان هستن.
توی این رمان آدم‌های مختلف و شخصیت‌هاشون از دید کوندرا مورد بررسی قرار گرفته، درگیری های هرکدوم و دغدغه‌های ذهنی‌شون در مواجهه با اطرافیان و اتفاقات. توما و ترزا، سابینا" معشوقه‌ی توما" ، فرانز و ... خیلی هنرمندانه مورد بررسی قرار گرفتن و می‌شه به درک و شناخت نسبتن خوبی رسید.
و شاید اگه بخوام کتاب رو در جملاتی خلاصه کنم، این می‌شه انسان‌ها یک بار زندگی می‌کنن و تصمیم‌هایی که می‌گیرن نمی‌شه گفت درست‌ـه یا غلط‌ـه.

در کل کتاب خوب و جذابی‌ست و شاید لازم باشه بارها خونده بشه. :]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
استخوان خوک و دست‌های جُذامی {مصطفی مستور}

ناشر: نشرِ چشمه

امتیازِ من: 3 از 10

درباره‌یِ کتاب:

این کتاب یک رمان‌ـه.
اسمِ کتاب از سخنی از حضرت علی(علیه‌السلام) گرفته‌شده که می‌گن:« به خدا سوگند که دنیای شما در نزد من پست‌تر و حقیرتر است از استخوانِ خوکی در دستِ جُذامی.»
که این مسئله لابه‌لایِ داستان وقتی یکی از شخصیت‌هایِ داستان منتظر دوست‌ش که مشغولِ کُشتن یک نفره از رادیو شنیده می‌شه در میانه‌های داستان و اون موقع ربط‌ش به کُلِ داستان مشخص می‌شه.

رمان درباره‌ی ساکنان یک برجِ مسکونی (=خاوران) است که توی طبقه‌های مختلف زندگی می‌کنند، دانیال که دیدِ بدی نسبت به این دنیا داره و یک حالتِ فیلسوفِ دیوانه‌گونه‌ای داره، آقایِ مفید و همسرش افسانه که پسرشون الیاس سرطان داره که هردو شخصیت‌های تحصیل‌کرده‌ای هستن، محسن سپهر که تصمیم داره از همسرش جدا بشه و با دخترش درنا زندگی می‌کنه، سوسن که زنی با مشکلات اخلاقی‌ست و درگیرِ عشقی می‌شه که مسیرِ زندگی‌ش تغییر می‌ده، نوذر که می‌خواد یک پیرمرد تنها رو به قتل برسونه و ثروت‌ش رو تصاحب کنه، حامد که دانشجوی عکاسی‌ست و یک آتلیه داره و نامزدش مهناز تویِ آمستردام درس می‌خونه، شهرام که یک پسر ثروتمند و البته خوش‌گذرون‌ـه.
به جنبه‌هایی از زندگیِ هر کدوم از این ساکنان پرداخته شده خیلی کوتاه و مختصر؛ یعنی شاید استخوان‌های‌شان که در دست‌های‌شان است.

نظرِ من:

خب من فکرمی‌کنم یکی از حُسن‌های این رمان، کوتاه‌بودن‌ش‌ـه و البته این که به هیچ‌وجه حوصله‌سربر نیست.
توی این رمان شخصیت‌ها ربطی به هم ندارن، شاید یکی از جذابیت‌ها همین باشه، فقط گاهی از کنار هم رد می‌شن، اتفاقی می‌رن آتلیه‌یِ حامد عکس می‌گیرن، یا تویِ آرایشگاه شخصیت‌ها کنارِ هم قرار می‌گیرن، یا تویِ یک آسانسور سوار می‌شن، بدون این که هم دیگه رو بشناسن.
به زندگیِ بعضی از شخصیت‌ها بیش‌تر پرداخته‌شده و به بعضی‌ها کم‌تر و سعی‌ شده یه جورایی گم‌شده‌یِ زندگی هر کدوم‌شون مشخص بشه، گم‌شده‌یِ زندگیِ انسان‌ها. آدم‌هایی که با دنیاهایی متفاوت کنار هم قرار گرفته‌اند.
معتقدم که از "رویِ ماه خداوند را ببوس" ضعیف‌تره و به نظرم یک بار خوندن‌ش خوب‌ـه یا شاید هم بشه گفت بد نیست، یعنی برای کسانی که وقت و حوصله‌ی کتاب خوندن رو ندارن و یا تازه می‌خوان کتاب‌ خوندن رو شروع کنن، گزینه‌‌ی خوبیه.
:]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
حکایت عشقی بی‌قاف،‌بی‌شین،بی‌نقطه {مصطفی مستور}

ناشر: نشر چشمه

امتیازِ من: 2 از 10

درباره‌یِ کتاب:

این کتاب مجموعه‌ایست از 6 داستانِ کوتاه.

در واقع بررسیِ عشق از نگاه‌هایِ مختلف رو داره که به نظرِ من داستان‌ها چندان به هم بی‌ربط نیستند، یعنی شاید بعضی سوال‌ها و ابهامات در موردِ داستانِ اول، در داستانِ آخر پاسخ‌داده می‌شه.
از نظرِ من همه‌یِ داستان‌ها قوی نیستند، یعنی شاید 1 یا 2 داستان اون طوری که باید باشند نیستند و برعکس بعضی از داستان‌هاش می‌تونن عمیقن آدم رو به فکر فرو ببرن.

نظرِ من:

و به نظرم نباید کتاب رو بدونِ فاصله‌یِ زمانی با "استخوان خوک و دست‌های جذامی" می‌خوندم، چون بعضی مفاهیم و حتا صحنه‌ها هست که مشترک‌ـه و شاید از جذابیتِ کتاب کم کنه.

