دسته: جامعه

چقدر خنده داره…

چقدر خنده داره که نیم ساعت عبادت به درگاه

خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90دقیقه بازی یک تیم

فوتبال مثل برق و باد میگذره.

چقدر خنده داره که 20هزار تومان کمک در راه خدا

مبلغ هنگفتیه اما وقتی با همون مقدار به خرید میریم

کم به چشم میاد .

چقدر خنده داره که نیم ساعت عبادت در مسجد طولانی

به نظر میاد اما دوساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره.

چقدر خنده داره که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون

به وقت اضافه میکشه لذت میبریم و از هیجان

تو پوست خودمون نمی گنجیم اما وقتی مراسم

دعا و خطابه ونیایش طولانی تر از حدش می شه

شکایت میکنیم و آزرده خاطر میشیم.

چقدر خنده داره که سعی میکنیم ردیف جلوی

یک کنسرت یا مسا بقه رو رزرو کنیم اما به

آخرین صف نماز جماعت تمایل بیشتری داریم .

چقدر خنده داره که همه مردم بدون این که به

چیزی اعتقاد پیدا کنن و یا کاری درراه رضای

خدا انجام بدن میخوان به بهشت برن .

چقدر خنده داره که وقتی جوکی از طریق پیامک یا ایمیل

به دیگران ارسال میکنیم به سرعت آتشی که در جنگل

انداخته شود همه جا را فرا میگیرد اما وقتی سخن و

پیام الهی رو میشنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن

اون فکر میکنیم .

این طور نیست ؟

دارید می خندید؟

دارید فکر می کنید؟

این حرفها رو به گوش بقیه برسونید و از خدا

سپاسگذار باشید که او خدای اعلا و دوست داشتنی است.

که با همه ناشیگری بنده هاش بازم مارو رها نکرده.

پس یک یا علی بگوئیم وبرای او پاشیم تا در آن دنیا

شرمنده نباشیم .

آیا این خنده دار نیست که وقتی می خواید این حرفا

رو به بقیه بزنید خیلی ها رو از لیست خودتون

پاک می کنید به خاطر اینکه……

چه گذشته بر ما !!!

سلام

امروز بعد از تقریبا 1.5 سال دوباره اومدم سمپادیا … وقتی روی گروه نوشت کلیک کردم منتظر بودم تا صفحه باز بشه و بیام و توی بحث ها شرکت کنم …

اما وقتی صفحه باز شد … چیزی که دیدم فقط یه وبلاگ بود.

یه وبلاگ ساده که انگار فقط نویسنده داره و خبری از خواننده نیست.

واقعا چه گذشته بر سر ما.

چی شده که وبلاگی که روزی سه چهار هزار بازدید داشت شده این ؟

وبلاگی که که زیر هر پستش یک ساعت بعد از انتشار پست صد تا نظر میومد.

بحث های خوبی می کردیم.

اما الان چی ؟

واقعا باید متاسف بود .

اگه هنوز هم از نویسنده ها و مخاطبان قدیمیه سمپادیا کسی مونده یا هنوز حس سمپادی بودن تو وجودتون هست بیاید خودی نشون بدیم .

انتخاب رشته دانشگاهی

چند روز پیش داشتم با دو نفر از اقوام سر یک سری مسائل صحبت میکردم؛یکیشون کارشناس ارشد ادبیات فارسی بود و دیگری کارشناس ارشد ادیان.

تا جایی که بحث رسید به انتخاب رشته دانشگاهی من!و من هم گفتم که ،من پارسال رتبه 394 کنکور زبان شدم و برای خالی نبودن عریضه چند تا انتخاب آخرم رو زبان خارجی زدم!ولی خب من به درد این جور رشته ها نمیخوردم،نرفتم.

دوستمون که ادیان خونده بود،میگفت:”زبان خارجی راه ورود به علوم انسانیه”.برام گفت که یکی از دوستاش ،با کارشناسی زبان آلمانی و ارشد ادیان ؛حالا تو کار ترجمه متون دینی به زبان آلمانیه.و برام از حوزه های پژوهشی و ترکیبی رشته های علوم انسانی میگفت.

من برای اولین بار بود که این حرف ها رو میشنیدم.و برام خیلی جالب بود.

حالا دارم به این فکر میکنم که چقدر یه دانش آموز توی دوره های تحصیلی ش ،نسبت به آینده علمی دید داره؟!

این راهی که توی آموزش ما پیش گرفته شده،ما رو به کجا میبره؟!

چرا کوچکترین تلاشی برای تبیین رشته های دانشگاهی و حوزه های پژوهشی برای دانش آموزان نمیشه؟!

یادمه ،دبیرستان ما که خیلی ادعای تلاش برای ساختن آینده ی بچه ها رو داشت،بچه ها رو زیاد به بازدید از دانشگاه ها میبرد.یادمه یه روز  بچه ها رفته بودن علوم پزشکی شهید بهشتی.وقتی برگشتن برای ما از همه چیز گفتن،از سلف اونجا تا ساختمون کلاساش و تیپ دانشجو هاش.ولی هیچی از رشته هاش نگفتن!!!

