Mostafa.Ahmadi
کاربر فوقفعال
  
			
			
				
				
	
		
			
		
		
	
			
		- ارسالها
 - 113
 
- امتیاز
 - 2,277
 
- نام مرکز سمپاد
 - بهشتی
 
- شهر
 - زنگان(عرب ها میگویند زنجان)
 
سلام دوستان...
احساس کردم جای این تاپیک خیلی خالیه...همه مون خاطرات جالبی رو تو زندگیمون داشتیم که برا خیلیای دیگه اتفاق افتاده و نوشتنش توسط ما و خوندنش توسط دیگران خنده رو رو لبامون مینشونه...
برای شروع خودم مینویسم...امیدوارم منظورمو از حس مشترک گرفته باشین
از هزاران اتفاق اینگونه ای که واسم پیش اومده
مکالمه ی بین من و مامانم در دوران پیش دبستانی
[مامان در حال ظرف شستن]
من: مامان سوره ی حمدُ بخونم برات؟
مامان: بخون
من: بسم الله الرحمن الرحیم......[خوندن با هزار زحمت].....صدق الله العلی العظیم
مامان گوش میدی؟
مامان: بله پسرم ادامه بده
من: تموم شد کع
مطمئنی گوش میدادی؟
				
			احساس کردم جای این تاپیک خیلی خالیه...همه مون خاطرات جالبی رو تو زندگیمون داشتیم که برا خیلیای دیگه اتفاق افتاده و نوشتنش توسط ما و خوندنش توسط دیگران خنده رو رو لبامون مینشونه...
برای شروع خودم مینویسم...امیدوارم منظورمو از حس مشترک گرفته باشین
از هزاران اتفاق اینگونه ای که واسم پیش اومده
مکالمه ی بین من و مامانم در دوران پیش دبستانی
[مامان در حال ظرف شستن]
من: مامان سوره ی حمدُ بخونم برات؟
مامان: بخون
من: بسم الله الرحمن الرحیم......[خوندن با هزار زحمت].....صدق الله العلی العظیم
مامان گوش میدی؟
مامان: بله پسرم ادامه بده
من: تموم شد کع

مطمئنی گوش میدادی؟

	
    








 البته اونموقع که نهایتا فکر میکردم همسایه بغلیمونم که نقاش ساختمون بود.