حسنِ این کتاب هم کوتاه بودن‌شه و برایِ شروع کتاب‌خوندن و زمان‌هایی که سرِ آدم شلوغ‌ـه و در عین حال می‌خواد کتاب هم بخونه، کتابِ خوبی‌ست.
ارزش یک بار خوندن رو داره و بعضی داستان‌هاش شاید ارزش چندبار خوندن رو داشته‌باشه.
:]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
خرمگس{ اتل ليليان وينيچ}

مترجم: خسرو همایون‌پور
ناشر: نشر امیرکبیر

امتیازِ من: 9 از 10

درباره‌یِ کتاب:

اين كتاب يك رمانه و مربوط مى شه به دوره ى سلطه ى كليسا، يعنى ماجرا در اون دوران اتفاق مى افته.

ماجراى پسرِ انگليسى مسيحى و مومن به اسم آرتوره كه از يك خانواده ى ثروتمنده و يك برادرخوانده داره و با يك كشيك(مونتانلى) رابطه ى خيلى خوبى داره. آرتور وارد فعاليت هايى عليهِ ستم به مردم ايتاليا ( كشورى كه توش زندگى مى كنه.) مى شه و به همين دليل دستگير مى شه. با وساطت كشيش آزاد مى شه و برادرخوانده ش بعد از آزادى ش اين حقيقت رو كه اون فرزند نامشروع رابطه ى مادرش با مونتانلى ست، بهش مى گه. آرتور يك نامه براى مونتانلى مى نويسه و اون رو به خاطر دروغ گوييش سرزنش مى كنه و وانمود مى كنه كه خودكشى كرده. به نقاط مختلفى از جهان سفر مى كنه و آسيب هاى زيادى مى بينه، لنگ شدن پاش و زخم روى صورتش و تبى كه به خاطر زخمى عميق هر از چندگاهى دچارش مى شه. اون بى دين مى شه و تبديل مى شه به يك روزنامه نگار انتقادى كه متن هاى تند و گاهى طنز رو با نام مستعار خرمگس عليهِ كليسا مى نويسه و بعد از مدتى برمى گرده به محل زندگى قبليش و دركنارِ كسى كه دوستش داشته(جما) در روزنامه فعاليت مى كنه، بدون اين كه شناخته بشه و بعد از مدتى به كمك جما مبارزه ى مسلحانه رو در پيش مى گيره و به واردات اسلحه كمك مى كنه[nb]. تا همين جا بسه، براى جلوگيرى از لوث شدن. :-"[/nb]

نظرِ من:

خب من فكر مى كنم اين كتاب واقعن پتانسيل ايجادِ يك انقلاب رو داشته و اين كار رو هم انجام داده. داستان و شخصيت پردازى ها خيلى عالى هستن. آرتور و تغييراتش و تفكرات جديدش خيلى خوب با رفتارش قابل فهمه و گاهى در مكالماتش.
اين كتاب درگيرى فلسفى اى ايجاد نمى كنه و اصلن گنگ نيست و در عين سادگى بسيار جذابه و هر آن چه مدنظر نويسنده است رو منتقل مى كنه و مى شه كاملن باش رابطه برقراركرد.
:]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد {پائولو کوئیلو}

مترجم: حسین نعیمی
ناشر:نشر ثالث

امتیازِ من: 7 از 10

درباره‌یِ کتاب:

این کتاب یک رمانه.
دختری به اسم ورونیکا که 24 سال داره و موقعیت اجتماعی نسبتاً مناسبی هم داره،به این دلیل که فکرمی‌کنه همه چیز تکراری شده و کاری برای انجام دادن نداره با قرص‌های خواب‌آور خودکشی می‌کنه، ولی خودکشی‌ش با موفقیت رو به رو نمی‌شه و اون رو به بیمارستان روانی(ویلت) انتقال می‌دن.
در اون جا به ورونیکا گفته می‌شه که قلبش آسیب دیده و 5 روز بیش‌تر زنده نخواهد بود. ورونیکا اول از این که انتظار مرگ رو بکشه می‌ترسه و تصمیم می گیره هر طور که شده خودکشی کنه ولی بعد پشیمون می‌شه از کاری که کرده و حس می‌کنه چه‌قدر می‌تونست بهتر زندگی کنه و به قول خودش ورونیکاهایِ دیگه ای رو تویِ وجودش دید که می‌تونست دوستشون داشته‌باشه.
اون تصمیم می‌گیره روزهایِ باقی‌مانده‌یِ عمرش رو اون طوری که دوست‌داره زندگی کنه و لذت‌هایی رو که از ترس تجربه نکرده، تجربه کنه.
این شوق‌ش برای استفاده از روزهای باقی‌مانده‌یِ عمرش باعث می‌شه که خیلی از بیماران تیمارستان فکرکنن که حالا که اونا فرصت زندگی رو دارن باید درست زندگی کنند و از زندگی لذت ببرند، باعث می‌شه کسانی که درمان‌شده بودند و خودشون رو به دیوانگی زده‌بودند چون با دنیای بیرون احساس تفاوت می‌کردند، از تیمارستان مرخص بشن و دوباره زندگی کنند و لذت ببرن.
ماریای مبتلا به ترس، زدکای افسرده و ادوارد مبتلا به اسکیزوفرنی.
در این جا رابطه‌ای عاطفی بین ادوارد و ورونیکا ایجاد می‌شه و اونا روز آخر زندگی ورونیکا رو از تیمارستان فرار می‌کنن تا تفریح کنند و خب آخرش معلوم می‌شه که به ورونیکا دروغ گفته‌شده بود تا رئیس تیمارستان بتونه تحقیقات خودش رو برای درومان نوعی بیماری عملی کنه و کلاً همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و اینا. :D

نظر من:

