یه روز تو مدرسه ، واسه اکیپِ ما یه سری مشکلات ــی ایجاد شده بود. با بچه ها زنگِ ناهار نشستیم به حرف زدن ُ به قولِ معروف ، گره گشایی !
همین جوری هی حرف زدیم ُ حرف زدیم که زنگ خورد ُ 20 دیقه هم ازش گذشت . ما که تازه متوجه شده بودیم ، اول ــش یه کم ترسیدیم که راهمون نمی دن ُ اینا ! اما بعد دیدیم...