نویسنده: f

شمارا به تبسم و تفکر دعوت می کنم

آدمی می‌شناسم از دوزخ
خوف و تشویش دارد و من نه

بس که می‌ترسد از عذاب خدا
هول از آتیش دارد و من نه

دائما ذکر گوید و تسبیح
در کف خویش دارد و من نه

قلبی آکنده از خدا و سری
باطن اندیش دارد و من نه

بس عجول است در رکوع و سجود
گویی او جیش دارد و من نه

تا رسد ز آسمان به او الهام
دو سه تا دیش دارد و من نه

گوییا با خدا بود فامیل
او که این کیش دارد و من نه

بهر ماموریت ز بیت المال
هی سفر پیش دارد و من نه

برنگشته ز انگلیس هنوز
سفر کیش دارد و من نه

بهر حج تمتع و عمره
کوپن و فیش دارد و من نه

زندگی تخته نرد اگر باشد
او دو تا شیش دارد و من نه

پانزده تا مغازه یک پاساژ
توی تجریش دارد و من نه

در دزاشیپ باغ و در قلهک
خانه از خویش دارد و من نه

پانزده تا عیال صیغه و عقد
بی کم و بیش دارد و من نه

گرچه با گرگ‌ها بود دم خور
ظاهر میش دارد و من نه

دانی او این همه چرا دارد
چون‌که او ریش دارد و من نه

میکروفون را بگیر از هالو
سخنش نیش دارد و من نه

پ.ن : این شعر از آقای خلیل جوادی است. شاعر طنز نویس و اهل تفکر. مطمئنا اکثر شما ایشون رو میشناسید. به نظرم بد نیست سری به وبلاگش بزنید و شعرهاش رو بخوانید : http://www.khaliljavadi.trk.ir/
پ.ن پریم: عاشق شعرای این آدمم !

پدر پسر و خدا

– بابا تو قوی تری یا خدا؟
– خدا پسرم.
– نمیخوام. میخوام تو قوی تر باشی.
منتظر بودم ببینم پدرش چی میگه. آخه اون بچه که 4 یا 5 سالش بود قبلا تونسته بود با مکالمه هایی شبیه به این به پدرش بفهمونه که از بتمن و اسپایدرمن و پسرجهنمی قوی تره . ولی این دفعه فرق داشت . آدم که نمی تونه با خدا شوخی کنه. میتونه؟
– آخه پسرم خدا ما رو آفریده. خدا خیلی مهربونه .
– آره ولی تو قوی تری مگه نه؟
پدرش کمی صبر کرد و گفت: خب شاید. اگه خدا بخواد.
پسر چیزی نگفت. انگار خوشحال بود که پدرش علاوه بر بتمن و اسپایدرمن و پسرجهنمی از خدا هم قوی تره. ولی من به یاد یه سوال فلسفی افتادم . خدا میتونه سنگی بسازه که انقدر بزرگ باشه که نتونه بلندش کنه؟ درست مثل جواب اون پدره. اینکه خدا میتونه یه کاری کنه آفریده ای از خودش قوی تر باشه؟ یا نمیتونه؟
پ.ن : هدف از این نوشته به فکر انداختن مخاطب است نه به وجود آوردن شبهه.
پ.ن پریم : شما چی فکر می کنید؟
پ.ن زگوند : قهرمان پروری در کودکان زیاد دیده میشود. ولی متاسفانه در جامعه ما خیلی ریشه دار شده است. برای مثال عده ای از مردم بدون فکر کردن پذیرفته اند که فلان مرجع سیاسی، دینی، هنری، ورزشی و … از هرگونه خطا و اشتباهی مبرّاست. ( اینو نوشتم چون فکر کردم خوبه یه اشاره ای بهش بشه.)

لعنت بر پدر و مادر کسی که ؟؟!!

“لعنت بر پدرو مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد.” این را آقای “گ” نوشت. من موافق نبودم.
گفتم: (( آخر چه کاریست کسی که بخواهد بریزد به این چیزها توجه نمی کند.)) “گ” گفت: ((اینها حالت بازدارندگی دارد. مردم اینقدرها هم بی تفاوت نیستند.)) از نوشته اش فاصله گرفت تا بررسی اش کند.
این سومین بار بود که “گ” این جمله را می نوشت. هر دو دفعه قبل “گ” فقط دو روز بعد صبح که از خانه بیرون آمده بود دیده بود که نوشته اش را با زغال طوری که دیگر خوانده نشود خط خطی کرده اند. می گفت: (( اگر صد بار دیگر هم خط بزنند باز هم می نویسم. آنقدرمی نویسم تا آدم شوند.))
فردای همان روز بود که او را دیدم.تو تاریکی ایستاده بود وتکه زغالی در دست داشت. جلو رفتم و دستش را گرفتم. هوا کاملا تاریک بود. چهره اش درست معلوم نبود.
_ موافقی برویم پیش کسی که این نوشته را می نویسد؟
ده دوازده سال بیشتر نداشت. سرش را پایین انداخت و بغض کرد. گفتم: آخر چرا این کار را می کین؟ مرض …
بغضش ترکید: (( آقا اگر این آشغال ها را اینجا نریزند من و مادربزرگم از گرسنگی می میریم.))

موهبتهایت را بنگر نه محدودیتهایت را

امروز در اتوبوس دختری را دیدم

با موهای طلایی،

به او غبطه خوردم، خیلی بشّاش به نظر می رسید

هنگام پیاده شدن در راهروی اتوبوس

می لنگید

او فقط یک پا داشت و با عصا راه می رفت

اما هنگام عبور، لبخند می زد

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو پا دارم، دنیا از آن من است.

توقف کردم تا آبنبات بخرم

جوانی که آن را می فروخت،

خیلی سرش شلوغ بود، با او صحبت کردم

و هنگامی که او را ترک کردم، گفت:

“مرسی! شما خیلی مهربان هستید، از صحبت با افرادی مثل شما لذت می برم. من نابینا هستم”

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو چشم بینا دارم، دنیا از آن من است.

مدتی بعد

وقتی در طول خیابان پیاده می رفتم

کودکی، با چشمان آبی دیدم

ایستاده بود و بازی می کرد، دیگران را تماشا می کرد.

لحظه ای توقف کردم و گفتم:

“عزیزم تو چرا با آنها بازی نمی کنی؟…”

بدون آنکه عکس العملی نشان دهد

روبه رو را نگاه می کرد

فهمیدم که او نمی شنود

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو گوش شنوا دارم، دنیا از آن من است.

با پاهایی که مرا به هر کجا می برد،

با چشمانی که می تواند طلوع خورشید را نظاره گر باشد،

باگوش هایم که چیزهایی را که باید بدانم، می شنود

اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من “سلامت” هستم، دنیا از آنِ من است.
***

برگرفته از کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد

انقراض

گرگ تاسمانی به بیشه رفت تا انسان راببیند.

 ولی هیچ جا او را نیافت.  

 چرا که خلق نشده بود.

.

.

.

هزاران سده بگذشت.

گرگ تاسمانی همچنان انتظار کشید.

***

فقط چند سال گذشت.

پسرک به بیشه رفت که گرگ تاسمانی را ببیند.

ولی هیچ جا او را نیافت.

چرا که منقرض شده بود.

به گرگ تاسمانی

با پوزشی دردآور و بی حاصل .