خب من فکرمی‌کنم مفاهیمی که توی این کتاب مطرح شد مثلِ دیوانگی و عاقلی و تعاریف و دیدگاه‌هایی که نسبت به هرکدوم وجود داره واقعاً قابل توجه بود و از نظر فلسفی و توضیحات روانشناسانه، کتاب خوبی بود.
البته باید بگم که تحمل ماجراهایِ اول کتاب و ادامه‌دادنش در ابتدا برای من سخت بود و البته اعصاب خُرد کن، کند پیش رفتنِ ماجرا و نوعِ اتفاقات برای من چندان جالب نبود در ابتدا.
کلاً کتابِ آموزنده‌ای‌ست برای این که بتونیم به یک اصولِ ثابت برای درست زندگی‌کردن برسیم و به خاطر ترس و یا دیگران از کارایی که آرزوش رو داریم دوری نکنیم.
ولی من پایانِ کتاب رو چندان دوست‌نداشتم. یعنی فکرمی‌کنم که خیلی می‌تونست پایان بهتری داشته‌باشه. به نظرم هپیِ اند شدن‌ش یه ذره بچگانه بود.
و این که ترجمه‌یِ کتاب چندان جالب نبود.

ولی در کل ارزش خوندن داره.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
مرشد و مارگريتا {ميخائيل بولگاكف}

مترجم : عباس ميلانى
ناشر: نشر نو

امتیازِ من: 5 از 10

درباره ى كتاب:

داستان با هم‌صحبتی و قدم زدن دو روشنفکر لاییک و رسمی (دو شخصیت مهم داستان) در یکی از پارک‌های مسکو آغاز می‌شود: یکی میخاییل الکساندر، یا همان برلیوز. نویسنده‌ای مشهور و سردبیر یکی از مجله‌های وزین ادبی پایتخت و رییس کمیته مدیریت یکی از محافل ادبی مسکو و دیگری جوان شاعری به نام ایوان نیکولاییچ پونیریف که با نام مستعار بزدومنی شناخته می‌شود. برلیوز به نوعی نماینده روشنفکران رسمی و صاحب باند و باندبازی‌های ادبی است که محافل مافیایی ادبی راه می‌اندازند و اندیشه‌ای سطحی و تک‌بعدی دارند و دگراندیشان را مجال رشد و نمو و شکوفایی نمی‌دهند و تنها به آنان که مرید و سرسپرده‌شان باشند اجازه فعالیت می‌دهند و دیگران را زیر پا له می‌کنند، شعر و آثار سفارشی می‌پذیرند و شبکه‌ای تار عنکبوتی در تمام نشریات مهم و سرشناس تنیده‌اند. سایه این روشنفکران و نویسندگان رسمی بر تمام عرصه ادبی و محافل نویسندگی سنگینی می‌کند و نگاه تحمیلی‌شان در همه جا گسترده است. یکی از قربانیان این باندهای مافیایی، قهرمان این رمان یعنی مرشد است که در فصل‌های بعدی رمان ظاهر می‌شود و می‌بینیم که این حضرات ریش و سبیل‌دار چه بلایی به سر او با آن همه خلاقیت و عشق و شور آورده‌اند.

برلیوز و بزدومنی به شکلی اتفاقی در پاتریارک پاندز یکی از پارک‌های مسکو با ولند (Woland) روبرو می‌شوند. بزدومنی که به تازگی شعری ضد مذهبی از سوی برلیوز سفارش گرفته است آن را به او می‌سپارد تا در نشریه‌اش چاپ کند و با هم در مورد ماجرای مصلوب شدن مسیح حرف می‌زنند و برلیوز وجود خارجی عیسی ناصری را از اساس انکار می‌کند و آن را ساخته ذهن تاریخ‌نویسان و کاهنان قوم می‌داند. درست در همین زمان سر و کله ولند در چهره یک پروفسور خارجی پیدا می‌شود و در مورد ماجرای مسیح آن‌ها را به چالش می‌گیرد. او داستان را که در واقع فصلی از کتاب چاپ‌نشده مرشد است و در فصل‌های بعد با او آشنا می‌شویم به گونه‌ای بسیار قوی و اثرگذار روایت می‌کند. قدرت بیان او با مرگ ناگهانی و تکان‌دهندهٔ برلیوز که اندکی بعد اتقاق می‌افتد و از سوی ولند از قبل پیش‌بینی شده بود، چنان اثر شگفتی بر شاعر جوان می‌گذارد که روان او را از هم می‌گسلد و وی را راهی بیمارستان روانی می‌کند و او که در اثر این حادثه ضربه هولناکی خورده و تمام باورهایش به هم ریخته و به‌تدریج در اثر آن تحولی ژرف در اندیشه‌اش پدید می‌آید به تمامی شفا نمی‌یابد تا این‌که با مرشد در همان بیمارستان ملاقات می‌کند و این ملاقات راه هدایت و رستگاری را بر او می‌گشاید.

در پایان این داستان شگفت و در یک فضای سیال و فرار سورئالیستی دو دلداده یعنی مرشد و مارگریتا که اکنون به کمک ابلیس به وصال هم رسیده‌اند، هر دو سوار بر اسب، سرخوش و شادان به دنبال ولند از آستان این جهان می‌گذرند و برای آخرین بار مسکو را از فراز تپه‌ای می‌نگرند. شهری که یادآور اورشلیم عهد عیسای ناصری است و اکنون در پی توفان سختی که آن را فرا گرفته در تاریکی و ظلمت محض فرو می‌رود. آنان سبکبار و سبک‌بال دست در دست یکدیگر از کرانه‌های این جهان می‌گذرند و پا به جهان ابدی می‌گذارند. [nb]ويكيپديا[/nb]

نظر من:
خب؛ اول اين رو بگم توى كتاب منتشر شده از اين انتشارات، ابتدا به طور مفصل در مورد خود بولگاكف توضيح داده و تا حدى هم كتاب رو نقد كرده. اين قدر از كتاب تعريف و تمجيد شده كه من در ابتدا جرئت نداشتم در موردش نظر بدم.
به نظرم اين كتاب خيلى پيچيده ست و دنياى واقعى، يعنى طبيعى و ماورالطبيعه با هم تركيب شدند. مى شه گفت اين كتاب نقدى به شرايط روسيه در اون زمان به صورت نمادينه و با توجه به توضيحات ابتدايى نويسنده در مورد زندگى بولگاكف و خفقانى كه وجودداشته، اين نوع نوشتار طبيعيه.
من واقعاً نمى تونم خيلى كتاب رو تحليل كنم چون از اطلاعات تاريخى زيادى در مورد روسيه برخوردار نيستم و شايد همين علتى باشه براى ترجيح دادن كتاب هاى رئال.

خوندنش رو توصيه مى كنم ولى، براى آشنايى با نوع نگرش و البته نگارش متفاوت داستان.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
زندگى عزيز {آليس مونرو}

مترجم: مريم صبورى
ناشر: كتاب كوله پشتى

امتیازِ من: 9 از 10

درباره ى كتاب:
اين كتاب يك مجموعه داستان از يك خانوم نويسنده ى كانادايى ست كه نوبل ادبياتِ سالِ ٢٠١٣ رو برده.
كتاب از دو بخش تشكيل شده؛ بخش اول كه اسم نداره {:د} و بخشِ پايانى كه شاملِ چهار داستانه، كه واقعاً داستان نيستند و به قول نويسنده " بر اين باورم كه اين ها اولين و آخرين -و نزديكترين- چيزهايى ست كه مى توانم از زندگى ام بگويم." .
كتاب ٣٣٢ صفحه ست و ١٤ تا داستان داره كه به جز دو داستان، محور اصلى ش زنان هستند. هيچ اتفاق و ماجراى خاصى نمى افته كه قرار باشه دنبال بشه، بلكه تمامِ ماجرا "زندگى" ست. در هر داستان به جز اولى كه طول زندگى توش خيلى مطرح نشده، بقيه شون يك زندگى رو، يك سبك رو و يك انسان و پيرامونش رو روايت مى كنه.
بيشتر داستان ها روايت اول شخص دارند و اونا هستند كه زندگيشون رو تعريف مى كنند و هيچ وقت توى داستان اسمشون معلوم نمى شه.
چون ماجرا نداره، توضيحش خيلى سخته!

نظر من:
خب؛ من بايد بگم مدت ها بود كه با كتابى تا اين حد حس خوب پيدا نكرده بودم. چيزى كه برام جالب بود، اين بود كه توى اين كتاب خيلى خوب احساسات زنان بررسى شده، فقط به جوانى پرداخته نشده و بلكه قسمت قابل توجهى كتاب در مورد زنان ميانسال و يا بهتره بگم ميانسالىِ شخصيت هاست.
نكته ى قابل توجهِ ديگه اينه كه ما توى اين كتاب واقعيت هاى زندگى رو مى بينيم، خيانت، گناه، احمق فرض شدن و خيلى چيزهاى ديگه كه واكنش هايى هم كه اتفاق مى افته مطابق با شرايط و پذيرفتنِ واقعيت هاست.
به نظرم چيزى كه بسيار توى اين كتاب واضح و يا در لفافه بهش اشاره شده، همين پذيرفتن واقعيت ها و لذت بردن از زندگى و قدرش رو دونستنه. سعى در فهميدنِ انسان ها و آشكارشدنِ قضاوت هاى اشتباه هم از زيبايى هاى اين كتابه.
به شدت خوندنش رو توصيه مى كنم. :د
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
تیرهایِ سقف را بالا بگذارید، نجاران و سیمور:پیشگفتار {ج

مترجم: اميد نيك فرجام
ناشر: ققنوس

امتياز من: ٨ از ١٠

درباره ى كتاب:

اين كتاب از سه بخش تشكيل شده:
١. تيرهاى سقف را بالا بگذاريد نجاران:
اين بخش يك داستان است در مورد سيمور، كه پسر بزرگ خانواده ى "گلس" هستن ايشون و در داستانى كه هفت سال قبل از اين داستان منتشر شده بود به نام "يك روز خوش براى موزماهى" بعد از رفتن به ساحل و حرف زدن با يك دختر معصوم به اتاقش برمى گرده و يك گلوله توى مغزش خالى مى كنه و خودكشى مى كنه.
"تيرهاى سقف را بالا بگذاريد، نجاران" مربوط به قبل از اين خودكشى ست و مسئله ى ازدواج سيمور رو از زبان برادر بزرگ ترش "بادى" بيان مى كنه. سيمور و برادرش هر دو توى ارتش كار مى كنند. سيمور تصميم به ازدواج با دخترى به اسم موريل مى گيره و شب قبل از ازدواج به موريل مى گه كه " اين قدر از ازدواج باش خوش بخته كه مى خواد عروسى رو به عقب بندازه" و فرداش مهمونا به عروسى مى يان و چون داماد نمى ياد، در واقع عروسى به هم مى خوره و همه با ماشين هايى كه آماده شده به طرف خونه ى عروس حركت مى كنن و "بادى" هم توى يكى از ماشين ها مى شينه تا به اون جا بره، البته كسى اون رو توى ماشين نمى شناسه و يكى از افراد توى ماشين شروع مى كنه بدگفتن از سيمور به نقل از مادر موريل كه اون يك اسكيزوئيدى و هم جنس باز و از ايناست، كه بادى اول صبورى به خرج مى ده و در نهايت اعتراض مى كنه به اين حرفا.
ماشين به خاطر رژه مجبور مى شه توقف كنه و چون هوا خيلى گرم بوده، تصميم مى گيرن به يك بار برن و چون تعطيل بوده، به خونه ى مشترك سيمور و بادى مى رن و اون جا بادى، دفترچه خاطرات سيمور رو مى خونه و نظرش در مورد موريل و خانواده ش رو و يكى از همراهان هم به موريل تلفن مى زنه كه بگه دير مى رسن و نگران نباشه، از اون جا متوجه مى شه كه سيمور توى خونه منتظر موريل بوده و سيمور موريل رو غافل گير كرده و با هم رفتن به سفر.
و مهمونا مى رن و اينا.

