اولين نوشته

مدتها بود كه ديگه از نوشتن دست كشيده بودم سعي ميكردم فراموش كنم كه يه روزي منم دستم به قلم مي‌رفت. علتشو نميدونم اما شايد به اين خاطر بود كه ميخواستم آزاد باشم ذهنمو از اين كلمات بهم ريخته خالي كنم اما امشب اب ديدن نوشته‌هاي شما دوباره به ياد يكي دو سال قبل شروع كردم به نوشتن. متني كه الان نوشتم هنوز نياز به ويرايش داره واسه همين يكي از متن‌هاي قديمي دفترم رو براتون ميذارم. توي اين نوشته سعي نكنيد به دنبال چيز خاصي بگرديد شايد من كه اينو نوشتم ازش يه تصور و برداشت دارم و تويي كه داري اينو ميخوني يه برداشت ديگه.

پشت پنجره

لحظه‌ها مي‌گذرند از پس يكديگر و من همچنان خسته و تنها پشت پنجره در اتاقي سوت و كور در انتظار يار. هرروز به

تعداد غم هايم افزوده مي‌شود و تنهاييم به توان بي‌نهايت مي‌رسد اما همچنان اشك‌هايم خنده‌هاي اندكم را ساده مي‌كنند

و دگربار من مي‌مانم و كوله‌باري از حسرت و تنهايي و اندوه. چه ساده عاشق شديم، چه زيبا از پس يكديگر گريستيم و

چه دردناك اكنون كه با غصه هم‌خانه شده‌ايم و منتظر روز ديدار. مي‌خواهم در اين لحظات ساعت را بشكنم و عقربه‌ي

دقايقم را از آن بيرون بكشم. ديگر خسته‌ام از اين دنيا، از اين قصه‌ي بي‌سر و ته، از اين قفس كه سلول عشقش نام

نهاده‌ايم، مي‌خواهم رها شوم از اين قفس تنهايي، مي‌خواهم از اينجا بروم همراه باران تا كه دگر عاشق هيچ دل سنگي

نشوم، به سرزميني مي‌روم كه در آنجا دل هيچ عاشقي شكسته نمي‌شود، جايي كه در آن هيچ‌كس تنها نيست، سرزميني

كه در آن غصه جايي و مكاني ندارد، آنجا كه عاشق و معشوق باهم غريبگي نمي‌كنند، آري بدآنجا مي‌روم تا اين جسم

خسته كه غرورش را در چشمان معشوق شكست كمي آرام گيرد، مي‌روم به سوي رهايي، به سوي خدا، مي‌روم تا جهانم

زير و رو شود…!

3 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *