مدرسه یا زندان؟

هنوز جشن شکوفه ها را به خوبي به ياد دارم.31شهريور1378،ده سال پيش بود.همراه مادرم به مدرسه رفته بودم و خوشحال بودم از اينکه بالاخره من هم به مدرسه ميروم. هنوز شوق و ذوق خريدن لوازم مدرسه در آن روز ها را به ياد دارم.آن سال يک کيف صورتي خريده بودم که تنها تفاوتش با کيف هما رنگ آن بود.

روز هاي زيباي دبستان از پي هم ميگذشتندو من در تمام آن سالها به دنبال آرزوي چهار سالگي ام بودم.آن روز ها مشکلي نداشتم ؛اگر هم مشکلي برايم پيش مي آمد،خود مجبور به حل آن بودم. تابستان هاي آن موقع را به اين اميد ميگذراندم که دوباره مهر بيايد ومن در کنار دوستانم قرار بگيرم.هر سال با شوق و ذوق کنار مادرم مينشستم و در جلد کردن کتاب هاي درسي ام کمک ميکردم.

 روز هاي دبستان پايان يافته بودند ،و پا به مدرسه راهنمايي گذاشته بودم.همان مدرسه ابتدايي نزديک خانه مان بود. در مدرسه راهنمايي ناظمي داشتيم که از تمامي دوستانمان به ما نزديکتر بود.هميشه انضباط مرا 20 ميداد،در حالي که معلم ها تا مرز 16 هم پيش رفته بودند.ميدانست که تمام شيطنت ها اقتضاي سن ما است. سه سالي در کنار او بودم، و گاهي اوقات هم بهانه مدرسه رفتن من او بود.خلاصه اينکه در اين سه سال چيز هاي زيادي از او آموختم.او خيلي وقتها براي انجام کارهايي به من ميدان ميداد.

 دست روزگار مرا از کساني که 8 سال با آنها بزرگ شده بودم جدا کرد،و به فرزانگان فرستاد.روزگار ميخواست آدم هاي ديگري را به من معرفي کند.6 ماهي طول کشيد تا با بچه هاي کلاسمان ارتباط برقرار کنم. خيلي از آنها ملاک دوست شدنشان نمره ي درسي بود!

خلاصه اينکه روزگار آن قدر من را بزرگ کرد تا جايي که اکنون به سوم دبيرستان ميروم.ديگر مثل گذشته رغبتي براي مدرسه رفتن ندارم.خانواده ميدانند که مدرسه ما جايي شده براي زدن تست کنکور، و اگر بخواهم چيز جديدي تجربه کنم،زندانبان مدرسه اشتباهي خود را مشاور فرض ميکند ،خانواده ام را به مدرسه دعوت ميکند و براي آنها شرح ميدهد که اين بچه امتحان نهايي اش از همه چبز واجب تر است.

 نميخواهم دوباره پا به زندان بگذارم.فاصله سلول ما تا اتاق زندانبان چند قدم بيشتر نيست.اين زندانبان ما مدرسه را به زنداني مبدل کرده است،که براي بازي کردن در زنگهاي تفريح هم بايد از او اجازه بگيريم. اين زندانبان کاري کرده،که براي سوال پرسيدن سر کلاس ها هم بايد از او اجازه بگيريم. از”او”و بيشتر”هم سلولي”هايم بدم مي آيد.

 پ.ن: 1.کاش اول مهر نمي آمد.

 2.من خيلي از زندانيان مدرسه مان را از صميم قلب دوست ميدارم.

47 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *