Narvinyë 29, EX30

پ.ا:

محاکمه خیلی سریع انجام شد. سریع‌تر از آن‌چه فکر می‌کردم. 25 دقیقه و 20 ثانیه پس از گفتن نخستین کلمات، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد. محاکمه به گونه‌ای بود که هیچ گاه تصورش را هم نمی‌کردم. یک پرسش؛ یک پاسخ:
خیلی متاسف ام…

هیچ گاه تصور نمی‌کردم به این شکل تمام شود. همیشه از فرو رفتن گلوله‌های داغ سربی شلیک شده از سلاح روسی ساخت دهه‌ی 40 پیشین در بدنم هراس داشتم. مدتی بود مهمات کم‌یاب شده بود و این خیال مرا آسوده می‌کرد: قطعن برای اعدام از گلوله استفاده نخواهند کرد. شمشیر را ترجیح می‌دادم: لا اقل می‌توانستم جلادم را ببینم، درون چشمانش نگاه کنم. اما نه از سلاح‌های روسی ساخت دهه‌ی 40 پیشین خبری بود، و نه از شمشیر؛ و من نیز نمی‌توانستم درون چشمانش نگاه کنم. پس از آخرین ضربة خیلی طاقت نیاوردم: 2 دقیقه و 30 ثانیه بعد، آخرین کلمات بر زبانم جاری شد.
i’m done

مرگ… جسدم را به سلولم منتقل کردند. قبری بدون سنگ، تنها کمی عمیق‌تر و عریض‌تر! مطمئن ام زندگان سلول‌های مجاور هر لحظه آرزوی مرگ می‌کردند. ساعت‌ها گذشت… خاکستری شده بودم… شب شد؛ من خفته بودم. ماه حجاب از صورت کشید. توشه‌ای برداشتم. از میان خاکستر سر برآوردم. سلول روشن شد.

پ.ن:

а. سال که نو شد؛ صبر کردم تا month نیز نو شود و سپس تبریکی چندجانبه بگویم:
«مرگ» تنها احیا کننده است؛ امیدوار ام در دایره‌ی زندگی اسیر نشوید.

в. من محمدعلی ام، αραβ سابق! گفتم تا این تغییر نام موجب سردرگمی یا سوء تفاهم نشود.

10 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *