دسته: خاطرات

وساطت !

سوم ابتدایی بودم که می خواستند مرا از مدرسه اخراج کنند؛
هنوز هم در تعجب ام، که چگونه “خانم معلم” ام، برایم “ریش گرو گذاشت” !!! (1)

پ ن:
1- قبول کردم حرفش را که برایم ریش گرو گذاشته، اما هیچ وقت باور نکردم!

حاجی مدرسه رو اشتباهی اومدی!

امسال ما(تجربی ها)40 نفریم بلا به دلایلی ما رو گذاشتن ریاضی و در کنارش گفتن یک کلاس زیست جدا هم براتون میذاریم!

اما امروز برای اولین بار کلاس زیست در زنگ 4 تشکیل شد و چیزی که قابل توجه هست اینه که کلاس 40 نفریه!

40 تا پسر یعنی فاجعه!تازه معلم یک جورایی از نظر جسمی کوچوله!باور کنین تو همچین جعمی ساکت بودن شاهکاره!

اول ساعت

معلم:بچه ها من با هیچکی شوخی ندارم همه باید ساکت باشن!

آخر ساعت

بچه ها من خیلی سرم شلوغه دیگه نمیتونم براتون بیام!

ما هم گفتیم آره جونه عمت!

اینه که ما موندیم بدونه معلم زیست(نتیجه ی تصمیم های نادرست مدیر)

يه خاطره‌ي خنده‌دار

بالاخره بعد از چند ماه تلاش و كوشش مسئولين دلشون برامون سوخت و خواستن اولهاي امسال رو ببرن اردو. آخه اينطوري كه خودشون ميگن اولهاي امسال ( يعني ما) خيلي آروم و خوب و درسخون هستند فقط يه كلاسشون زيادي شلوغه معلومه ديگه اونم همون كلاسيه كه من توشم، يعني اول 3 يا به قول دوم‌رياضي‌ها كلاس بلاياي طبيعي ( چه لقب بي‌ربطي!) اولش گفتن فقط دو كلاس رو مي‌بريم، ناظممون به من گفت: اول 3 بايد تنبيه بشه منو ديوونه كرديد شماها مخصوصا تو. خير سرت حالا نماينده‌ي كلاس هم هستي! منم با قيافه‌اي معصوم گفتم: خانم رضازاده الهي من دورتون بگردم اين شيطنت‌هاي ما نباشه شما حوصله‌تون سر ميره به خدا، قول ميديم تكرار نشه! خلاصه قبول كردن ما رو هم ببرن اما قضيه به اينجا ختم نميشه؛ چون من مثل هميشه سر قولم نموندم و توي اردو از هميشه شلوغ‌تر بودم:

قرار بود روز جمعه بريم همين جمعه كه گذشت، صبح با عجله پاشدم وسايلم رو جمع كردم و رفتم در خونه‌ي دوستم سحر كه باهم بريم( آخه خونمون با مدرسه چند قدم بيشتر فاصله نداره) رفتيم ديديم بچه‌ها دارن سوار اتوبوسها ميشن آقاي زكريايي گفت كلاس‌بندي كنيد اما بازم من نذاشتم گفتم اينطوري حال نميده هركي هرجا حال كرد بشينه بچه‌ها هم موافقت كردن. همين كه نشستيم توي ماشين تلويزيون ها روشن شدن اول فكر كرديم فيلم پخش مي‌كنن اما چند لحظه بعدش چشمتون روز بد نبينه يه صداي گوش‌خراشي ازشون شنيده ميشد! واسمون نوحه گذاشته بودن، اينقدر سر و صدا كرديم كه قطعش كردن بعدش پرده‌هاي ماشينو كشيديم و كنسرت دبيرستان فرزانگان اروميه شروع شد:دي

من شده بودم دي‌جي بقيه هم همراهي مي‌كردن جالب اينجاست معاون سختگير ما خانم صفايي و آقاي زكريايي توي ماشين ما بودن يكي از بچه‌هاي اون‌يكي ماشين به من ميگفت آخي شماها نميتونيد حال كنيد اين دوتا اينجان اما نميدونستن كه ما خيلي هم داريم خوش‌ميگذرونيم چون اونا اصلا حواسشون به ما نبود توي راه همينطور كه داشتم ميخوندم يهو ديدم آقاي زكريايي داره مياد ته ماشين زودي مقنعه‌مو سرم كردم انتظار داشتم عصباني بشه اما ديدم با خنده بهم گفت: دخترم يكم آروم‌تر من سرم درد ميكنه. باصداي آرومي گفتم: چشم حتما. اما از اون چشمها گفتم ها:دي

از اروميه تا خوي يك‌ريز سرپا بودم و از حنجره مبارك استفاده ميكردم: ترانه‌هاي درخواستي! طوري كه وقتي رسيديم خوي صدام در نمي‌اومد ناظممون ميگفت: آخه تو يهو چت شد؟ منم ميگفتم هيچي خانم سرماخوردگيه!

توي خوي اول بردنمون مقبره شمس تبريزي اونجا تا ميتونستيم از زواياي مختلف عكس گرفتيم دقيقا مثل بازيگر‌ها تا جايي كه راهنماي اونجا بهمون گفت خيلي عكس ميگيريد فلاش دوربينتون مجسمه رو خراب مي‌كنه آخرش هم كم مونده بود از سرويس جا بمونيم! بعد رفتيم يه امامزاده نماز خونديم اونجا عكس نگرفتيم بچه مثبت شده بوديم  بعدش واسه ناهار بردنمون يه رستوران… كه اگه بگم از هرچي غذاست حالتون بهم ميخوره من كه خودم لب به غذا نزدم گرسنه هم بودم به اجبار لواشك ميخوردم! بعد از ناهار يهو همه‌ي موبايلها باهم زنگ خورد به جز مال من به من هيچ‌كس زنگ نميزد از خونه انگار از دستم راحت شده بودن يه روز:دي

بعد از ظهر رفتيم پارك جنگلي خوي. دقيقا 128 تا پله بالا رفتيم اونم چه پله‌هايي. اونجا هم باز عكس گرفتيم سوار چرخ و فلك هم شديم كه خيلي حال داد انصافا. بعد از اينكه از چرخ و فلك پياده شديم داشتيم عكس ميگرفتيم كه يه پسري با دوچرخه‌اش اومد 6-7 بار از كنارمون رد شد منم عصبي شدم بلند بلند گفتم ايشاالله بيفتي پات بشكنه!  باورتون نميشه اما همين كه من اين جمله رو گفتم طرف با كله خورد زمين و دوچرخه‌اش نصف شد. بدجوري زخمي شده بود اولش كلي بهش خنديديم اما بعدش كه ديدم اونطوري آسيب ديده دلم واسش سوخت خلاصه بچه‌ها همش مي‌گفتن ماجده شورچشمه و از اين حرفا! ( خوب شكر مي‌ريزيم درست ميشه:دي) حدود ساعت 4 حركت كرديم توي راه برگشت رفتيم به منطقه نظامي به اسم پل قطور اونجا نوشته بود عكسبرداري و فيلمبرداري اكيدا ممنوع منم دقيقا از همون تابلو عكس گرفتم، كلي سربازهاي اونجا رو اذيت كرديم و بهشون خنديديم. آهان داشت يادم مي‌رفت با يه گاو هم عكس گرفتيم:دي. بعد رفتيم نشستيم توي ماشين و به سمت اروميه حركت كرديم توي راه برگشت اينقدر خسته بوديم كه هيچكدوم ناي حرف زدن نداشتيم سكوت عجيبي درست شده بود، موقع غروب من دلم گرفت و ايندفعه همگي شروع كرديم به خوندن ترانه‌هاي غمگين. آخراي راه هم چندتا شاد خونديم و كنسرت تموم شد! ساعت 5/7 رسيديم اروميه. خداحافظي كرديم و رفتيم سمت خونه. اردوي خوبي بود تجربه‌ي جالبي هم بود خوشم اومد اما از اون روز تا حالا همون‌جور صدام گرفته. از اثرات خوانندگيه:دي. امسال يه سفر ديگه هم داريم ( كنگره‌ي قرآني سمپاد) براي اولين بار به اصرار دوستام شركت كردم نميدونم قبول ميشم يا نه اما اميدوارم سفرش خوش بگذره بهم ( مخصوصا كه با زهرا اسماعيلي همسفرم. به قول اون من هرموقع اونو مي‌بينم ميرم تو قدرمطلق!). اين يه خاطره بود كه براي من خيلي به‌ياد‌ماندني بود. اميدوارم خوشتون اومده باشه.

درد و دل

دوباره دلم گرفته، احساس تنهايي ميكنم، بغض به سراغم مياد حس ميكنم تنهاتر از هميشه هستم، دلم تنگه دلم هواي اونو كرده، خيلي دلم براش تنگ شده، دفتر خاطراتم نزديك شش ماهه كه پرشده از خاطرات روزهاي تنهايي، روزهايي كه بدون اون با غصه  به شب رسوندم. نميدونم اين انتظار كي تموم ميشه شايد امروز شايد فردا شايد يك سال بعد دو سال نميدونم شايدهم هيچ‌وقت. شايد اين يه خيال خام باشه كه انتظار برگشتنش رو بكشم شايد اين آرزوم هيچ‌وقت برآورده نشه اما من هميشه منتظرشم و با اين انتظار زنده‌ام. چه روزهايي بود اون پيشم بود احساس مي‌كردم خوشبخت ترين فرد روي زمين هستم هيچي كم نداشتم هر وقت دلم مي‌گرفت با حرفاش آرومم مي‌كرد صندوقچه‌ي اسرارم بود هرچيزي كه نمي‌تونستم به ديگران بگم به اون مي‌گفتم اما اين لذت و خوشحالي خيلي كوتاه بود شايد به اندازه‌ي بستن دوتا چشمام! يه روز اومد و گفت ميخواد بره براي هميشه گفت هيچ‌وقت برنميگرده گفت ديگه منو نميبينه، وقتي اون حرفا رو ميزد احساس مي‌كردم تمام بدنم بي‌حس شده باورم نميشد كه دارم تنها ميشم باورم نميشد كه براي هميشه از دستش ميدم اما حقيقت داشت اون رفت و تمام خاطراتمونو با خودش برد هنوز هم باورم نميشه كه واقعا رفته همش فكر مي‌كنم اين يه كابوسه منتظرم از خواب بيدار بشم، اما كي؟ نميدونم، انتظار خيلي بده بدتر از اون تنهاييه و بدتر از همه‌چيز اميد به دوست‌داشتنه. خسته‌ام خيلي خسته‌ام ميخوام فكرمو خالي كنم از همه چيز اما اين‌قدر خسته‌ام كه حتي توان اونم ندارم. فقط توان دعا كردن دارم براي پايان انتظارم. خدايا باشد كه گوشه چشمي به اين خسته‌ي تنها كني، آمين!

و چه زود…

و چه زود گذشت…

اول گذشت…

دوم گذشت…

سوم به سرعت نور مي گذرد…

و فيلترها از راه مي رسند…

و اسامي قبولي ها…

و فقط خاطراتشان مي ماند…

اتفاقات خوب و بد…

و من عاشقه اين مدرسه ام…

و چه زود مي گذرد……………………………………………..

و دوباره شنبه…

زنگ مي خورد …

خانوما سره صف…

خانوماي سوم كه اون كنار نشستن…

و بالاخره همه سر صف مي روند…

با شروع حرف زدن اساطيد مدرسه صداي خنده و حرف بچه هاي آخر صف به گوش مي رسد( البته من چون خودم آخره صفم خيلي نمي شنوم)…

و چهره ي خانوم x كه ديدني ست…

و …

بچه هاي كلاس …      هر چي به جز 3.1 و 3.2…         برن…..

و ما جزو آخرين نفراييم…

مي رويم سر كلاس تا كتاباي كامپيوترمون رو برداريم…

تا طبقه ي آخر بايد رفت…

هر كي با هم گروهيش مي ره سر كامپيوترش…

و دوباره صفحات اينترنت…

هر كي يه صفحه اي باز مي كند…

و من مي گويم سايت سمپاديا….

و باز شد…

ولي چه فايده…

معلم آمد…

سلام بچه ها…

سوگند……………….نگارين…

بچه ها مانيتورا خاموش….

خوب درس امروز و شروع مي كنيم………………………………………………………………………………………………………..