بچه ها وقتی بازدید میرن ،بیشتر به جای یاد گرفتن راجع به رشته ها،دانشجو میبینن!!این رو به استقرای تمام بازدید های مدرسمون میگم!حتی،وقتی فارغ التحصیل های مدرسه ما برمیگشتن تا برای ما از رشته های تحصیلی شون بگن،از همه چیز میگفتن الا اصل رشته شون!!

حالا اگه بری یه دانش آموز قوی اول دبیرستان رو ببینی و ازش بپرسی که آیا رشته علوم انسانی رو انتخاب میکنه؟!خیلی جدی میگه :انسانی جای تنبل هاست!

و اگه از یه نفر که کنکور ریاضی داده بپرسی که آیا مدیریت و یا علوم پایه رو انتخاب میکنی؟!خیلی جدی بهت میگه که :اینا جای رتبه های بد کنکوره!من باید مهندسی بخونم!!!

دم انتخاب رشته امسال،با یکی از بچه ها که قصد داشت با 1900 منطقه دو،پشت کنکور بمونه خیلی حرف زدم!عشق مهندسی برق بود و حتی نمیدونست سرفصل های تدریسی این رشته چیه!جوابش هم برای موندن پشت کنکور این بود که من عاشق اینم که بهم بگن خانوم مهندس!و البته از ایران رفتن انقدر برام مهمه که یک سال دیگه درس میخونم تا برق شریف قبول بشم.و در نهایت وقتی سعی کردم براش توضیح بدم که برای از ایران رفتن فقط به مهر مدرکت نگاه نمیکنن،با خنده گفت :تو چه میفهمی از پذیرش گرفتن،باید برق بخونی تا بری!!! و دیگه ادامه ندادیم بحثو!

واقعا چی میشه اگه به جای اینکه هزار تا موسسه کنکور و کتاب تست و… تحویل جامعه بدن؛یه سری موسسه به وجود بیاد،برای اینکه به دانش آموزان دید بدن راجع به رشته های مختلف توی دانشگاه!

ما عده ای از فارغ التحصیلان سمپاد،تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که توی انجمن سمپادیا با 11000 تا کاربر ،به معرفی رشته هامون پرداختیم.اونم قطعا دست و پاشکسته بود.از یه دانشجوی سال اولی دانشگاه چی بیشتر از این بر میاد؟!

حضرت آزادی

تا زنجیر بر دستانت هست تا قفل بر دهانت هست تا پایت را میخ کرده اند که مبادا قدمی بی اذن حضرت ” آن چه ما می دانیم” برداری تا عقل تنها مزیتش از بر کردن صفات ثبوتی و سلبی است تا از شاپرک های رنگ رنگ سرنوشتت فقط تیره ای تک رنگ و افسرده باقی مانده تا نخواستی آن ها نباشی تا با هستی شان هستی و با نیستی شان نیستی تا نمی اندیشی تا اگر هم می اندیشی در اتاق فکر آنان می اندیشی تا اگر هم در اتاق آنان نمی اندیشی، اندیشه ات به زبانت و به قلمت سرایت نکرده، خلاصه تا تو آن هایی و آ نها همه، خوبی و نجیبی و نمونه و پاک و معصوم و سلام الله علیها و رحمه الله و برکاته….

اما

.

.

.

اما

آنی که بخواهی با دستان خسته زنجیری ات شاپرکی را تا  آغوش رهایی بدرقه کنی بخواهی قهوه تلخ حقیقت را کمی مزمزه کنی فریاد برآرند که وای برما که بند ها گسسته شد و حرمت ها شکسته شد و قلب ها تیره شد و صورت ها زشت شد و سیرت ها پلشت شد و عقل از سر پرید و نجابت پرید و پاکی پرید و خلاصه “دیوانه ای از قفس پرید” و هر آن چه خوب بودی پرید و پرید و پرید و …

 

به نام حضرت آزادی

                       به نام خدا

قسم میخورم…..

قسم به دستان چروکیده پیرمرد دوره گرد مهربان خیابان 17 شهریور وقتی که آرام کنار دوچرخه اش خوابیده.

قسم به برق چشمان رفتگر محله مان وقتی که صورتش را پوشانده تا کسی نشناسدش.

قسم به اشک آن پدر وقتی که پول ندارد.

قسم به آه مادر وقتی در آشپزخانه یک متری آشپزی می کند.

قسم به این ها وقتی که تو فکر می کنی می خواهم قصه ای تراژدیک برایت تعریف کنم تا هنر نویسندگی ام را به رخت بکشم.

.

.

.

قسم به آنها که سفره دلشان به قدر یک دنیا بزرگتر از سفره ناهارشان است سفره ای که سالادش اشک ، ترشی اش غم، ماست و دوغش آه اما غذایش صبر و شکر است.

 

قسم می خورم …