راه بی برگشت

من اینجا بس دلم تنگ است / و هر سازی که می بینم بد آهنگ است / بیا ره توشه برداریم / قدم در راه بی برگشت بگذاریم / ببینیم آسمان آیا ، هرجا همین رنگ است ؟

دیوانه ؟ چرا به من می گویی دیوانه ؟ نکند منتظر بودی از آنچه بین من و او گذشته است با تو بگویم ؟ یا از آنچه در خانه ی آنها اتفاق افتاد ؟ یا از مراسم هایی نهفته در پله های پارک ؟

و دیدی حتی یک کلمه ، در ناخودآگاه ذهنت یاد مفهوم مشهور می افتی : ” دیوانه کسی است که از خرد پذیرفته جامعه ی عقلانی هر دوره کژتابی می کند ” . سرت را تکان می دهی ، لبخند می زنی ، لبت را می گزی . می خواهی چیزی بگویی اما ساکت می مانی. شاید بپرسی چرا ؟ ولی باید بدانی که من هم فکر می کردم اینطور نیست …

به حافظ می زنم :  ” حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب … کافر عاشق صنم گناهی ندارد ”

جلوی اینه می ایستم … صدا می خواند : ” مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز … جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی “

8 نظر

پاسخ دادن به پونه لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *