من

زخمی بر پهلویم است و خون می چکد و خدا نمک می پاشد .
من پیچ و تاب می خورم و دیگران گمانشان که می رقصم
من این پیچ و تاب و این رقص را دوست دارم زیرا به یادم می آورد که سنگ نیستم ، چوب نیستم ، که انسانم … قدر هر آدمی به عمق زخم های اوست .

از کجا و از که می خواهم بگویم نمی دانم ؟فقط امروز صبح نیاز به نوشتن بیشتر از هرچیزی در وجودم فریاد می زند!از ترس شفاف این روزها ، از بی خیالی دلم … از درویشی که با حرفهایش ولم نمی کند ….
از آن روزها …
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت 1 بود ، اتاق تاریک و خانه تاریک .
از خودم هیچ یادم نمی آمد بی آنکه بدانم شب پیش ساعت 9 خوابیده بودم
اینکه دو ساعت توی کتاب فروشی حرف زده بودم اینکه …
فقط چراغ مطالعه را زدم و وحشت قدیمی پنج شنبه ها و غربت جمعه وجودم را پر کرد
از شلختگی اطرافم فهمیدم دیشب نبش قبر کرده بودم خاطرات و بودن های متفاوتم را
که بعد از یک سال سراغ دفتر خاطرات رفته بودم ، سراغ دفتری که بودن و کلافگی یک سال را حبس کرده بود! این دفتر مرا یاد بی رحمی های پارسال می اندازد ،تمسخر آنها به نوشته هایم …
که حالا بعد از آن متن «سمپاد آرمانی من»هنوز هم زیر نگاه های آنها لگد مال می شوم و من هیچ نمی گویم و سکوت گاه به است از دلیل و منطق هایی که آنها هیچ نمی فهمندش
که من می خواستم تنها فریاد زنم که منظورم از آن قضیه ی «توالت »مدرسه ی اطلاعات بود و ما که در مدرسه مان این چیزها را نداریم که مثل خانقاه ها ریختند و وجودم را پر کردند و طبق معمول سکوت کردم که حالم از این سکوت هایی که درونم را می خورند بهم می خورد

کتاب هایی که کف اتاق ریخته و بودنی که بی دلیل هست … یادم آمد کتاب فروش گفته بود :«مستور می خواهی ؟»که گفته بودم قلمش خوب نیست که گفته بود با دل پر ، کاش فقط قلمش بود هیچ چیزش خوب نیست . که یونان داده بود که گفته بودم فقط ترجمه هایش ، که آخر ناظم حکمت را پیدا نکردم که کالیگولا هم تمام شده بود … که بعد هم بی خیال شدم و به خانه برگشتم .
و بعد تلفن زنگ خورد و دوستم الکی با دل پر از شیدایی اش از دوستهایی که امسال در مدرسه پیدا کرده گفت و من نگفتم از دوستان خودم که من دوستشان دارم و آنها پشیزی هم نمی خواهند بدانند مرا. که اصلا مگر من هستم که بخواهند دوست خود بدانند مرا ….
مگر من هیچ نیستم ؟
و بعد با اصرار تلفن را قطع کردم و بعدش لغزیدم توی اتاق و
بعد مادر در را باز کرد و پرسید که چیزی می خواهم ؟
که گفتم هیچ! که به این هیچ گفتن ها عادت کرده بود و بی کلام رفت و با پاستیل سراغم آمد ، اما لب نزدم به پاستیل هایی که همیشه بی دغدغه قورت می دادمشان در مدرسه …
که بعد نشستم روی میزم و فقط در دفتر خاطراتم نوشتم :

« خسته ام از انسان ها، دیگر دست یاری نمی طلبم. پشت خنده های من چه کسی می داند چه غمی است،حتی آینه گاهی مرا فریب می دهد که زندگی شادی دارم. خسته ام از انسان های رنگارنگ، خسته ام ، حتی این دستان که می نویسند به من خیانت می کنند، نمی دانم چرا انسان ها همواره می خواهند استثناء ها را از بین ببرند؟ در بین خط مرده ها ، من یک قله هستم. یک خط شکسته که نشانی از انسانیت را دارد،عجیب است که گاهی وقتی به کسی کمکی می کنی جوری تو را به زمین می زند و به تو می خندد که گویا دشمن خونی اش بوده ای. امان از نژاد کثیف ما ، دیگر اهمیت ندارد می خواهی ناراحت شوی بشو ! این واقعیت تلخ موجودیت ماست. از رنج بردن دیگران لذت می بریم. امکان ندارد از زمین خوردن همراهت شاد نشوی . تو.. تو… که حتی خود را نشناختی.انسانیت را به لجن کشیدی ، در خفا و یا آشکارا تمسخر کردی آنکه در کنارت به زمین خورد. تف به آدمی که حتی باور هایش را با پول می سنجد. این انسان با مزدور چه تفاوتی دارد؟؟ ای کاش انسان سیاه سیاه بود ، ای کاش خاکستری وجود نداشت ، زندگی تبدیل به میدان جنگ شده ، سیاه طرف مقابل و سفید در طرف تو.اما مهره های موذی خاکستری ، مهره های مزدور و خطرناک. از این مهره ها زیاد دیده ام . سعی کرده ام تا تغییرشان دهم اما مشکل این است که ذات این افراد واقعا مشکل دارد . انسان های خاکستری امروز در طرف من و فردا که از پا افتادم ، جلاد من هستند. بی اعتنا به هیچ آرمانی . باورم نیست که اینگونه آدم ها ، انسان باشند. و قسم به قداست که این آدمها از تمام حیوانات پست تر هستند ، ای کاش انسان بودن معنایی داشت، این آدم های پوچ ، فردایشان چیست؟؟ فردا به انتظار من ننشسته تا درستکار شوم ، قطعا به انتظار تو هم نمی نشیند . و ای کاش انسان کارهایش را در دادگاهی بررسی می کرد. من که خود را محکوم به مرگ می دانم.»

و بعد از سرما خودم را مچاله کردم زیر پتو ، اندکی فکر و بعد بی فکری و خواب .
پلک هایم افتادو انگار مرده بودم در تمام آن ساعت ها ، حالا که بیدار شده بودم ساعت 1 بود تا ساعت 4 توی اتاق کلافگی کردم و بعد رفتم سراغ کیف مدرسه و اندکی عربی خواندم و تا ساعت 9:10 صبح که زنگ تفریح خورد و اینهمه نوشتم …

16 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *