قبرستان!

پلان یکم:
امروز رفته بودم یه سلامی به یاد خداحافظی ای که با مردگانمون داشتم بکنم. البته من پدربزرگم رو ندیدم. سال 1339 در 80 / 90 سالگی رخت از این دنیا بست! فکرشو بکنین!!! 48 سال پیش! فکر کنم از معدود سنگ قبرهایی هست که از اون تاریخ سالم موندن. وگرنه داشتیم سنگهایی که مال 1326 بودن. اما تقریبا به شکل نابود! یه سنگ قبر هم دیدم روش تاریخ شاهنشاهی داشت!
رفتیم سر قبر یه نفر، به نام کاظم معروف به کاظم دانا. گفتم چه فامیلیه شیکی! پدرم گفت… به این میگفتن کاظم دیوونه!!! همه اینو اذیت میکردن، سنگ میزدن، ماست میریختن رو سرش! هر وقت از جلوی دکان(!) لبنیاتی رد میشد خواهش میکرد که ماست نریزن رو سرش! اما اون یارو میریخت! کاظم دیوونه گدایی میکرد و از مردم پول میگرفت. وقتی که مُرد، بعد ها معلوم شد این پول ها رو میبرده میداده به یه خونه ای که توش یه بیوه زن با بچه هاش زندگی میکردن. (–خیلی انسانه. مگه نه؟–) بچه ها بزرگ میشن و ….
به نظر شما، کاظم دیوونه چرا اون کار رو میکرد؟! قلب کاظم تا کجاها بالا رفته بود؟! آیا شرف ما به اندازه ی کاظم هست؟!
آیا کاظم دیوونه عاشق شده بوده؟ چرا؟ واقعا چرا؟! کاظم دیوونه میدونه که الآن همه ی دنیا امکان شناختنش رو تو این وبلاگ دارن؟ کاظم دیوونه! یه سنگ قبر تو این وبلاگ برات گذاشتیم. کاظم دیوونه! هر جا که هستی، یادت تا آخر عمر با ما هست.
پلان دوم:
به سنگ قبری رسیدیم که یه زن و مرد در کنار هم آروم گرفته بودن! خوش به حالشون. توی قبر هم همدیگه رو تنها نذاشته بودن! پدرم گفت میدونی اینا کین؟ گفتم نه! از کجا بدونم. گفت بیچاره ها هیچ کسو ندارن! هیچ کس! نه بچه ای نه پدر مادری. از تبریز اومدن اینجا و همین جا مردن. غریبِ غریب.

رو این سنگ قبر، شعری نوشته شده بود. یه شعر که وصف حال خیلیاست!:

این چه رفتن بود جانا از چه ناهنگام رفتی ……….. دیده از دیدار بستی بیخبر آرام رفتی
رفتی از دیده و داغت به دل ماست هنوز ……….. هر طرف مینگرم روی تو پیداست هنوز

پلان آخر:
سال 1326، یا 1339، یا همین امسال … مردن زمان نمیداند! یه سالی هم نوبت ما میرسه. وقتی میری قبرستون، انگار نظرت راجع به این دنیا عوض میشه. آدم ها رو تصور میکنی، زیر خاک، جسدی متلاشی شده … . هر روز هم تعدادشون زیاد میشه. از اون طرف صدای بلند گو میاد که داره برای یه بنده ی خدایی که مرده حرف میزنه … دیگه حرف زدن چه فایده؟ امام علی میگفت: همانا بهره ی شما از این زمین، به اندازه ی طول و عرض قامت شماست.
یه روز هم یکی از اونایی که میارنشون تو غسّال خونه، ماییم. بعد میبرنمون چالمون میکنن! بعدش فراموش خواهیم شد. به همین سادگی. مثل همونایی که سال 1339 مردن! 48 سال پیش! مهم اینه که مثل کاظم نذاریم فراموش بشیم. اون هنوز هم توی دل مردم زندست و داره نفس میکشه. بکوشیم تا وقتی که زنده هستیم شرمنده نباشیم، وقتی هم مردیم هدر نرفته باشیم. این جمله ی امید وار کننده رو هم باز هم از آقای علی آقا یادمون نره: بکوش برای دنیای خودت، انگار که تا ابد زنده میمونی، و بکوش برای آخرت خودت اون طور که همین فردا میمیری.
کاظم کوچیکتیم زیاد!
برگرفته از وبلاگ خودم

1 چیزی !

ام .. من شاعر نیسم .. ولی فعلا نثرمو کسی نمی فمه :دی !!

اینطوری :

مثل پریدن در جنگل ابر است !! دقیقا !! حالا بگو چی :پی !!

یا :

 

اینجا [همینجا ، زیر پتویم ] کف پایم بس ناجوانمردانه سرد است 

اینجا [همینجا زیر پتویم، ۱۵ سالیست در جا می زنم] افکارم به من سیخونک می زنند

سوت من گم شده است !! تفنگم هم می دانید ، جواز نمی دهند !! تفنگ فقط باید بکشد .. می دانید که

و در آخر ، فقط کمی اثر کربن + تنگی نفس برایمان می ماند !!

من بخور پاک کن می خواهم .

(بیشتر…)

آن چه مرا به این روز انداخت …

 

 همه ی ما با انشای مادر شروع کردیم.همه ی ما یک مزخرف نوشتیم و معلم به همه ی ما بیست داد.کلاس برای همه ی ما دست زد و ما همه فکر کردیم نویسنده ایم . یک شب پی شعر خواندن کسی احساس کردم شاعرم .شعر گفتم.معلم خط گفت باید ادامه دهم . اما وقتی در مصاحبه ورودی مدرسه ای به خاطر خواندن شعرم رد شدم ، فهمیدم ارزش شعر برای مردم چیست …در راهنمایی  انشا می نوشتم ، به همان جدیتی که تکالیف ریاضی را انجام می دادم.  یادداشت هایی که معلم ادبیات پای انشاهایم می گذاشت دوباره به من باوراند یک نویسنده ام.در سرویس می نوشتم ، زنگ تفریح ها می نوشتم وقتی همه جرئت یا حقیقت بازی می کردند  ،من می نوشتم . اما رشته امور از دستم در رفت. نوشته هایم نوشته نبود ، تنهایی بود … نوشتن را رها کردم . اما انشا می نوشتم ، انجام وظیفه ای لذت بخش…

 نه خیلی وقت پیش شعری که سوم راهنمایی از ترس نمره برای عاشورا گفته بودم که معجزه ی الهی بود ، برای دوستی خواندم . تشویق دوستم که مطمئنم تنها یک سخن دوستانه نبود ،دوباره در دلم انداخت من یک شاعرم .این احساس همراه شد با سخنان معلمی که می گفت هر کس باید دنبال کاری برود که دوست دارد و مرا به این روز انداخت که از خودم وشعرهای مزخرفم  آن چنان می نویسم که انگار زندگی نامه ی حافظ است …شاید من واقعا نه شاعرم نه نویسنده فقط تشنه ی …

يك بار…!

گاهي آدم حق داره اعتراف كنه كم آورده در مقابل اتفاقاتي كه افتاده. تظاهر به قدرتمندي مال مَرداست... كم پيدا بودم، شايدم اصلا پيدا نبودم. گم شده بودم ! مي خواستم تنها باشم و تنها تر از هميشه بودم. يكي از دوستاي صميميم رفته روسيه و اون يكي شمال. مخابرات هم كه خدا زيادش كنه. اس ام اس ديروزت پس فردا اگر خدا بخواد بهشون ميرسه. چند بار مي خواستم بنويسم، اما همين كه سه خط مي نوشتم، بيخيال مي شدم و تمام صفحه رو خط خطي مي كردم. مثل وقتايي كه توي راهنمايي حوصله ي انشا نوشتن نداشتم يا موضوعش خيلي مسخره بود، مي رفتم سراغ كتابايي كه دوسشون دارم تا حس نوشتنم بروز كنه، ولي فايده نداشت… به جاش مي رفتم سراغ جعبه ي رنگ و چند ساعت پشت سر هم نقاشي مي كشيدم. ويولن خاك گرفته ي بيچارم رو از كمد مي آوردم بيرون و ملودي رقص والس رو باهاش ميزدم. اما با تمپوي آروم. حتي آهنگاي شادم با تمپوي كم آدمو ياد غم و غصه هاش ميندازه… اومدم سراغ سمپاديا و پست آقاي مطهري رو ديدم و ياد اون جمله اي افتادم كه قبلآ روي آينه ي اتاقم نوشته بودم: “Do Something Different“… شايد واسه همين تصميم گرفتم حرفاي استادم رو بيخيال شم كه وقتي مي خواستم نشريه بزنم قوانينو توضيح مي داد و مي گفت تمام كلمه هاي نوشته ي يك نويسنده ي درست و حسابي بايد صحيح و كامل باشن و بر خلاف پستاي قبل محاوره اي نوشتم. اين بار مي خوام محتواي نوشتمم متفاوت باشه. يعني اصلا محتوا نداشته باشه ! نمي خوام چيزي بهتون بگم، نمي خوام پاراگراف آخر نتيجه گيري كنم، نمي خوام به فكر فرو برين. توي اين پست فقط منم. فقط من. يك بار به جاي اينكه من فداي پست بشم، پست فداي من. يك بار… فقط يك بار !

ای مرد بی اساس…

ساعت 7 صبح است … چند وقتی است خورشید ساعت 7 را ندیده ام و تا 10 می خوابم!
اینجا کتابخانه ی بزرگ اتاقم هست … چقدر مرتبند … چند وقتی می شود کتابی نخوانده ام!
جلوی بانک و آرشیو مجلاتم ایستاده ام … هر هفته و هر ماه بیشتر می شوند اما هنوز خیلیشان را نخوانده ام … فقط می خرمشان تا روزی بخوانم !

اینجا پارک جنگلی لویزانه … حدودا بیخ گوش ماست ! … خیلی وقتی آنجا نرفتم … یا وقت نمی کنم یا حوصله …!

این شبکه 4 تلویزیون ملی است … برنامه های قشنگی داره … اما … اما چند وقتی سراغش نرفتم … روزا کوتاه شده؟

دیروز دوستم زنگ زد… گفت نمی خوای فیلمای منو بیاری ؟ گفتم ندیدم! دروغ که نگفتم … تعجب کرد : بابا خیلی وقته دستته پس چی کار میکنی ؟

چی کار میکنم ؟ نه … واقعا چیکار میکنم؟
——————————————————-
چند وقتی است مرد بی اساس شده ام !

خواب

خواب

بار دیگر خواب می دود در بدنم

و تنم آرام می گیرد در پس یک رویا

گرم ونرم و زیبا

ساخته ی ذهن خودم

و اگر در بهبهه ی این رویا مار گزید

بی درنگ به خودم می گویم ،خواب بود

یک غلت و دوباره خواب چشم هایم را می گیرد

سر سنگین از افکارم

می شود پر روی دستانم

می روم دور از این جا