٢. سيمور: پيشگفتار:
اين قسمت از كتاب هم داستانى ست كه از زبان بادى كه نويسنده ست نقل مى شه. يعنى صرفاً صحبت هاى بادى ست كه تصميم داره شخصيت سيمور رو تشريح كنه، اين كه اون بسيار باهوش بوده، توى راديو ، توى بچگى همه ى خانوادشون، برنامه اجرا مى كردند، از ١٩ سالگى توى دانشگاه تدريس مى كرده و شاعر بوده، هايكو مى سروده و اينا.
توى اين داستان سعى شده سيمور كه قهرمان يا همه چيز خانواده ى گلسه هم از نظر فيزيكى و تا حدى شخصيتى تشريح بشه.
در واقع بادى تصميم مى گيره در مورد برادرش كه مدام علت خودكشى ش رو ازش مى پرسن، بنويسه و اون رو شرح بده.

٣. موخره:
مقاله اى در مورد خود سلينجر و پيچيدگى هاى شخصيت مرموزش و شباهت هاى اعضاى خانواده ى "گلس" كه در موردشون داستان مى نويسه با خودش و تجربه هاى شخصيش.

نظرِ من:

نظر دادن در مورد كارهاى سلينجر به نظرم خيلى سخته. توى" تيرهاى سقف را بالا بگذاريد، نجاران" سيمور نيست، ولى ما تا حد نسبتاً خوبى، مى تونيم با ويژگى ها سيمور آشنا بشيم، آدم حساس و باهوش و مهربونى ست. از سادگى و صداقت موريل خوشش مى ياد و از ضعف هاى خودش كه باعث مى شه موريل از زندگى كردن با اون بترسه، آگاهى داره و داره تلاش مى كنه كه رفعش كنه. شخصيت پردازى ها به نظر من خيلى خوب هستند، فاميل ها موريل كه به خونه ى بادى مى رن و توصيفات، طورى هستند كه كاملاً مى شه باور كرد كه اين داستان مى تونه زندگى نامه ى افرادى واقعى باشه.

در مورد " سيمور: پيشگفتار" ما با بادىِ ٤٠ ساله ى نويسنده كه مى خواد برادر اسطوره ش رو توصيف كنه همراه مى شيم.
توى نوشته پرانتز هاى زيادى وجود داره كه توضيحات بادى، چيزهايى كه در لحظه به نظرش مى رسه و گاهى حتّى دغدغه هاى سلينجر، توش بيان مى شه و با خواننده ها حرف مى زنه در واقع. این کتاب رویایی انسان‌ها با دنیای بدون عشق رو نشون می‌ده. و سیمور که برخلاف خیلی از انسان‌ها نمی‌تونه با این شک گاه و بی‌گاه که دنیا اصلاً جای زندگی نیست، کنار بیاد.(به گفته‌یِ کتاب)

بخشی از كتاب(صفحه ى ١٤٢):
انسان معمولاً در دوره ى معينى (با تأسف بايد گفت كه معمولاً در دوره اى موفق) از زندگى اش يكهو احساس مى كند "قدرت" اين را دارد كه اعتراف كند در امتحانات آخر ترم دانشكده تقلب مى كرده و حتى اين كه بين ٢٢ و ٢٤ سالگى دچار ناتوانى جنسى بوده، اما از اين اعترافات شجاعانه الزاماً نمى توان فهميد كه آيا يك وقتى موقع دلخورى شديد از موش خانگى اش با پا روى سر آن كوبيده يا نه.

خوندنش به شدت توصيه مى شه. :]
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
تَهِ خيار {هوشنگ مرادى كرمانى}


ناشر: معين

امتيازِ من: ٦ از ١٠

درباره ى كتاب:

اين كتاب آخرين كتابِ نويسنده ى برجسته ى كشورمون، آقاى مرادى كرمانى، است. مجموعه اى از سى داستان كوتاهِ فلسفى ست.
اسم ته خيار از داستان اول اين كتاب گرفته شده كه توى اون يك نويسنده ى پير درحالى كه مى خواد يه خيار رو پوست بكنه، به اين فكر مى كنه كه ته خيار كجاست؟ جايى كه به بوته چسبيده يا جايى كه اون گل زرد رنگ بهش چسبيده و تلخه؟
دوستش معتقده كه بر خلاف تصور عامه ى مردم، تهِ خيار جايى ست كه به بوته ش چسبيده و جايى كه تلخه سرِ خياره و بر خلاف همه ى مردم، اولش رو تلخ مى دونه. دوست آقاى نويسنده، زندگى رو به خيار تشبيه مى كنه و معتقده كه بايد سر خيار رو كه چون دست خودمون نبوده، تلخه بكَنيم و بندازيم دور و فراموشش كنيم.
بقيه ى داستان ها هم، تحت تاثير اين مفهوم قرار گرفتند و مستقيم يا غير مستقيم به مرگ مربوط مى شن و توى اون تهِ زندگى و طولش و يا به قولى ته خيار افراد متفاوتى از زبون خودشون يا به صورت سوم شخص و يا از زبان ماهى قرمز شب عيد و... بيان شده. بيشتر داستان ها به صورت تمثيلى ست.
در واقع توى اين كتاب سعى شده به جنبه هاى مختلف رفتارى انسان ها و كارهايى كه توى زندگى انجام مى دن و روابطشون با هم پرداخته بشه. و مسئله ى مرگ و تاثيراتش توى زندگى افراد و خانواده ها و افراد يك محله يا يك روستا نشون داده شده.

نظر من:

خب؛ چه كار سختى ست نظر دادن در مورد كار نويسنده هاى سرشناس.{:-"}
مى شه گفت داستان ها در سطح نسبتاً خوبى هستند. البته بعضى وقت ها متن ها ابهام برانگيزند و براى من فهميدن منظور داستان ها مشكل بود و بايد خيلى فكرمى كردم و شايد اين در واقع چيزى ست كه نويسنده مى خواسته.
و گاهى هم مفاهيم جالبى در مورد نگاه به زندگى وجودداشت، اما چندان جذاب مطرح نشده اند توش، يعنى شايد بعضى قصه ها مى تونستند بهتر و قوى تر باشند.
چيزى كه به نظر من نقطه ى قوت اين كتاب محسوب مى شه، نگاهى نقدگونه به نوع روابط انسان ها توى كشورى مثل كشور ما و نقد ديدگاه سنتى و گاهى خرافى موجود نسبت به آداب و رسوم مرگ بود، مثلاً اين كه به احترام مرگ عده اى ازدواج رو به تعويق مى اندازند.
نكته ى خوب ديگه اين بود كه كتاب، خيلى منطقى به مرگ نگاه كرده و اون رو جزوى از زندگى در نظر گرفته. گاهى زندگى افرادى كه از مرگ پول درمى يارن، مثل جلادها يا قبركن ها بهش پرداخته شده بود و يا حتا لزوم مرگ و غم توى زندگى.

بخشى از كتاب (صفحه١٤٢):
روى شاخه ى درخت توت كلاغى نشسته و با خود فكر مى كند كه " اين مردم چرا مى دوند، كجا مى خواهند بروند؟"
كلاغ آدم نيست كه بداند، صبح تا شب بايد بدود.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
تقسيم {پيرو كيارا}

مترجم: مهدى سحابى
ناشر: مركز

امتياز من: ٣ از ١٠

درباره ى كتاب:

اين كتاب يك رمان ه كه توسط "پيرو كيارا" نوشته شده. طبق مقدمه ى كتاب آقاى كيارا استاد قصه گوى اهل ايتاليا هستند. ايشون در دوران فاشيسم كارمند دولت بوده كه به دليل فعايت هاى سياسى محكوم مى شه و از ايتاليا به سوييس فرار مى كنه. اين كتاب هم پر فروش ترين اثر ايشون ه.
اين كتاب داستان يك كارمند دولت چهل و خرده اى ساله به اسم" امرنتزيانو پارونتزينى" كه به يه شهر كوچيك منتقل مى شه و تصميم داره ازدواج كن ه و توى ذهن ش همسر ايده آل ش رو تصوير مى كنه.اين آدم، يه برنامه ى كاملاً مشخص براى زندگى ش داره كه هر روز تكرار مى شه و با افراد پيرامون ش هم هيچ ارتباطى نداره و سرش توى كار خودش ه. توى مراسم دعا در كليسا سه خواهر رو مى بينه و نگاه ش با نگاه يكى از خواهرا گره مى خوره و حس مى كنه كه همسر ايده آل ش رو پيدا كرده اونا را تا خونه شون دنبال مى كنه. هفته هاى بعد هم اين ديدن تكرار مى شه.
اين سه خواهر يعنى تارسيلا، كاميلا و فورتوناتا فرزند يه وكيل به نام تتامانتزى هستند كه از دنيا رفته، اين وكيل بسيار به زشتى علاقه داشت و كارش رو كنار مى ذاره و وارد كار باغدارى مى شه و سعى مى كنه كه سبزيجات و ميوه جات عجيب و زشت توليد كن ه و بفروشه. و بنابراين با يه دختر "راشيتيك" ازدواج مى كنه و سه دختر زشت ثمره ى اين ازدواج هستند كه البته هر كدام زيبايى هايى دارند، مثلاً فورتوناتا موهاى زيبايى داره، تارسيلا پاهاى زيبا و كاميلا دست هاى زيبايى داره كه به عقيده ى پدرشون نامتناسب ترين قسمت هاى بدن شون ه.
اين خواهرا آدماى تحصيل كرده و سنتى و جدى و معتقدى هستند كه در كليسا بسيار فعال هستند و تدريس مى كنند. مادرشون در بچگى شون مى ميره و اينا زير نظر پدر خشن شون بزرگ مى شن و اصلاً عشق و ازدواج براشون معنى نداشته در موردش اصلاً حرف نمى زدن و خب سن شون بالا مى ره و همه شون پير دختر هستن.
پارونتزينى به بهانه هاى كارى با اين خانواده آشنا مى شه و رفت و آمد مى كنه و تارسيلا و كاميلا حس مى كنن كه كسى هستند كه پارونتزينى باشون ازدواج خواهد كرد، در اين بين بزرگ ترين خواهر يعنى فورتوناتا اصلاً تمايلى به ازدواج نداره و پارونتزينى ازش خواستگارى مى كن ه و اون هم قبول مى كنه كه باعث مى شه كه حسادت خواهراى ديگه برانگيخته بشه و تارسيلا كه بيشتر از همه تمايل به ازدواج داره، با يه جوان بيست و پنج ساله رابطه ى نامشروع برقرار مى كنه.
خلاصه اين كه پارونتزينى توى خونه ى خواهران تتامانتزى ساكن مى شه و با هر سه خواهر رابطه برقرار مى كنه، در حالى كه فورتوناتا هيچ وقت توى دو سال زندگى باش متوجه قضيه نمى شه و تنها خدمتكار پير خونه، يعنى ترزا متوجه ماجرا مى شه كه چون باور نمى كرده كه فورتوناتا متوجه نشده باشه، هيچ وقت نمى ره كه به ش بگه.
همزمان براى تارسيلا رسوايى اتفاق مى افته و كشيش ارشد تمام خواهران تتامانتزى رو از منسب هاشون توى كليسا كنار مى ذاره و خواهرا هم به فعاليت در حزب فاشيسم رو مى يارن.
در نهايت بعد از دو سال پارونتزينى توى راهرو و همزمان با رفت و آمدهاى شبانه ش سكته مى كنه و لحظه ى آخر جمله ى"پيرهن را درش بيار..." رو مى گه كه دكترى كه بالاى سرش بوده، چون از قضيه خبر نداشته شايع مى كنه كه منظورش اين بوده كه پيرهن سياه حزب فاشيسم رو تن من كنيد و اينا و ايشون كه اصلاً يه بار هم پيرهن سياه نپوشيده بوده و كلاً فعاليت سياسى نداشته و با هيچ كس جز اين خواهرا ارتباط نداشته، قهرمان حزب شناخته مى شه و الگو مى شه و اينا.

نظر من:

در فصل هاى ابتدايى كتاب و با بيان تئورى هاى پدر سه خواهر در مورد زشتى و زيبايى، من حس كردم كه با يه كتاب مفهومى و فلسفى مواجه هستم ولى با رسيدن به فصل هاى بعدى متوجه شدم كه خيلى هم اين طورى نيست. ما توى كتاب بخش هايى رو مى بينيم كه تمثيلى هستند و اتفاقاتى رو مى خونيم كه متوجه حكمت ش در آخر داستان مى شيم، شايد دو يا سه مورد اين گونه باشه كه به نظرم جالب اومد. مثلاً اين كه پارونتزينى با فورتوناتا ازدواج مى كنه چون تنها راه به دست آوردن ش ازدواج ه و اين مرد كلاً شيفته ى زشتى ست و به هر سه خواهر علاقه داره و تنها راه داشتن هر سه خواهر ازدواج با خواهر بزرگ تر بوده و اينا.
توى اين كتاب تفكرات كليسا تا حدى مورد انتقاد قرار گرفته. ولى بيشتر هدف كتاب به نظرم يه جورايى تحقير حزب فاشيسم ه كه با توجه به مقدمه ى كتاب، نويسنده ازش ضربه خورده.
به دليل اين كه كيارا قصه گو بوده اين كتاب سبك ويژه اى مبنى بر "صرفه جويى روايى" داره و ساده بيان شده كه شايد خوبى ش همين باشه.
در مجموع و به طور كلى به نظرم اصلاً كتاب خوبى نيومد و شايد اولين كتابى ست كه من با قطعيت مى گم تاريخ مصرف ش تموم شده. چون توى اين كتاب معناگرايى خيلى ضعيف ه و ما با ماجراهايى مواجه هستيم كه نهايت داستان به تحقير حزب فاشيسم منجر مى شه، بدون اين كه تفكرشون مورد نقد قرار بگيره، صرفاً مسخره شدن كه شايد شرايط اون زمان اين مسئله رو اقتضا مى كرده.
به نظرم ارزش وقت گذاشتن نداره اين كتاب.

قسمتى از كتاب(صفحه ى ٢٤):
معتقد بود كه زشتى و زيبايى هر دو ثمره ى تلاش خلاقانه ى يكسانى هستند و خودشان به تنهايى فقط كيفيت هاى اضافى اند. عقيده داشت كه ايجاد يك چيز واقعاً زشت كار راحتى نيست و به اندازه ى رسيدن به چيز زيبا زحمت مى برد. ارزيابى نتيجه ها صرفاً به سليقه بستگى دارد و هر كسى يك شكلى را مى پسندد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

mysterious queen

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,058
امتیاز
4,964
نام مرکز سمپاد
فرزانگان٣
شهر
مش‍‌هد
طاعون {آلبر کامو}

مترجم: حسین کاظمی یزدی
ناشر: کتاب نشر نیکا

امتیاز من: 9 از 10
درباره‌‌ی کتاب:

