دوباره مثل تو هرگز…

كي باورش مي شه؟! من و سوم مهر و تهوع. تب. لرز. معده درد. سر درد. نگراني هاي دوستام. جواب اس ام اس ها رو دادن كه خوبم يا نه! پاك كردن درد از چهره م تو مدرسه. لبخند تو همه ي شرايط واسه حرمت اولاي مهر، واسه خاطر ناراحت نكردن بچه ها. آدم هايي كه پشتم بهشون گرمه. توي مدرسه. بيرون مدرسه. آدمايي كه چشمم منتظر ديدن و بودن و حتي صرف حضورشونه. آدمايي كه معرفتشون وقتي تو بهشت زهرا رو زمين افتادم و سرم رو گذاشتم رو قبر و زار زار گريه مي كنم، معرفت شون، بودنشون، و حرفاشون از رو سنگ قبر عزيزام بلندم مي كنه و اجازه مي ده كه يك بار ديگه بايستم….
خوشحالي ديدن دوستام. تغييرايي كه همه مون تو تابستون كرديم… ترسيدن از بازخورد بچه ها بخاطر تغييراتم. سر كلاسا نشستن و خم به ابرو نياوردن. بي خيال شدن همه ي مشكلايي كه تو دلم نگه شون داشتم. همه ي گلايه هايي كه تموم تابستون از بچه ها داشتم و نگه داشتم كه تابستون شون خراب نشه و نگه مي دارم كه مهرشون خوب بمونه.
پايين انداختن سرم و هيچي نگفتن… همه چي و همه كس رو شكر گفتن. نوشتن يه تيكه از اوستا رو ميز مدرسه. قوز كردن پشت ميزايي كه پشتشون كوتاهه و غر زدن كه “اولا صندلي تكي و كولر گازي دارن”
ياد گرفتن خود شيريني هاي مخصوص معاون پايه ي جديد. ميز اول نشستن سر زنگ عربي و هر هر خنديدن به همه ي حرف هاي لوس معلم يكي از درسا. متحير بودن از امكان داشتن برنامه اي مثل “فيزيك حسابان حسابان جبر” يا “شيمي حسابان فيزيك حسابان” ، يا حتي داشتن دو زنگ عربي در هفته!
چقدر اين دو روز همه چيز عوض شده…
دوباره مي ريم مدرسه،‌ دوباره زنگ تفريح، دوباره درس… دوباره جزوه هايي كه طبق وسواس من بايد مرتب و تميز باشن، بدون لاگ گرفتگي، و شامل همه ي همه ي حرف هاي معلم ها…
ميز سوم از جلو و عقب، رديف وسط، كلاس سه ي چهار. كلاسي با 2 تا دوربين مدار بسته، فقط بخاطر اينكه قبلا آزمايشگاه فيزيك بوده. كلاسي كه كولرش سوخته و بچه ها و معلم هاش محكوم به عرق ريختن هستن!
دوباره نوشتن اسم غايب ها و تاخيري ها تو پوشه ي خانوم اكبري. دوباره گچ آوردن. دوباره پلي كپي و رضايت نامه پخش كردن و جمع كردن (مدرسه كي مي خواد رضايت نامه دادن رو بس كنه؟!)
دوباره زنگ تفريح. كوتاه، كوتاه، بلند. صبح كله سحر دور هم رو زمين، گرد، نشستن و گپ زدن. دوباره زنگ تفريح طولاني دنبال سرگرمي گشتن. از انواع مسخره بازي گرفته تا چشمك و مافيا..
دوباره سرود ملي خوندن و حلقه زدن وسط حياط مدرسه. فكر نكردن به اينكه سرود ملي امسال رو پايه ي ما بايد بسازه… فكر نكردن به اينكه بهمن امسال يكي بجز ما بايد حرص كارگاه رو بخوره. يه پايه جز ما اشك هاش رو بريزه و بخنده واسه ش. يه پايه بجز ما افتتاحش كنه. يه پايه بجز ما اختتاميه سورپرايز شه… فكر نكردن به اينكه “از ما گذشت…”
دوباره يه سري آدم كه تو مدرسه نيستن، يه سري آدم جديد كه تو مدرسه ن. دوباره جاي خالي دوستاي خوبي كه هميشه پشتت بودن و كمكت كردن. به عنوان يه دوست و يه بزرگتر حتي. و دوباره پيدا كردن يه عالم آدم جديد كه پتانسيل دوستي باهاشون رو داري… دوست هاي جديد..
دوباره صبح به صبح سلام كردن به صد نفر، دويست نفر آدم… دونه به دونه دست دادن باهاشون… نگاه كردن به چهره ي آدمايي كه تو اين 5 سالي كه گذشته با يك عالمه شون داستان ها داشتم… صبح به صبح ديدن چهره هايي كه يادم ميارن چي كار كردم، چي كار نكردم… صبح به صبح صداي خنده هاي كسايي كه دوست داري بپيچه تو گوشت و 7 تا 2 باهاشون بخندي و خوشحال باشي… و اگه يه وقت يكي مشكلي داشت و ناراحتي اي، دل همه بگيره از غمش و فرصت پيدا كني تو غم دوستت باهاش باشي… و حتي گاهي باهاش گريه كني…
دوباره شناختن معلم هاي جديد. شناختن كسايي كه دوستشون داري يا نداري. چشم انتظار زنگ بعضي درسا بودن و كابوس بعضي زنگ ها رو ديدن.
دوباره زنگ فيزيك و وقتي حوصله ت سر مي ره،‌ در آوردن ورق و 4-5 تايي اسم فاميل بازي كردن… خنده ي بلند وقتي يكي بي هوا داد مي زنه “استپ!”و هنوز و باز دوباره لذت بازي هاي مختلف رو تجربه كردن… زدن پشت پاي آدم هايي كه خيلي صاف واي ميستن،‌ با نوك انگشت رفتن تو شيكم كسايي كه حواسشون نيست، از سر و كول هم بالا رفتن قبل از اينكه معلم بياد سر كلاس…
دوباره چندين و چند تا ام پي كه زنگاي كسالت آور سرشون دعوا مي شه. دوباره كسايي كه آهنگ گوش مي دن و صداي معلم رو نمي شنون.
دوباره آخر زنگ، در آوردن دفترچه يادداشت واسه نوشتن كوله بار كارهايي كه بايد بكني… دوباره غر غر كردن كه امسال ديگه مثه پارسال نيست… از همين اول شروع كردن درس دادن… دوباره معلم هايي كه ميان سر كلاس و تو گوشت پر مي كنن “همه چيز با پارسال فرق داره”
دوباره نوشتن سوتي هاي بچه ها و معلم ها ته دفتر… دوباره پول جمع كردن واسه خريد كادوهاي دست جمعي… دوباره غر زدن به جون هم كه “آقا! جيبم سوراخ شد بخدا…” و دوباره هر هر خنديدن كه “واي… حالا هنوز آذر نشده… يك عالم تولد تو آذر داريم”.
دوباره تعريف كردن اتفاقايي كه واسه مون ميفته. گاهي ديدن دو سه تامون كه يه گوشه دارن با هم حرف مي زنن و گفتن اينكه “نرو اونجا… بيا اين ور بشينيم. حرف مي زنن انگار…”
دوباره فكر كردن به برنامه مون واسه روز افطاري. دوباره فكر كردن به اين كه “حالا كي بريم بيرون؟”
دوباره حضور غياب بچه ها تو ذهنمون و شمردن اينكه هر 20 تامون هستيم يا نه…
دوباره خيلي چيزا…
چند سال ديگه، از اين 20 و چند نفر، هر كي يه گوشه ي دنيا… هر كي يه گوشه ي ايران… شايد يك روز غريبه شيم… كي مي دونه؟!
دوباره فكر كردن به اينكه “بايد بنويسم…”

پي نوشت:

جناب مضروب يه حرف خوبي زد… گفت ديدي محدوديت نمي خواست؟!
من حرفم رو پس مي گيرم! محدوديت نمي خواست و ايشون حق داشت!

فقط يه سوا ل فني دارم!‌ من دارم مي ميرم! بقيه چرا خبري ازتون تو سمپاديا نيست آيا اما؟!

8 نظر

پاسخ دادن به سحر لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *