• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

خاطره نویسی روزانه

Old Fox

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
32
نام مرکز سمپاد
عـــلامـــه حــــلــی 2
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

:)) امروز یکی از بچه ها سازدهنی آورده بود داشت تمرین می کرد واسه یکشنبه هفته بعد که تعطیله، هفته بعدش. که سر کلاس نگارش لودگی کنیم. :)) داریم خودمونو شدیداً آماده می کنیم جهت خوندن آهنگ پت و مت سر کلاس نگارش (امیدوارم ایندفعه اخراج شیم اگه خدا بخواد) :D :-"
اصن یه وعضیه سر کلاس نگارش!معلمشم سال اولیه که تدریس میکنه اصلا اسکل اسکل! :D
 

كياناز

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
719
امتیاز
3,450
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان ۱
شهر
اصفهـان
سال فارغ التحصیلی
96
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

اگه زندگی‌تونُ دوس دارید، این کارُ انجام‌نداده از دنیا نرید. :-"

عاغا ما یه دوست داریم اصن خجالتی؛ سربه‌زیـــر. بعد این هروقت یه گندی می‌زنه، متاسفانه بر خلاف این‌که یک سمپادی هس، به هیج‌وجه قادر نیس گندشُ جمع کنه.
بعد ماهم از این ویژگی‌ش استفاده کردیمُ... دِ برو!
امروز باهم تو حیاط بودیم، زنگ قبل امتحانُ اصن همه دپرسُ اینا. بعد من گفتم بیا بریم تو سالن بشینیم. خلاصه رفتیم وایسادیم جلو در ِ اتاق دبیران، همین‌جور چیز می‌خوردیمُ صحبت می‌کردیمُ اینا[nb]این‌جا بود که من این نقشه رُ ریختم. :د[/nb]؛ اینم همین‌جور داش زر میزد؛ من یهو در اتاقُ وا کردم شوت‌ش کردم تو اتاق؛ بعد در ـَم از پشت محکم گرفتم نتونه وا کنه. :د
همین‌جور که عرض کردم، این دوست مائم اسکل، نکرده یه معذرت‌خواهی کنه، فوری بیاد بیرون؛[nb]اصن من به خاطر همین تیکّه این نقشه‌ رُِ ریختم.[/nb] وایساده پشت در، عین زامبی‌آ هی میکوبه به در، میگه: جون من وا کن؛ وا کن؛ آبرو واسم نذاشتی جلو معلم‌آ. وا کن؛ وا کن.
حالا من هی ازاین‌وَر می‌خندم، اون از اون‌وَر هی میکوبه به در که وا کن؛ معلم‌آ هم که این طوری: :|

× رفتم دفتر البته. :-"
 

Old Fox

کاربر فعال
ارسال‌ها
32
امتیاز
32
نام مرکز سمپاد
عـــلامـــه حــــلــی 2
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

واای! :)) اصن ینی یه وعضی بود امروز مدرسه ها! اصن ینی شَرتر از کلاسِ ما و کلاً دوره 18 به خودش ندیده حلی II !! :-"
به‌خصوص کلاس ما که دیگه اصن نگو!! فک کن 12 نفری یه کلاسو بپیچونی!! :-" :)) کُل کلاسم که 24 نفره، یعنی دقیقاً نصفمون امروز کلاس هنر رو پیچوندیم دفتر مشاوره خوابیدیم!! :))
اصن ته حرکت بود!! :-"
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

از 10:15 : آب و آتش، بدون آب، بدون آتش! ، دریاچه، اردک، قو ، قوی بی شوهر :)) ، شوهر قو، اردک ها، مأمور اونور دریاچه، بی سیم، متفرق ، تاکسی، گلستان، رستوران، اون لیوانه که شکست و خاطره شد :-" ، آب انار ترش و شور، ناهار، یه طبقه پائین تر، یه مغازه، سورپریز در حد مرگ! ، فقدان قدرت تکلم، دهن باز، بهترین کادوی تولد :))

عالی :))

+ بخشی از دیالوگ :

× مبارک باشه :D
- ( در حالی که کیسه رو گرفته طرف من ) بگیر، تولدت مبارک :D
× واسه من؟! :O
 

sepide.r

کاربر فعال
ارسال‌ها
24
امتیاز
48
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران . در زرده:-)
رشته دانشگاه
شدیدا در انتخاب رشتم در شک و
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

دیروز (22 / 1 / 92)واسه سالگرد بابابزرگ عزیزم پاشدیم اومدیم شمال مراسم خوب برگزار شدیک سال پیش:یه پدربزرگ زیبا داشتم/پدری که با اون همه مهربونی دچار یه بیماری بد شد/سرطان/سخت بود/ولی اون مرد بود/خیلی قوی/خیلی دوست داشتنی/5 پسرو5 دختر داشت/تقریبا همه دکتر/شب و روز کنارش/یه شب/تو شک بودم/جیغ/گریه/لباس سیاه/نصفه شب/خرما/حلوا/صدای مردم/تسلیت میگم/غم آخرتون باشه/أه اینا چی میگن؟من پدربزرگمو میخوام/صدای مامانم:سپیده برو یه ساعت بخواب مامان جون٫تو مسجد کارداریما/بابام/تاحالا گریشو ندیده بودم..../چه قدر سخته ببینی پدرت داره با تمام وجود اشک میریزه/دراز کشیدم/چشمام بسته نمیشه/اشکمم در نمیاد/تاریکه/خیلی تاریکه/یعنی الان بابابزرگ کجاست/صدای ناله قطع نمیشه/حس بدی داشتم/عموهام عمه هام/أه/صبح شد/...امروز (23 /1 /92)با خبر مرگ بیدار شدم.مامان بزرگ پدرمم فوت شد./خدایا/نیاز به دلداری دارم.سخته
 

SHAMIM.J

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
924
امتیاز
10,005
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
ع پ گلستان
رشته دانشگاه
نرسینگ
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

5شنبه این هفته کلاس زیست داشتیم با آقای ب.ی!
آقا این دو کلاس پشت هم داشت دیگه آخرای ساعت خون ب مغزش نمیرسی!
مبحث شیرین ژنتیک بود داش سوال میگفت : آقایی سالم باخانومی هموفیل ازدواج کرده خب بچه ها...چی کار کرده؟! :-[
مارو میگی از خنده مرده بودیم آخه تقصیرخودش نی همه چیرو دوبار تکرارمیکنه !
کلی سوتی داد این ی نمونه بود :P
 

yasaman hoseyni

کاربر فعال
ارسال‌ها
44
امتیاز
196
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 7
شهر
تهران
مدال المپیاد
فیزیک 8)
دانشگاه
columbia university
رشته دانشگاه
علوم سیاسی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ما الان سر کلاس کامپیوتر هستیم،معلممون هم مثه همیشه خواب مونده و نیومده x: (:|ما هم که بی کار و علاف ;;) ;;) ;;)همش پلاسیم اینجا.قراره تا یه ساعت دیگه هم بریم اردو تا دو نیم (الان گفتم که حسابی دلتون بسوزه،سوخت الان یا یه بار دیگه بگم؟؟ \:D/ \:D/ \:D/ \:D/ \:D/)
 

zahra-E

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
381
امتیاز
1,452
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ناحیه2
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
علوم پزشکی کرمان
رشته دانشگاه
داروسازی
تلگرام
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروزبادوستم وایساده بودیم منتظرخط واحد ی ماشینه وایساد پرسید ببخشیدمن اینجاپارک کنم جریمم نمیکنن؟
دوستم گفت والامن تاحالااینجاپارک نکردم نمیدونم :)) :)) :)) :)) :))
 

BERMODA

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
16
امتیاز
155
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 2
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
شهید باهنر کرمان
رشته دانشگاه
مترجمی زبان انگلیسی...عاشقشم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

جاتون خالي!امروز تو مدرسه يکي از معلمامون نيومده بود،ماهم پول گذاشتيم چيپس و ماست خريديم خورديم!!!تازه بعدش ماست بازي هم کرديم،بعدش آب بازي!!!کلي هم معاونمون دعوا کرد،ولي درکل خيلي خوش گذشت!!خيلي باحال بود ماست بازي!!!!
 

maria16

Unknown
ارسال‌ها
414
امتیاز
1,157
نام مرکز سمپاد
1
شهر
طهران
سال فارغ التحصیلی
1398
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

صب از خواب ب سختی بیدار میشم
میرم مدرسه
ساعت میگذره و میگذره
زنگ میخوره
میام خونه
بعد درس میخونم
تو نت میچرخم
جروبحث میکنم
حرف میزنم
چت میکنم
آهنگ گوش میدم
و ساعت 2 شب میخابم

حالا این خاطره رو ضربدر 365 کنیم! ی سال ایجوری میگذره!
بضی روزاش فقط ی ذره متفاوته!
 

SHAMIM.J

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
924
امتیاز
10,005
نام مرکز سمپاد
.
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
93
دانشگاه
ع پ گلستان
رشته دانشگاه
نرسینگ
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

یه شنبه این هفته امتحان زمین داشتیم فصل 8و9
و طبق معمول دنبال یه بهانه بودیم لغوش کنیم آخه دست به لغومون خیلی خوبه!! :D
خلاصه هرکی توی یه کلاس داش میخوند بعضیاهم توی نمازخونه بودند
راس ساعت 7 براتی میاد بچه ها میبره سرصف(ب زور)ماهم هرکی یه جا خودشو گم وگورکرده بود بدون اینکه ازهم خبر داشته باشیم، نگوفقط 7نفرسرصف بودن خلاصه براتی میادبالا و باسرافکندگی همه رو میبره بیرون!!!
منم ب قول بچه ها زرنگ بازی دراوردم پشت کمدکلاس قایم شدم ب طرزماهرانه ای که هیچکی نفهمید
القصه صف تموم شدو روحانی دبیر زمین اومد سرکلاس بابرگه امتحانی ما هم که قضیه روتعریف کردیم براش رفت پی بروبچ . پایین چ خبره براتی داره از بروبچ تعهد میگیره!!!!اینا هم همه میخندن ب جای معذرت خواهی
خلاصه بچه ها لفتش دادن تاساعت 8وربع شد و بالب خندون اومدن کلاس امتحانم پرید ولی روحانی نفهمید همش یه نقشه بود!! :D :D :D :D
 

pekhpekhmandi

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
86
امتیاز
459
نام مرکز سمپاد
farzanegane nahie1
شهر
کرمان
دانشگاه
هرچی که خداخاست
رشته دانشگاه
اگه خداخاست پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز که نمیدونم چندمه به شوق اردو از خواب بیدارشدم رفتم خوراکی و بقیه وسایلمو برداشتم و رفتم مدرسه امتحان دفاعی که قرار بود7:30شروع بشه 8:45 شروع شد تا 9:30 و خلاصه تا رسیدیم پارک جنگلی ساعت شد حدود 11 و تا مستقر شدیم شد12 و بعدش رفتیم یه دوری زدیم بعدش دیگه دیگه....حدود یه نیم طول کشید بعد رفتیم ناهار خوردیم شارژ که شدیم زدیم تو کار بزن و بکوب اخرش هرچقدر اومدن اصرار کردن مارو ببرن زورشون نرسید ما هم دیدیم بزرگترن گناه دارن روشونو زمین ننداختیم و برا بار سوم قبول کردیم.......خلاصه ساعت4 من خونه بودم
 

Dawn

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
869
امتیاز
3,462
شهر
تهران
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز با اینکه واقعا خسته شدم خیلی خوب بود بره زدن اون پازلا رو دیوارای مدرسه،کلی حرص خوردم انقد که زهرا و سمر یه لحظه برگشتن با

هم گفتن سپید یه لحظه نگاه کن،آروم باش،درست میشه،با حرص خوردن چیزی حل نمیشه;راست میگفتن خوب همش الکی حرص میخورم :-<

داشتم اونا رو رو دیوار منگنه میکردم انقد خسته بودم و حواسم به جای دیگه بود که یهو قشنگ انگشت ِاشارم که لایه منگنه نگه داشته بودم

مثِ اینکه :D یهو تق!دستمو منگنه کردم!دقیقا به همون غلظتی که یه کتاب یا دیوار منگنه میشه،چن لحظه فقط تو کَفِش بودم و نگاه میکردم و

یهو با آرامش در آوردم،مث اینا که هنوز داغن نمیفهمن :)) بعد که در اومد و من به خودم اومدم دیدم اَی دلِ غافل کلی خون داره از انگشتم میاد

:)) بره خودم چیز خاصی نبود حتی میگفتم حس خیلی جذاب و خوبی بود که انگشتمُ منگنه زده بودم :-" ولی به هر کی میگفتم و نشون

میدادم کلی از این آخ و اوخ و اَی و اویا میکرد :-" :)) ولی خوب بود :D

بعد من از رو نرفتم اومدم ادامه بدم کارمُ ملت میگفتن سپید بسه بده ما; الان میزنی خودتو ناکار میکنی ولی من مث این بچه کوچیکا سماجت

میکردم که نه نه خودم میخوام :-" بعد نیم ساعت باید یه چیزو بالای دیوار منگنه میکردیم دست کسی نمیرسید زیرشَم پله ها بود نمیشد

صندلی گذاشت بعد من رفتم بالای صندلی ای که دو پایش رو پله بودُ دوپایش نسبتن رو هوا فقط یکی آروم گرفته بودتش بعد اون پایین بچه ها

میگفتن سپید ول کن میوفتی میمیریا :-s ولی به من اون بالا حال میداد حتی :)) به کسیم گوش نمیدادم :-" :D خلاصه اگه یه ساعت ب

بیشتر میموندیم واسه کارگاه کار کنیم من خودمو دستی دستی میکشتم بعد سال بعد کارگاهمون به یاد من به اسم من میذاشتن مثلا میشد

به یاد سپیده بحری همپا 8-> خوب میشدا :-"

مشقای زبانمم مونده بود حالا اینو اونو التماس میکردم بیاین مشقامو بنویسین :-" :)) اصن یه وضعی بود :-"

امروز خیلی خوش گذشت عالی بود اصن 8->
 

Y@S@M@N

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
111
امتیاز
234
نام مرکز سمپاد
دیگه سمپادی نیستم
شهر
کاشان
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز روز مزخرفی بود مامانی وبابایی رفته بودن تهران نتونستیم بریم پیششون بابا هم نبود من و نوید ومامان تنها بودیم همش سرم با کامپیوتر گرم بود یه ذره از شیمی ام رو پاک نویس کردم
شب مامانی اینا برگشتن رفتیم خونشون همش از اون حرف میزدن از اینکه چقد بزرگ شده....
خب دست خودم نیست دست دلمه ....اه اه
خدا لعنتت کنه پسره ی عوضی
از الان برای 1 تیر که قراره دوباره ببینمش استرس دارم
دعا کنین دوباره حالم بد نشه
خدایا کمکم کن.....
امروز هم با همه ی مزخرف بودنش گذشت....وای به حال فردا .....هر روز بدتر میشه....
(:|
 

Freemason

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
183
امتیاز
397
نام مرکز سمپاد
شهید مدنی
شهر
تبریز
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
IT یا الکترونیک
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

خدایا دیگر کلمه ای به نام «جغرافی» توی دفتر خاطرات من نیار. آمین

%D8%AC%D8%BA%D8%B1%D8%A7%D9%81%DB%8C_%D8%B3%D9%88%D8%B2%D8%A7%D9%86%D8%AF%D9%862.jpg

لحظه ای که شهید مدنی از شر جغرافی خلاص شد.
 

sadaf-m

کاربر نیمه‌فعال
ارسال‌ها
13
امتیاز
17
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 3 کرج
شهر
کرج
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

امروز تو مدرسه نمایشگاه به من داشتیم . خیلی خوش گذشت. یه پسره از مدرسه تیزهوشان کناری اومده تو غرفه ی ما تست بزنه بعد کلمه ی بِکَرات (زیاد) رو می خونه بُکُرات!! :Dتازه از من می پرسه این بُکُرات یعنی چی!!! می خواستم بگم عمو جان شما تیزهوشان میری؟! :|
 

shahid

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
373
امتیاز
2,148
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
شیراز
سال فارغ التحصیلی
13
دانشگاه
علوم تحقیقات تهران
رشته دانشگاه
مهندسی پزشکی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

الان ییهو یاد یاد راهنمایی افتادم :))
یه معلم تاریخ داشتیم با اکیپ ما لج بود من و هم یه سری به خاطر اینکه مزاحم تلفنیش شده بودم و اینا دعوا کزده بود اساسی و داداشش اومد در خونمون و با اهل منزل دعوا کرد و اینا ولی بابام مرد بود باهام دعوا نکرد گفت بزرگ میشی دیگه از اینکارا نمیگنی راستم میگفت خلاصههه یه روز باز ما 5تارو اخراج کرد ماهم در کلاس نشستیم شروع کردیم به بلند بلند حرف زدن و چیپس اینا خوردن و خندیدن باز دعوامون کرد منو دوستمم عصبانی شدیم شیلنگ اب رو باز کردیم و از پنجره کلاس انداختیم تو ینی خورد تو سرش این شیلنگ و جیغ میزد و بچه ها جیغ و اینا :)) :))هیچ کیفی مثه اونروز نبود :))
بعد تو راهنمایی مامان منو همین دوستم هرهفته مدرسه بودن بدون استثنا خیلی باحال بود :))
بعد یاد کلی چیزای دیگه هم افتادم هی چه دورانی بود یادش بخیر
 

Nafas 21

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
151
امتیاز
714
نام مرکز سمپاد
يه دبيرستاني از فرزانگان
شهر
Najaf abad
مدال المپیاد
المپياد رياضي
دانشگاه
بايد بش فكر كنم
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

ديروز فهميدم كه وظايف من تو خونه خيلي مهمن و كسي جز خودم نمي تونه از پسشون بر بياد <D=
ديروز عصر دو ساعت بود سر يخچال نرفته بودم(خيلي حال مي ده چيزي نمي خورم ولي الكي مي رم سر يخچال) :D
وقتي درشو باز كردم ديدم خاموشه اول فكر كردم برق رفته ولي بعدش فهميدم فقط يخچال مشكل داره :O
پريز رو كه نگاه كردم ديدم اشكال از دوشاخه و يكي از شاخه ها داشت مي سوخت
اگه دو دقيقه دير تر رسيده بودم ممكن بود خونه آتيش بگيره و همه دود شيم بريم هوا X_X
من خيلي كار مهمي كردم مي دونم B-) B-) B-) B-) :D <D=
 

نسترنگار

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,367
امتیاز
7,064
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ۱ تهران
رشته دانشگاه
پزشکی بهشتی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

شنبه بیست و هشتم اردیبهشت.

امروز دوباره رفتیم انقلاب. توی انقلاب‌گردی‌های قبلی یه مغازه‌ای توی پاساژ فروزنده پیدا کرده بودیم که فروشنده‌ی مجله‌های زبان اصلی بود. از National Geographic و Times گرفته تا Reader's Digest و ... . از قضا بین خرت و پرت‌هاش سه تا نسخه New Yorker هم داشت. ما هم که خیلی وقت بود دنبال این نشریه بودیم، مغازه رو نشون کردیم تا هر وقت پول داشتیم بیایم سراغش. ولی از شانس بد خوردیم به نمایشگاه کتاب و آقای فروشنده هم مغاز‌ه‌اش رو تعطیل کرد که بره نمایشگاه. هر روز سر می‌زدیم تا بلکه در مغازه رو باز کنن ولی هیچ خبری نبود! تا این که بعد از مدت‌ها امروز دیدیم که در مغازه بازه و این بسیار مایه‌ی خشنودی بود. دو تا شماره که جالب‌تر به نظر می‌رسیدن رو انتخاب کردیم و حساب کردیم. با این که یکم گرون شد ولی خرید بسیار رضایت‌بخش و خوبی بود! یکی از داستان‌هاش رو هم انتخاب کردیم که توی تابستون ترجمه کنیم. احتمالاً تجربه‌ی خوبی خواهد شد.
 

zeynab75

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
776
امتیاز
5,336
شهر
قوچان
دانشگاه
فردوسی
رشته دانشگاه
مهندسی شیمی
پاسخ : خاطره نویسی روزانه

فاصله ی یکُم تا بیستُ پنجمِ تیر نود و یک (قبلا یک تاپیک دفترچه خاطرات بود؛ پیداش نکردم)

l0vzimwagl8zpkcbcy5.png
کلاس

تو این فرصت دنبال کارای ساخت موشکُ لانچرُ آزمایشو این قبیل کارا بودیم واسه مسابقات ملی پرواز.

همون اوایل کار یه آقایی که دانشجویِ مکانیک دانشکده فنی بودن یک جلسه واسمون کلاس گذاشتن. ایشون شماره ی موبایلشو به دوستم داده بود واسه هماهنگی و تاکید شدیدی داشت به اینکه شمارش فقط دست یکیمون باشه !
از قضا روزیکه کلاس داشتیم دیر کرد و دوستم شارژ نداشت! همینجوری ویلونُ سیلون که چه کنیم؟ بریم از تلفن عمومی زنگ بزنیم؟ نه بابا دورِ...خلاصه آخر کار مجبور شدیم زنگ بزنیم از خط من و ترسُ لرز که الان فوش نده !

آخر کار من باید یه فایلیو واسش ایمیل میکردم حالا میگم ایمیلتونو بدید مِن مِن میکنه بنده خدا ! خلاصه با کلی من من ایمیلشو داد و بعدا گفت که این ایمیلمو به کسی ندید ها !!!

همین ایشون یه بار موقعِ پرتاب موشکم اومدن( که باید میرفتیم وسط بیابون !) بعد به جای اینکه ما بترسیم قبلش بهمون گفت سرپرست بیارید با خودتون ها[nb]خودش با دوستش اومد! :|[/nb] !!!

حالا اینکه دلیل ترسش چی بود خدا میدونه ولی موجباتِ خنده ی مارو هِی فراهم میکرد !
----

l0vzimwagl8zpkcbcy5.png
ساخت لانچر

طرحِ لانچرمونو دادیم نجاری که بسازه
دو روز بعد رفتیم تحویل بگیریم، دیدیم اصلا این معلوم نیست چی دُرُست کرده! خلاصه گفتیم چیکار کنه و قرار شد فرداش بریم
فرداش رفتیم؛ یه سری مشکلاتِ اساسی داشت که این دفعه همونجا منتظر موندیم تا درست کنه!
خلاصه لانچر به خونه نرسیده داغون شد! برگشتیم که " آقاجون مُحکم کاری کُن یه ذرّه! "
رفتیم برای پرتابِ اول؛ متوجه شدیم که گویا لوله ی لانچر کجه و موشک اصلا جا نمیخوره؛ بازگشت به نجّاری...
بعد از پرتابّ اول پیچای رولِ لانچر باز شد؛ بازگشت به نجّاری...
و چند مرحله دیگه اَم؛ بازگشت به نجّاری...

تا حدّی که نجارِ منو دوستمو از دور میدید داریم نزدیک میشیم ترجیح میداد مغازرو تعطیل کنه و از دیده ها پنهان بشه !
 
بالا