این کتاب یک رمانِ 287 صفحه‌ای نوشته‌ی «آلبر کامو» ست. این داستان از زبان سوم شخص روایت می‌شه و در شهر اران واقع در الجزایر اتفاق می‌افته. شهری که مردم‌ش صرفا به کار و پول فکرمی‌کنند . ماجرا از جایی شروع می‌شه که دکتر ریو از خونه‌ش خارج می‌‌شه و توی راهروی آپارتمان با یک موش مرده مواجه می‌شه و این مسئله رو با سرایدار در میون می‌ذاره.
در روزها و هفته‌های آینده مرگ موش‌‌ها تبدیل به یک اپیدمی می‌شه و در هفته 4000 جسد موش از خیابان‌ها جمع‌‌آوری می‌شه. با این وجود مردم این مسئله رو جدی نمی‌گیرن. تا این که این اپیدمی تموم می‌شه.
پس از اون سرایدار منزل دکتر ریو به دلیل بیماری‌ای با علائم تب و خیارک می‌میره و چندین مرگ دیگه با همین علائم در شهر گزارش می‌شه تا این که دکتر ریو و همکارانش به این نتیجه می‌رسن که این بیماری، طاعون‌ه.
توی شهر شرایط ویژه اعلام می‌شه. هیچ کس نباید از شهر خارج بشه و هر کس هم که بخواد وارد شهر بشه، می‌تونه ولی دیگه نمی‌تونه از شهر خارج بشه.
دکتر ریو به خدا معتقد نیست ولی تمام سعی‌ش رو داره که مردم رو نجات بده و توی این کار با آدمای مختلفی آشنا می‌شه. به عنوان مثال با گران که کارمند شهرداری‌ست، تارو که یک مسافره، رامبر که یک خبرنگاره که اهل اران نیست و حالا به دلیل طاعون نمی‌تونه از شهر خارج بشه و کتار که یک خلاف‌کاره که همسایه‌یِ گران‌ه و اون از خودکشی نجات‌ش داده و اون از موقعیت طاعون استفاده می‌کنه و اون‌جوری که دل‌ش می‌خواد زندگی می‌کنه، خلاف می‌کنه و با مردمی که حالا به دلیل طاعون حاضرن حرفای هم رو بشنون رابطه برقرار می‌کن‌ه، پانلو که یک کشیش‌ه و در ابتدا طاعون رو بلای الهی می‌دونه و به مردم می‌گه نمی‌تونن کاری در برابرش انجام بدن و در نهایت بعد از دیدن مرگ یک کودک، به مردم می‌گه که باید با طاعون مبارزه کنن.
تارو تصمیم می‌گیره که با تشکیل یک گروه بهداشتی به بیماران طاعونی کمک کن‌ه و گران و رامبر هم به اونا کمک می‌کنه.
افراد زیادی توی طاعون کشته می‌شن. کار به جایی می‌رسه که مجبور می‌شن جسدها رو بسوزونند. مردم خیلی تغییر می‌کنند و دست به کارایی می‌زدند که هیچ وقت انجام نمی‌دادند به عنوان مثال خلاف‌هایی که انجام می‌دادند و برخوردهاش با هم تغییر می‌کنه و حتا به سوزانده شدن اجساد عزیزان‌شون بی‌تفاوت می‌شن.
دکتر کاستل یکی از همکاران دکتر ریو یک سرم برای مبارزه با طاعون تولید می‌کنه. که توی مواردی پاسخگو بوده و به طور کلی نه.
بعد از حدود یک سال، دوباره سروکله‌یِ موش‌ها پیدا می‌شه، البته این بار زنده. و بعد از اون نشانه‌های بهبود بیماری و از بین رفتن اپیدمی آشکار می‌شه. و سرم‌های دکتر کاستل تاثیر خودش رو می‌ذاره.
تصمیم گرفته می‌شه که دروازه‌های شهر باز بشن. در سه روز مانده به باز شدن دروازه‌ها، تارو مبتلا به طاعون می‌شه و از دنیا می‌ره.
و دروازه‌ها باز می‌شه و مردم باز مثل گذشته به زندگی خودشون ادامه می‌دن و البته خوشحال از این که دوباره می‌تونن کنار کسانی باشند که دوست‌شان دارند.
در آخر داستان معلوم می‌شه که راوی قصه خود دکتر ریو بوده و برای این به صورت سوم شخص قصه را روایت کرده که از زبان مردم سخن گفته باشه. و در آخر قصه می‌گه :«باکتری طاعون هیچ‌گاه از بین نمی‌رود؛ می‌تواند ده‌ها سال در میان اثاثیه‌ی خانه و ملافه‌ها بخوابد، در تختواب‌ها، زیرزمین‌ها، صندوق‌ها و قفسه‌ی کتاب‌ها منتظربماند؛ تا این که یک روز برای هلاکت و آگاه‌کردن انسان‌ها دوباره موش‌هایش را بیدار کند و آن‌ها را برای مردن، به شهری شاد بفرستد.»

نظر من:

چون اصولاً نقد کتاب نویسنده‌ها بزرگ واقعاً کار سخت و بزرگی‌ست، من چندین سایت رو برای مقایسه‌یِ نظرات خودم چک کردم.
یکی از جنبه‌های عالی این کتاب از نظر من، دقت نویسنده توی بیماری طاعون و روش‌های درمانِ اون‌ه. واقعاً این جنبه از کتاب عالی و علمی بود و اطلاعات خوبی در مورد اپیدمی طاعون در اختیار خواننده می‌ذاره.

این کتاب یک رمان فلسفی‌ست تا حدی با افکار پوچ‌گرایانه. ما در این رمان حالت‌های مختلف انسان در مقابله با جنبه‌های مشکل زندگی می‌بینیم. تغییرات‌ش، ناتوانی‌هاش، کم‌آوردن‌هاش و این که انسان وقتی تحت فشار خیلی شدید قرار می‌گیره اون قدر عوض می‌شه که انسانیت درون‌ش کشته می‌شه. توی این کتاب طاعون یه نماده، نماد کشتار انسان و توی این کتاب طاعون‌زده افرادی معرفی می‌شن که برای رسیدن به مقاصدشون، آدم‌ها رو می‌کشن. البته این جا کامو در مورد مجازات اعدام هم همچین نظری رو داره که من این قسمت رو ترجیح می‌دم در موردش قضاوت نکنم.
کلاً این کتاب بیش‌تر از این که بر ماجرا محوریت داشته‌باشه، بر محور دیالوگ‌هاش قرارگرفته، دیالوگ‌ها بسیار واقعی و قوی هستند و در عین حال اصلاً برای مخاطب خسته‌کننده نیستند.

ترجمه‌ی کتاب هم، ترجمه‌ی خوبی بود. خوندن‌ش رو شدیداً توصیه می‌کنم.

قسمتی از کتاب( صفحه‌ی 152):
تارو گفت:« آدم فکرمی‌کنه قابلیت هرچیزی رو داره.»
«مخالفم. آدم نمی‌تونه برای مدت زیادی درد رو تحمل کن؛ یا این که مدت زیادی شاد باشه. و این یعنی آدم قابلیت هر چیزی رو داره.» او به دو مرد نگاه کرد و پرسید:«بگو ببینم تارو، تو می‌تونی در راه عشق بمیری؟»
«نمی‌تونم بگم؛ ولی فکر نمی‌کنم.»
«می‌بینی! ولی می‌تونی جونتو در راه یه ایده بدی. هرکسی می‌تونه متوجه این قضیه بشه. خود من به شخصه افراد زیادی رو دیدم که از جونشون واسه یه ایده گذشتن. من اعتقادی به قهرمان بودن ندارم . می‌دونم که این کار ساده‌ست و می‌تونه باعث مرگ آدم بشه. چیزی که واسه من ارزش داره این که آدم به خاطر عشق زندگی کنه و بمیره.»
 
بالا