دسته: جامعه

ورزش می کنیم همچین!

سلام دوستان پیرو بدو های گذشته دوز ورزش خونمان زده است بالا شدید و از سالن ورزش به پشت این تریبون می اییم تا پا را فراتر نهاده تا ورزش ملکت را به  نقد و خون بکشیم…

همزمان با ارسال اين ارسال المپيك پاراالمیک هیپوالمپیک جام جهانی گل کوچیک و غیره کارزارش برای ورزشکاران وطنی تمام شده است و برو تا 4 سال دیگه همین موقع!.چه تاريخي!از ان بدتر حماسه آفريني هاي نديده نبيره هاي رستم و اسفنديار در اين آوردگاه پرهياهو و جهان شمول است و البت عمده اين حماسه ها در رده بازنده ها پیگیری شد.
تازه اين خذفيات اضطراري كه به ورزشكاران وطني ميخورد با كلي محرك معنوي و مادي بود.طلا بگيري صد ميليون ، برنز پنجاه ميليون،استخدامي،تسهيلات،بوس و ماچ از سران،نوار پهلواني،ارتقا غرور ملي،تو دهني و آپرگات تو چش حسودان و عنودان و بفرماييد كشك!
در هر حال.ما دو جور سرمايه خرج ورزش ميكنيم.جا و مكان مي سازيم جوانان ملت توش بپر و بپر كنن و هورموناي انرژي زاشونو هوشمند بسوزونن و مشت و لگدشون رو به جاي زدن به افراد حقيقي و حقوقي به كيسه بوكس و گيجگاه يكي مث خودشون نثار كنند.و يه خرجي هم سر يه افراد نخبه در اين موارد ميشود كه برن در عرصه اينترنشنال بتركونند.
بسته به حيطه كاري اون نخبگان مث فوتبال با پتانسيل بالاي خلق حواشي و خبر ……ببينيد.هيج جاي دنيا بيست روزنامه واسه فونبال در نمي ياد.ايتاليا قهرمان دنيا ، دو سه تا بيشتر نداره.ولي انقدر ما ايرانيا پرحرفند و بيكار از خود راضي هستيم با اون پتانسيل بالاي ادبياتمون در اسمون ريسمون بافتن…اه!ولش.داشتم ميگفتم كه گاهي اون نخبه ها ستاره ميشن و شونه به شونه بهرام رادان و گلزار رو مجلات خانواده زرد لبخند ژگوند ميزنن و اندورفین وسایر مشعوف کنندهاست که ان ها را به آسمان هفتم میبرد و گاهی انقد بالا میروند که یادشان میرود کیا و چیا ان ها رو بالا برده و ایران و مردمشو کوچیک میبنن و تو سر ایران و ایرانی بود میزنن (نمونه اکتیو آن شخص شخیص مربی تیم ملی فوتبال )و صد البت پول پول است که درون هندونه ها جاسازی شده و به زیر بقل مبارک میرود…از دست این فوتبالستا …ظاهرا با چيزايي كه فوتباليستا از سيكل روزانشون ميگن بويژه اونايي كه در شيخ نشين ها ايام ميگذرونن …يا داخل ايران ، از اين زدن زير توپ ها كه براي كيف خودشون و جيب خودشون ميزنيد میتونن اسطوره هم بشن…سلطان ژنرال عقاب غزال …و چه خرجی که اسطوره های اینچنیی دست ملت و دولت نمیدازن.چه مانورهایی که روشون از رسانه ها داده نیمشه.از مدل ریششون تا خداحافظی خانمان برانداز….ولش ! این قضیه سر دراز دارد .خب خيلي پرت نريم.در هر حال.ما زحمت اوناروبا زحمت دكتر مهندس اي مملكت مقايسه ميكينم و اونا خودشونو با بكهام و رونالدينيهو!
بگذريم.فقط نكته كنكوري اين مسايل اينه كه نسبت خرجي كه ميشه و بازدهي و خروجي ورزش مملكت و قهرمان پروري بهتره براي سواد مردم و علم و دانشكاه و مراكز تحقيقاتيمون بشه و تقدمو رعايت كنيم.بريم اول كشور پولداري بشيم.مث چيني كه هميشه با كلي سياه لشكر هميشه توسري خور سياسي بوده و حتي در عرصه ورزش تا بيست سال پيش يه مدالم تو المپيك نداشت و الان هزينه 150 ميليارد دلاري المپيك و متخلفاتشو ميده و مدال ها رو هم درو ميكنه. آدم فضا هم ميفرسته.رشد اقتصاديه راست راست هم داشته باشه.خلاصه همه اينا از لاي پولايي كه خرج تحصيل و تربيت و وصله پينه كردان نظام آموزيشون و دانشگاه و مدرسه و آزمايشگاه و كارخوناهاشون شده در اومده.حالا تيم فونبالش ايرانو نزد،نزد!

چند بند مرتبط

به انتظار تو نه نشستم/نشسته بی امیدم/بایستم و بدانم/دوباره بلکه بیایی
نمی دونم چرا جدیدا سرعت اطراف بیشتر شده و من نشسته ام و نگاه هم نمی کنم. نگاه نمی کنم تا شاید به خودم نیام!
استفاده از علامت تعجب. یه نوع انتقال احساسه؟! شاید یکی از نشانه هایی که در نوشتار احساس رو می رسونه علامت تعجب باشه و چقدر من بی احساس از این احساس استفاده می کنم!
از قدیم گفتن اون چیزی رو که جوون توی آینه نمی بینه، پیر توی خشت خام نمی بینه که! چون وقتی آدم به سالخورده می شه، هم سیر می شه و هم چشمش ضعیف می شه! گیریم تجربه اش از جوون بیشتر، ولی چشمش که ضعیف تر!
می گن جدیدا هم می گن آنچه که شاگرد در تخته نمی بیند، استاد در ماژیک می بیند! مخصوصا اگه استاد فیزیک 1 جناب ارباب باشه!
(فکر توطئه و ربودن ماژیک از دست ایشون بس فساحت داشت که از ذکرش در خارج از پرانتز معذوریم!)
ب‌ن‌ام! به اول هر قسمت که نگاه می کنم این حرف ها رو میبینم! کنار هم می ذارم می شه بنام. اصوالا اول متن باید نوشت بنام خدا
خدیدیم! خیلی هم خندیدم! یکی از دوستان بعد چند روزی از دانشگاه ت‌شریف فرما شده بودن مدرسه و همدیگه رو دیدیم. اول که رسیدیم به نحوه بقل کردن و روبوسی خندیدیم! به هم خوابگاهی هاش هم خندیدیم. مشهدی + شیرازی + لر! فکر کنین با این بشر که دوست من هست یه جا باشن و در مورد یه چیزی حرف بزنن که هر کدوم یه تلفظی ازش دارن و هیچکی نفهمه اون یکی چی می گه و این دوست من حرف همه رو بفهمه و به همه بخنده!! من هم به اون! و البته بی خود می کنی به بقیه می خندی! با بقیه اگه وقت داشتی بخند.
جدیدا جوانان اونطرف خشت خام رو هم می بینن. کلاس های نقشه کشی صنعتی برای افزایش این توانایی است. بگذریم از این که جوان کم تجربه اونجاهایی رو که نمی بینه، ولی می دونه که هست، خط چین می ذاره و جرات نداره به صراحت اعلام کنه!

پ.ن: هیچ گونه برداشت و کاشت سیاسی و اجتماعی ننمایید! از لطف شما مجبورم متشکر باشم..

شهر كتاب در 6 و 30 دقيقه

ديروز تا ساعت 5 كلاس بودم. بعد از كلاس رفتم شهر كتاب و جلد آماده و نوك اتود و پاك كن خريدم.
برگشتم خونه، اومدم برم نت كه تلفن زنگ زد.
تلفن بي سيم خراب شده بود، پس ديس كاننكت شدم و رفتم طرف تلفن.
صبا بود!
گفت كه مي خواد بره شهر كتاب و مامانش نگرانه و اينكه منم برم اونجا. منم حوصله ي خونه نداشتم، دلم واسه صبا تنگ شده بود، و شهر كتاب هم كه جاي خوبيه خب‌ :دي
گفتم باشه، و گفت 10 دقيقه ديگه اونجام.
بعضيا مي دونن من چقدر از دير كردن بدم مياد. بيشتر از اون، از اينكه دير كنم بدم مياد! واسه همين سريع پوشيدم، گوشي و كيف پول برداشتم و رفتم بيرون.
گوشي صبا هم يك طرفه بود و من تصميم داشتم فقط اگر دير كرد و حوصله م سر رفت بهش زنگ بزنم.
اين طوري شد كه من 5 دقيقه بعد از تلفن صبا دم شهر كتاب بودم (خونه ي ما با شهر كتاب 2 كوچه عرضي و 2 كوچه ي طولي فاصله داره).
وقتي رفتم دم شهر كتاب، يه اكيپ پسر اونجا واستاده بودن. اين شد كه زنگ زدم و گفتم كه من يه كم تو كوچه واي ميستم!
تكيه داده بودم به ديوار، زير اسم كوچه. خيلي خيلي ساده رفته بودم. مانتوي مشكي شال بنفش بدون هيچ آرايشي. كفشم هم اسپرت بود.
دو سه قدم دور تر از من 2 تا دختر واستاده بودن. از رو چهره و قد و قواره شون مي تونستم بگم يكي دو سال حداقل از من كوچيكترن. با اينكه آرايش تندي داشتن و كاملا هم معلوم بود قرار دارن. اوني كه خودش رو كلي درست كرده بود، و با كفش پاشنه بلند خيلي ناراحت (به روي خودش نمي آورد اما خب ما دخترا مي فهميم اين چيزا رو) تلو تلو مي خورد تقريبا، به اون يكي گفت “من واسه هيچ كس بيشتر از 5 دقيقه صبر نمي كنم! ببين الان چند دقيقه ست واستاديم اينجا…”
اون يكي بهش گفت “بيا اينجا بشين… بابا… مي ارزه! خيلي بچه ي خوبيه بخدا… يه كم بد قوله فقط! ما كه 45 دقيقه واستاديم. بيا واستيم مياد ديگه!”

تو دلم گفتم بيچاره ها رو اسكل كرده، نفهميدن هنوز؟!
همين طوري ساكت بودن كه از اون طرف كوچه يكي شروع كرد بلند بلند گفتن كه “چرا تنها واستادي؟! بيا اين ور با هم باشيم بابا! اون نمياد، بي خيالش شو!”
دو سه دقيقه طول كشيد فهميدم فقط من تنها واستادم! اون دو تا دختر هم داشتن به من نگاه مي كردن. احساس كردم صورتم داره سرخ مي شه. سرم رو انداختم پايين و سعي كردم بهش توجه نكنم. اما هر چي من بي توجهي كردم بدتر كرد. ديگه تقريبا داد مي زد “خوشگله، گوشي رو بذار كنار، بيا پيش خودم. مهمون مني اگه بياي ها!”. من گوشي م رو به صورتم نزديك تر كردم! دخترا بلند شدن و رفتن يه كم اون ور تر كه به پسره زنگ بزنن. من هم تقريبا صورتم رو كرده بودم سمت ديوار. همين طور سعي مي كردم حواس خودم رو پرت كنم كه يهو سرم رو آوردم بالا ديدم پسره كنارمه! يه كاغذ چپوند تو دستم، چشمك زد و رفت سر جاش اون ور خيابون نشست.
خيلي عصباني شده بودم. در عين حال چون يه دفعه ديده بودمش نمي تونستم عكس العمل نشون بدم. اما آروم كاغذ رو گرفتم توي دست چپم و با تمام بي خيالي اي كه مي تونستم نشون بدم رفتم كاغذ رو انداختم تو سطل آشغال. بعد هم دوباره برگشتم واستادم سر جام.
بعد پسره شروع كرد داد زدن كه “همين كارات منو كشته… بيا اين ور ديگه… دست ور دار! نمياد تنها مي مونيا… بيا ديگه!”
من رفتم تو شهر كتاب، گفتم روش كم مي شه ميام بيرون. رفتم تو، يه گشت زدم و اومدم بيرون.
همين كه پام رو گذاشتم بيرون ديدم يكي داره بوس مي فرسته! با صداي بلند اداي بوس كردن در مي آورد… ببخشيد… حالم داشت به هم مي خورد! همون موقع هم يه دسته پسر از سر كوچه وارد شدن و صحنه رو كه ديدن شروع كردن سوت زدن و دست زدن و …. بعد يكي شون يكي زد پس گردن اون يكي و اون يكي به حالت عربده به مادر طرف فحش داد!
من همين طوري متحير بودم كه چرا تا حالا وقتي ميومدم شهر كتاب اين همه آدم كثافت اونجا نديده بودم! تو همين فكرا بودم كه دو تا دختر ديگه اومدن. اينا ساده تر بودن، اما آرايششون تندتر بود ولي همون سن ها بودن. داشتن در مورد يه پسره حرف مي زدن به اسم آرش. مي گفتن خيلي خوشگله و خيلي باحاله و … . من هم گفتم خب ديگه، الان مياد مي بينيم اينا به كدوم تحفه اي مي گن خوشگل. اين در حالي بود كه اون دو تاي ديگه دقيقا 1 ساعت و 10 دقيقه بود كه كاشته شده بودن و پسره يه بار مي گفت ميدون سلماس هستم. يه بار مي گفت گم كردم، ميدون گل ها هستم. يه بار مي گفت اشتباه رفتم الان نمي دونم كجام! خلاصه اين كه اينام مي گفتن اين چرا خنگ شده! منم مي خنديدم تو دلم مي گفتم پسره الان داره مي خنده…!
تمام اين مدت اون يكي پسره اون ور خيابون داشت بوس مي فرستاد!!
داشتم فكر مي كردم به صبا زنگ بزنم كه پسره دوباره بلند شد بياد اين ور. اين بار مي ديدمش اما وانمود كردم نمي بينم. اومد جلو كه برگه رو بچپونه تو دستم كه سرم رو آوردم بالا، برگه رو از دستش قاپيدم و محكم با كف دست برگه رو كوبيدم تو صورتش و فرياد زدم “برو ننه ت رو بوس كن كثافت”. و همون طور عصباني رفتم تو شهر كتاب.
از پشت شيشه نگاه كردم و ديدم كه دخترا دارن پسره رو نگاه مي كنن كه داره مي ره. دوباره اومدم بيرون و شنيدم كه يكي شون كه دورتر از همه بود بهم به دوستش مي گفت “اين دختر بنفشه خيلي خره! پسره خيلي خوشگل بود!”
حالم واقعا داشت بهم مي خورد.
ايرانسل تو گوشي م بود. داشتم سعي مي كردم زنگ بزنم به صبا و نمي شد، آنتن اون نقطه نداشت و اگه مي رفتم جلو هم جام خيلي ناجور مي شد، خيلي تو ديد بودم.
اين شد كه تكيه دادم به ديوار و دخترا رو نگاه كردم. 2 تاشون بر پياده رو واستاده بودن. يه پيرزن با نون و تخم مرغ از جلوشون رد شد و يه تيكه از حرفاشون در مورد پسره رو شنيد. بعد من رو ديد كه دارم به دخترا پوزخند مي زنم. با افسوس يه نگاهي كرد بهشون و سرش رو تكون داد كه يعني متاسفم! من هم سرم رو يه كم شديد تر از اون تكون دادم. به قول صبا منظورم اين بود كه “ما بيشتر!”. پيرزن هم يه قهقهه ي بلندي زد و رد شد.
سرتون رو درد نيارم، دخترا از ساعت 6 و نيم كه من اونجا بودم تا 8 دم در واستاده بودن ( و 2 تاشون هم كه گفتم، قبل از من اونجا بودن!). هيچ كدوم از پسرا نيومدن. دومي گفته بود حموم بوده و ساعت از دستش در رفته! دختره در جواب بهش گفت “الهي!!” ! اون يكي پسره هم بعد از مدتي برگشت، نشست سر جاش و دوباره شروع كرد بوس فرستادن. من هم ديگه بهش نگاه نكردم، و اون هم ديگه نيومد اين طرف خيابون.
امروز هنوز هم در حيرتم كه چطور اين همه چيز عجيب رو تا حالا اونجا نديده بودم. دختراي 14 ، 15 ساله ي كاشته شده با آرايش هاي خيلي تند، و پسرهايي كه فقط لوده گي بلدن.
دم در شهر كتاب… جايي كه من صرفا با يه بقل كتاب و سيدي از درش ميام بيرون…………

بهشت آرزو

هرکاری کنیم … هر ماشینی سوار شیم … خونمون هرجای این خاک باشه … ویلایی باشه یا آپارتمان … لباسامون مارک باشه یا دوخت… آیس پک بخوریم یا کیم … استیک بخوریم یا فلافل … آخرش …

جامون تو یه قبر پیش بقیه است!

دنیا رو با همه ی خوب و بدش

با همه زندونیای ابدش

پشت سر گذاشتن و رها شدن

رفتن و سری توی سرا شدن

واسشون تو بند دنیا جا نبود

دنیا که جای پرنده ها نبود

پشت سر گذشته های بی هدف

پیش رو لشگر آرزو بسر

تو بهشت آرزو گم نشدن

آدم حسرت گندم نشدن

وقتی موندن تو غبار زندگی

پر کشیدن از حصار زندگی