درون معبد هستی
بشر،در گوشۀ محرابِ خواهش هایِ جان افروز
نشسته در پسِ سجادۀ صدنقشِ حسرت هایِ هستی سوز
به دستش خوشۀ پربارِ تسبیحِ تمناهایِ رنگارنگ
نگاهی می کند،سویِ خدا از آرزو لبریز
به زاری،از تهِ دل،یک «دلم می خواست»می گوید.
<>
دلم می خواست سقفِ معبدِ هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها،به زیرِ...