دسته: ادبی

فارسی سره

فارسی سره یعنی “فارسی ناب” یا “فارسی پاک”. یعنی بیاییم و تمام لغات بیگانه را از زبان فارسی بیرون بریزیم. این مساله اول بار در دوره قاجار توسط یکسری افرادی مطرح شد که از تسلط کلمات عربی بر زبانمان عاصی شده بودند. آن‌ها می‌گفتند که باید تمام لغات بیگانه این زبان را دور ریخت و حتی ادبیات ما را چون سره نبود قبول نداشتند! درحالیکه بالاترین افتخار ما ایرانیان همین فرهنگ و ادبیاتمان است. بدیهی است که این افکار متحجرانه راه به جایی نبرد و هرکس که این‌ها را می‌شنود موافق است که آن‌ها خیلی دو آتشه بودند.
امروز بعد از گذشت سال‌ها فرهنگستان زبان و ادب فارسی تصمیم گرفته تا بار دیگر پرچم فارسی سره را بافرازد. البته نه مثل قدیم بلکه با روش درست. سره‌سازی جدید با لغات عربی یا بیگانه غیرعربی(مثل یونانی: اصلا خود لفظ “پارسی” هم یونانی است!) که ما با آن‌ها جفت و جور شده‌ایم کاری ندارد، هرچند اگر از برابرنهاد‌های فرهنگستان استفاده کنیم بهتر است. فرهنگستان روی کلمات جدید اقدام می‌کند. یکی از مثال‌های مشهور این قضیه دو کلمه “نرم‌افزار” و “سخت‌افزار” است که ما به جای hardware و software به کار می‌بریم و تقریباً هرگز از این دو کلمه انگلیسی استفاده نمی‌کنیم. حتی شکل فارسی آن‌ها برای ما غریب است (“هاردور” و “سافت‌ور”) ولی با واژه “فوتبال” این مشکل را نداریم. از برابرنهادهای ناکام، کلمه “موشواره” بود که برای “موس” کامپیوتر در نظر گرفته شد ولی به دلیل بی‌توجهی مردم و صد البته نبود امکان رسانه‌ای برای پخش آن، عمومی نشد. برابرنهادهایی مثل “رایانه” و “چاپگر” هم پنجاه-پنجاه همراه واژه‌های بیگانه‌ی “کامپیوتر” و “پرینتر” به کار می‌روند.
دوستان! این برابرنهاد‌ها یکی دوتا نیست. به نظر شما نباید اقدامی کنیم تا لغاتی مثل “مهاجم” گوشه‌گیر نشوند و جای “فوروارد” را بگیرند؟؟؟

جواني

اگر نامه اي مينويسي به باران،اگر نامه اي مينويسي به خورشيد،اگر نامه اي مينويسي به دريا،سلام مرا نيز بنويس.سلامي پر از شوق پرواز،از روزن آرزوها.
ميخواهم از تو بگويم.از جوان،از جواني،از شور ،از شوق،از سيل باران هاي بهاري در جاري رگهاي تو.از سرخي گونه ات و نبض شقيقه ات كه چون به هيجان آيد طغياني از انقلاب زندگي رگهاست.از تو جوان كه درياي قدرتي،موج نشاطي،شور اشتياقي.گاه چون اقيانوسي آرام و گاه چون موج سهمگين درياي خشمگين.گاه چون شكوفه تازه بهاري و گاه چون برگ زرد پاييزي ملول از بي رحمي.

پيش از اينها پيش از اينها گفته اند از جواني.جواني چيست؟ماهيتش،خصوصيتش و اين كه چه بايد كرد؟راستي چه بايد كرد؟چه طور بايد جوان بود و جوان ماند؟راز جواني در چيست؟
(بیشتر…)

داستان عشق

در روزگارهاي قديم جزيره اي دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگي مي کردند: شادي، غم، دانش عشق و باقي

احساسات . روزي به همه آنها اعلام شد که جزيره در حال غرق شدن است. بنابراين هر يک شروع به تعمير قايقهايشان
کردند.

اما عشق تصميم گرفت که تا لحظه آخر در جزيره بماند. زمانيکه ديگر چیزی از جزيره روي آب نمانده بود عشق تصميم گرفت

تا براي نجات خود از ديگران کمک بخواهد. در همين زمان او از ثروت با کشتي يا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک

خواست.

“ثروت، مرا هم با خود مي بري؟”

(بیشتر…)

منم و . . .

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سیاهی کبود ،

آسمان غمگین است

منم و یک نخ سیگار به دست

بوی نمناک زمین ذهن مرا

برده به آن دور زمان های لطیف

آن زمان ها شب بارانی ما سرد نبود . . .

[ اولین بوسه به دور

اولین قطره به چشم]

آن زمان ها که گلو بغض نفس گیر نداشت؛

آن زمان ها که به لب غصه و غم را نداشت؛

پسری بود سحر دوست ، قدح توشه و قائم نماز

همشب و مونس تنهایی او یک گل سرخ

پسر قصه ی ما

جای حل کردن یک مسئله از راه جدید

جای رفتن سر چاهی که دو صد شیخ گرفتار گلش آمده اند؛

جای خندیدن و رقصیدن و فریاد زدن

به گلش می پرداخت

روز ها صرف خریداری ناز

شب زمان دست نوازش بر گل

راز و نیاز …

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سیاهی کبود

آسمان غمگین است،

منم و نصفه ی سیگار به دست

ناگهان دور زمان چرخه ی دیگر بگذاشت

پسرک بی خبر از بند وزش های کویر

مست جام گل سرخ

و جهان در صدد سوختن یک دل پاک

کاش می شد که در آن روز تموز

سهمگین باد طبیعت نوزد بر بدن ناز گل آن پسرک

کاش آن باد نمی کرد لگد مال جگر  گوشه ی تنهایی یک عاشق معشوق پرست

باد آن روز عجب سرخ گلی گلچین کرد

بعد از آن واقعه ی تلخ نهاد

پسرک از پس یک پنجره ی باز به آتش کده ی خاطره ها

همه شب تا به سحر می نگرد

به رخ بی لب آن باغ بزرگ

که برای شب بد مستی او

اخرین جرعه ی یک جام تهی است

پشت یک پنجره ی باز به شب

پسری دوخته چشم

به سپیدی کبود

و سحر نزدیک است

منم و یک ته سیگار به دست

آيا تو خوشبختي؟

آيا سقفي بالاي سرت هست؟
ناني براي خوردن

لباسي براي پوشيدن

و ساعتي براي خوابيدن داري؟

آري

نامي براي خوانده شدن

کتابي براي آموختن

و دانشي براي ياد دادن داري؟

آري

بدني سالم براي برداشتن سبد يک پيرزن.

سقفي براي شاد کردن يک کودک

دهاني براي خنديدن و خنداندن داري؟

آري

لحظه‌اي براي حس کردن

قلبي براي دوست داشتن

و خدايي براي پرستيدن داري؟

آري

پس خوشبختي بسيار خوشبخت.

گريه؟…يا گريه؟!

بنشین صاف و ساده گریه کنیم
مثل یک خانواده گریه کنیم

روی شن های آبدار و نمور
زیر پل های جاده گریه کنیم

می رسد روزی از غم انگور
زیر تابوت باده گریه کنیم

زیر سوهان زندگی آن روز
مثل آهن براده گریه کنیم

گرچه آنقدرها هم آسان نیست
بنشین ایستاده گریه کنیم

گاه گاهی به حال آن شاعر
که به شب تکیه داده گریه کنیم

و به حال کسی که تا دم صبح
مصرعی هم نزاده گریه کنیم

گریه مرد کار خوبی نیست
مثل یک مرد ماده گریه کنیم

نکند روزی از سر اجبار
من و تو بی اراده گریه کنیم

همه انواع گریه را کردیم
بنشین صاف و ساده گریه کنیم

چند وقته دلم بد جوري پره…ولي نمي تونم گريه كنم!نمي دونم حالا اين مشكل منه يا همدرد منم هست اينجا! به قول شاعر: دلم تنگ است و دارم آرزوي گريه اي شيرين…
ولي افسوس اشكم نيست!
پ.ن.1:شرمنده اگه مطلب مناسب نيست ولي دلم ميخواست با 4 تا همنوع درد دل كنم كه يه كم از 4تا بيشتر باشن!نمي دونم كي ميفهمه…!

پ.ن.2:بعد اين همه مدت يه كم سخت بود!احساس غريبي مي كنم اينجا يه خورده!ولي خب…دلو زدم به دريا…