ساعتی بر لب آن جوی نشستیم!
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت!
من همه محو تماشای نگاهت!
آسمان صاف و شب آرام!
بخت خندان و زمان رام!
خوشه ماه فرو ریخته در آب!
شاخه ها دست برآورده به مهتاب!
شب و صحرا و گل و سنگ!
همه دل داده به آواز شباهنگ!
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب ، آئینه ی عشق گذران است!
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت!
من همه محو تماشای نگاهت!
آسمان صاف و شب آرام!
بخت خندان و زمان رام!
خوشه ماه فرو ریخته در آب!
شاخه ها دست برآورده به مهتاب!
شب و صحرا و گل و سنگ!
همه دل داده به آواز شباهنگ!
یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب ، آئینه ی عشق گذران است!
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید!
باغ صد خاطره خندید!
عطر صد خاطره پیچید!
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم!
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم!