آن چه مرا به این روز انداخت …

 

 همه ی ما با انشای مادر شروع کردیم.همه ی ما یک مزخرف نوشتیم و معلم به همه ی ما بیست داد.کلاس برای همه ی ما دست زد و ما همه فکر کردیم نویسنده ایم . یک شب پی شعر خواندن کسی احساس کردم شاعرم .شعر گفتم.معلم خط گفت باید ادامه دهم . اما وقتی در مصاحبه ورودی مدرسه ای به خاطر خواندن شعرم رد شدم ، فهمیدم ارزش شعر برای مردم چیست …در راهنمایی  انشا می نوشتم ، به همان جدیتی که تکالیف ریاضی را انجام می دادم.  یادداشت هایی که معلم ادبیات پای انشاهایم می گذاشت دوباره به من باوراند یک نویسنده ام.در سرویس می نوشتم ، زنگ تفریح ها می نوشتم وقتی همه جرئت یا حقیقت بازی می کردند  ،من می نوشتم . اما رشته امور از دستم در رفت. نوشته هایم نوشته نبود ، تنهایی بود … نوشتن را رها کردم . اما انشا می نوشتم ، انجام وظیفه ای لذت بخش…

 نه خیلی وقت پیش شعری که سوم راهنمایی از ترس نمره برای عاشورا گفته بودم که معجزه ی الهی بود ، برای دوستی خواندم . تشویق دوستم که مطمئنم تنها یک سخن دوستانه نبود ،دوباره در دلم انداخت من یک شاعرم .این احساس همراه شد با سخنان معلمی که می گفت هر کس باید دنبال کاری برود که دوست دارد و مرا به این روز انداخت که از خودم وشعرهای مزخرفم  آن چنان می نویسم که انگار زندگی نامه ی حافظ است …شاید من واقعا نه شاعرم نه نویسنده فقط تشنه ی …

9 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *