دوست واقعی که هیچ وقت منو تنها نذاشته...
همون کسی هست که تابحال تو این ۲۰ سال نشناختمش...
پشت همه کارام منو نیگا میکرد نمیدونستم نگرانمه...
ولی تو این ۲ سال شناختمش...
همین ماه شکسته...
تو وسط زمستون رفته بودیم کوه...
یه کلاغ بود...
رفته بودم کوه دیدم هرچقد به سمتش میرم نمیپره...
اومدم گرفتم دستم دیدم چشاش یخ زده نمیبینه که بپره...
بردمش خونه دون دادم میخورد بعد پرید...
بعد ۵ ماه امروز دیدم وقتی از خونه میومدم بیرون اومد رو شونه هام نشست...
با اینکه زهر ترک شدم ولی قند تو دلم آب شد...
چقد دوسش داشتم...
درد و رنج ها کودکانی هستند...
که اگر به آنها لبخند بزنید میروند...
و اگر بیشتر نگاهشان کنی بیشتر رو اعصابت راه خواهند رفت...
پس لبخند بزن که بسوزند...
سگ چشم هایشان را در بیاور...
مارو گرفتن انداختن بیرون
در خانه امتحان نکنید