موهبتهایت را بنگر نه محدودیتهایت را

امروز در اتوبوس دختری را دیدم

با موهای طلایی،

به او غبطه خوردم، خیلی بشّاش به نظر می رسید

هنگام پیاده شدن در راهروی اتوبوس

می لنگید

او فقط یک پا داشت و با عصا راه می رفت

اما هنگام عبور، لبخند می زد

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو پا دارم، دنیا از آن من است.

توقف کردم تا آبنبات بخرم

جوانی که آن را می فروخت،

خیلی سرش شلوغ بود، با او صحبت کردم

و هنگامی که او را ترک کردم، گفت:

“مرسی! شما خیلی مهربان هستید، از صحبت با افرادی مثل شما لذت می برم. من نابینا هستم”

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو چشم بینا دارم، دنیا از آن من است.

مدتی بعد

وقتی در طول خیابان پیاده می رفتم

کودکی، با چشمان آبی دیدم

ایستاده بود و بازی می کرد، دیگران را تماشا می کرد.

لحظه ای توقف کردم و گفتم:

“عزیزم تو چرا با آنها بازی نمی کنی؟…”

بدون آنکه عکس العملی نشان دهد

روبه رو را نگاه می کرد

فهمیدم که او نمی شنود

اوه، خدایا مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من دو گوش شنوا دارم، دنیا از آن من است.

با پاهایی که مرا به هر کجا می برد،

با چشمانی که می تواند طلوع خورشید را نظاره گر باشد،

باگوش هایم که چیزهایی را که باید بدانم، می شنود

اوه خدایا! مرا به خاطر گله هایم ببخش!

من “سلامت” هستم، دنیا از آنِ من است.
***

برگرفته از کتاب به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد

2 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *