• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

حافظ

کاربر فعال
ارسال‌ها
52
امتیاز
30
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
کاشان
دانشگاه
دانشگاه علوم-پزشكي تهران
رشته دانشگاه
طبابت
پاسخ : شخصی نوشته ها

يه متني رو كه يه سال پيش نوشتم تقديم مي كنم
هم دل نوشته هست و هم منطقي
تر و تازه:
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت/گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت:

حرفی دارم.کم اما عمیق.حرف دل-حرف خوب!حرفی که شاید به زعم بعضی اخلاقی-سالکانه و شاید هم رندانه باشد-ولی من به ان می گویم عاشقانه!حرفم از جنس ماهست که اگر اه زلالت خالصانه ان رابگیرد رود ها و شریان ها برای خورشید ماهو برای ماه خورشید می شوند.چرا؟چون ان قدر از تفاوتش با خورشید حرف زده اند که اگر اب چاهی ان را به حافظه ی خود بگیرد دیگر ابر ها در اسمان تشکیل نمی شود از زمین به ماه می رود.حرفم از جنس ناقوس است که اگر سرت را میان ان بکوبی هم برای عمری با حرف من سحرها مردم را به uرش می برد.که اگر به ان سنگ هم بزنی تاثیری در طغیان ان ندارد چرا؟چون ان قدر پیش پای این رهگزران فغان زده که اگر چاقو که هیچ دار که هیچ-فقط همان درویش مصطفای هر انسانی ان جا بماند تا لحظه ی رستاخیز سر نی را با جهان هم اوازه می کند بهر او تا زمانی که به اسمان اویخته دست از مستی هر فقط انسانی بر نمی دارد.حرفم از جنس گلبرگ هاییست که اگر تمام ابش را هم بگیری باز هم برای سیراب کردن دل هر مریضی اب زمزم است.چرا؟چون ان قدرنه از چشم واعظان تشنه مانده و نه از ابر ها که با اشک که هیچ با عرق تن عابران روی گل افتاده هم سیراب می شود.حرفم از برای مهر نمازیست که اگر ذره ای به او اب دهی به شرافت وجوبش سوگند می خورد که دیگر در فرهنگ بشری جایی برای تفسیر وقایع یا تک تک تک حرف های بیت رندان تشنه لب را ابی نمی دهد کس...نخواهد گذاشت.اگر بر او غسل هم کنی همان چشمه ی 14 روایت گر می شود و اگر بر او سجده کنی همان خانه ی خدا!و باز هم بگو چرا؟؟؟چرا؟به همان دلیلی که از تحدید و تواتتر پینه های پیوسته خشک شدست که اگر بر او دمی بگریی که هیچ لحظه ای به باور خیر الحامدین محمود برسی برای تو باران وضو می شود-اصلا خود بهشت فردوس!کلامم اندک و در عین حال ژرف است...

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم/یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت!

ان مرد دیوانه که سالها دم از خداوند می زد این گونه در خلوتش می گفت:

حکما خدایی نیست-اگر بخواهیم صادق باشیم خدایی نیست...

همان که پس از ان در زجه هایش این جملاتی را که روز دیگران از روی اجبار و یا شاید خورش قیمه می گفتند با اشتیاق و عشق خاصی می گفت می گفت:یا خالق کل مخلوق یا صانع کل مصنوع یا رازق کل مرزوق یا ناصر کل مخذول....یا ساتر کل معیوب و یا فارج کل مهموم...و بقیه اش برای خودش می امد:یا فاتح کل مفتوح یا عالم کل مجهول و معلوم یا...یا.............یا خیر الحامدین...............یا عاشق کل معشوق__________________...!چه می گویی؟کفر؟1400 سالست که چهارده نفر برای جهت دادن به فطرت خدا گرای انسان مشغولند و تو می گویی یا خیر الحامدین؟؟؟....و..و دل نوشته هایم از همین روح است!که اگر-که اگر همان حامد بشنود عمری حمد همین نقد هارا به جا می اورد.حتما کفر است دیگر!مگر می شود خدا خالقی به خاطر مدح داشته باشد؟؟؟مگر می شود یا خیر الحامدین جوشن چیزی به جز این مفهوم را برساند؟؟؟؟؟و گفته هایم از این دست جملات است که اگر بدانی حمد یعنی شناخت نعمات عاشق دگر هیچ نمی گویی؟! بگذار الان من صادق باشم:بحث سر دو تا و سه تا و 124هزار تا نیست!حتی بحث سر یکی هم نیست که اگر دقیق باشم چرخ جدل روی فقط و فقط یک نقطه می چرخد!برای من باور یک جمله است برای همه ایمان به یک کلمه و برای جهان باور هستی ناب!و برای همان احمد مستغرق بودن در یک محمود!همانی که تن ها و تن ها ناممکن را ممکن سازد همین!برای تاریخ ها حرف است و برای حروف تاریخ!برای دیوانه ی محتسب دیده شراب است و در باره ی واعظ بعد روحانی!برای من باور یک جمله است:و نفخت فیه من روحی همین!برای بشری که با چاقو چشم خود را کور می کند برای ان هایی که از این باور جهل ساخته اند و با ترس این خنجر به خون اغشته را تیز!و از قبل تر:وسطی و بعد تر:رنسانس و برای ما...برای بشری که روزی با زرتشت ظهور کرد و با یهودا تکوین یافت و با مسیحیت متجلی شد و حتی پیشتر:برهما و در ابتدا مشرک...بوده و از همه جلوتر:اسلام!شرک بوده.اری:وقتی ان قدر ایمان به خدا نداشته باشی که تو از او هستی و خداوند فقط و فقط بینیازیش برای ما کافیست همین که فقط منشی السحاب الثقال باشد همین!...پوشاندن حق و اضمحلال فرقان باشد مشرک خواهی بود!و همین نمونه ی عرفانی برای من از هر ایمانی والاتر است.

و صحبت هایم از همین نوع است.....

حرفم به استلزام رعدیست که اگر لحظه ای برایش ابر شوی قول می دهد که هیچ کس هیچ کس:"رند بودن را معادل تشنگی نبیند و اگر تو..."چرا و چرا و چرا؟؟؟چون...چون ان قدر با نور افتاب پر شده که اگر با صحنه ای از اه سینه که هیچ با لکه خونی از ان چاقوی زهراگینت هم باران خوناب می شود!ان گونه که اگر ناقوس های خسته از دو ماراتون صدای پای به اصطلاح شیوخ پاکدامن را بشنوند تا دمادم مرگ که هیچ تا نفخه ی دوم که هیچ و ....تا تشدید صدای پای عاشقان که هیچ با نوای دل هر شبان زده ای هم صبای پیام عشاق است به اندازه ی لطف همان ترانه ی پیانولیست و هالی لویا گویا.که عمریست با گرفتن اعتبار اختیار از خود اعتماد مدینه ی فاضله را از خود گرفتند!که تنها و تن ها یک وجوب موجود است که عشق را معشوق و عدم را همان معدم می کند.و این برای هستی یک "خدا" دارد......و ان و ان همان "ازادگیست"برای همان دیوانه که کمالش روزی با ... و "خود" تو!راهی که به ان بازگشت-تعالی-چاره و یا....عاشقانه می گویند!!!

عشقت رسد به فریاد گر خود به سان حافظ/قران ز بر بخوانی در چهارده روایت
 

Arsham

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
81
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
شهید حقانی
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
نقره زیست 90
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی جانوری
پاسخ : شخصی نوشته ها

همچون بادی که می وزد،
یا آبی که می شارد،
بارانی که می بارد،
ابری که می گرید،
آتشی که می سوزد،
یا آن که میافروزد؛
نشاید که نشینم.
 

Arsham

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
81
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
شهید حقانی
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
نقره زیست 90
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی جانوری
پاسخ : شخصی نوشته ها

ببین، خودت ببین مرا به چه روز انداخته ای که افسردگی ام درمان نمی گردد مگر با نوشتن!
مدتی است که در انتظار بوی بهاران نشسته ام، اما می دانم که هنوز زود است و زمانش فرا نرسیده. اما آیا واقعا بوی بهاران درمانم می کند یا داغی دگر می نهد بر دل داغم؟
افلاتون می گوید: عشق تنها بیماری است که بیمار از آن لذت می برد. پس آیا بوی بهاران... خودم را برایش آماده خواهم ساخت، برای بوی بهاران که می آید و در دل و در جان می پاید. باشد تا اشک از چشمانم برای عشق بشارد، تا به یاد روزهایی افتم که تو در کنارم بودی، هر چند سخن از رفتم گریزناپذیر می راندی. آن روزها... ای کاش آهنگ آن روزها وجود داشت.
تو از من چه میخواهی، آیا خودت پاسخ این پرسش را می دانی؟ بگذار پاسخش را به تو بگویم، پاسخی که به دلهره ات واخواهد داشت...
تو خود مرا میخواهی، همانگونه که من خود تو را میخواهم.
...می دانی اگر بخاطر تو نبود هیچگاه اینگونه پارسی نمی نوشتم؟
عشق.
آیا می دانی که نامت اینگونه در دفترم نقش بسته؟

... می خواهم نامت را به آواز صدا زنم و بخوانم، به آهنگ بنوازم و در وصف چهره چون ماهت سرودها نویسم، شاید که دلت اندکی به شادی گشاید و نامم در آن افتد، تا شاید نامم را بر زبان رانی... تنها میخواهم نامم را بر زبان برانی آنگه که صدایت از عشق پر گشته، نگاه دلت را خواهم ربود و تا ابد باز پس نخواهم داد، چرا که تو چندی پیش دل مرا ربودی و هر چند گفتی دلت را خواهی داد به وعده ات عمل نکردی... و این من بودم که خرد گشتم و دیگران روی خرده شکسته های دل یخی من گام برداشتند و چندی به خرد کردن بیشتر آن پرداختند.
از گفتن این داستانها چه سودی می برم؟ بیش از اینست که آنی آرام می شوم و هنگامی که پایان یافت، از نو به ژرفای وجودم فرو می افتم؟

چندی بدر آمدم و اما افسوس
کاین مه رخ دلباز دلم بدر نیامد

حتی اکنون نیز باور ندارم که اینچنین مرا دگرگون ساخته ای، تا به جایی که به سراییدن شعرم واداشتی. آری، تو مرا واداشتی، نگو نه!
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

من از ترانه هایی می گویم که در مستی سروده ام

و امروز مستانه ان ها را می خوانم

طرح گذشته ، طرح صیقلی از یک زندگی ایده ال بود ؛ مناسب برای قاب گرفتن در تاقچه ی تجربه

و من ، مستانه ی مستانه ، سرمست از همه ی خوشی های دنیا ، روال هایی را تغییر خواهم داد ... !!

---

ب جان ِ خودم چیزی مصرف نکردم ، روزها به تولدم نزدیک ه ، و محبت عده ای واقعا شگفت رده م کرده

روزهای بسیار ایده الی سپری می شوند :دال
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : شخصی نوشته ها

برای پرنیان!

به تو فکر میکنم!
تاریکی مطلق-گیج میشوم....
در اندوه چشم هایت غرق میشوم...تصویر ماه در دو چشمه ی سیاه آرامم میکند...
میترسم که خواب باشم...
آوای دردناک دستهایت قلبم را به درد میآورد...
چگونه میتوان عاشق بود و نبود؟
تویی که شب هایم به یاد شب هایت آرام نخواهند گرفت...
میخندی...چشمهایت...مست میشوم...
واژه های عمییییقت را میخوانم
میخوانم
میخوانم
مست میشوم
گم میشوم و تلاش میکنم به گنگی خودت بپیوندم...مستم میکنی...
پاکی اشک هایت از شراب هم مقدس تر است...
دوباره میخوانم...
گیسوان آشفته ات...آه ناتوانی واژه ها به روحم مشت میزنند...مستم میکنی....مست...
چیزی در قلبم میشکند....دستهایت..آوایت...از درکت عاجز میشوم و تلاش میکنم درد بکشم...
اما..درک کردن درد تو عاجزم میکند...
نمیدانم چه بگویم...احساس پوچی که اجازه نمیدهد در تو گم شوم...
راستی یادت هست؟ نگاهم کردی...صدای افکارت را شنیدم اما در خودم فریاااد کشیدم که فرشته ای که راهش را گم کرد و به زمین رسید افسانه نیست...
کاش شب هایی را که به یادتان هزار بار به دنیا آمدم میشنیدی...مینواختی...و کاش صداقت واژه هایم را لمس میکردی....
راستی! تو را فقط تو میفهمد و خدایت...میدانم...برایم بی نهایتی...
از فرصت با هم بودنمان...با هم بودن نه!با تو بودنم... دو بهار باقی مانده...کاش همیشه بمانی...کاش...
 

Sampadik

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,666
امتیاز
7,041
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

امروز باز هم اسمان ابي نبود...
و ابر ها ناپيدا بودند...
گويا خورشيد در كوچه پس كوچه هاي اسمان گم شده بود...
و من مي دويدم...مي دويدمچون ميخواستم برسم...به ازادي..به رهايي... به خنده هاي كودكانه...
من ميدويدم اما حركت نمي كردم.ديگران را ميديدم كه ارام و با وقار از كنارم مي گذشتند و نگاه سرشار از سرزنش و شايد گاهي با دلسوزي شان را نثارم ميكردند...و چه ارام مي رفتند و من را كه در جايم ميدويدم پشت سر ميگذاشتند!
انها نمي دانستند...انها نمي خواستند عمق فاجعه را درك كنند..اما من ميخواستم تا خود اسمان بدوم...بلكه بتوانم دست خورشيد را بگيرم و او را تا كرانه هاي اسمان همراهي كنم!
اما اين باز هم از عمق فاجعه نمي كاست...چرا كه ازادگان را به دار اويخته بودند...
ديگر ندويدم...ايستادم و به ازدحام محو و بي رمق مردمي نگاه كردم كه ايستاده بودند و به ديوار فولادي رو به رو مي نگريستند...ديواري كه از هر طرف بي انتها بود...
اما من نمي خواستم بپذريم...مي خواستم به ان ادمها مشان دهم كه اين ديوار هم انتها دارد...پس دويدم...اما نه خورشيد پيدا شد و نه ديوار پايان يافت...سرم را بلند كردم و خيره نگاه كردم.
انجا پايان دنيا بود...ديگر بعد ان هيچ نبود ! تاريكي مطلق...
انجا پايان دنيا بود...پايان!نقطه سر خط.
 

hermes

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
908
امتیاز
2,876
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهیداژه ای 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
صنعتى اصفهان
رشته دانشگاه
مكانيك
پاسخ : شخصی نوشته ها

مثل قبل،من بودم و خودم!!با يه مشت فكر تو سرم!!فكراي "پوچ" فكرايي كه براي "فراموش كردن" بهشون فكر ميكردم....

با بد كسي طرف شده بودم....واقعا هم پشيمون بودم.....نميدونم چه جوري از دستش خودمو خلاص كنم...اخه زورم هم بهش نميرسه...اون از من قوي تره....

اخه من "با خودم طرف شده بودم"
 

Your feline

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,059
امتیاز
16,981
نام مرکز سمپاد
فرزانگـان
شهر
شهرستان
سال فارغ التحصیلی
105
پاسخ : شخصی نوشته ها

* پیشاپــیش از نثر ضعیفش عذر می خـوام ! سخت تونستـم حرفایی بزنم که بنظر خودم نمی شه گُف

به مَن نگـاه می کُنی که امـروزَم طبق ِ همیشه تو خــودم فرو رفتمُ دارم دستُ پـا می زَنم .
مَن ، که گُم شـُدَم .که حرفی واسه گُفتن ندارم.
"فشـار مـایع با ارتفـاع آن رابطه مستقیم دارد "
از چـه روزیُ چه ماهیُ چه سالی نمی دونَم .
نمی خــوام شعـر بگَم .نمی خـوام نصیحت کُنَم .
نمی خـوام از اون حـرفای داستانی ای بزنم که هــِزار بار تو گوش منُ تو خوندن
می خـوام بگـَم که مُردَن اینه ،
شـب خوابیدن و صبح پـاشدن و شب خوابیدن و صبح پـا شدن و ...
و یه روز که بعد اینهمه شب و روز شدن به خـودت اومدی و دیدی همه چیزایی که یه روز برات همچی بودن عین خودت گم شدن ، خاموش شدن ، مُردن
این بود ، " بلند آسمان جایگـاه مَنَست ؟"
می بینی ، همــونایی می کُشَنِت که کسی که ندارتشــونو میگی " مُرده "
می بینی ! " آدم از هر چی بهش بیشتر دل بسته بیشتر ضربه می بینه "
من به تو زل زدم ، یا توبه مَن ؟
" فشار مایع با ارتفاع آن رابطه مستقیم دارد "
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : شخصی نوشته ها


آخرین بار که بوسیدمت و بوییدمت و از پنجره ی ماشین با بغض برایم دست تکان دادم و با لبخند گرم همیشگیت پاسخم را دادی... کودکانه دلتنگت بودم ...حتی وقتی در آغوش میگرفتیم...

صدای گریه ی مادرم آمد...صبح بود...خوب یادم است!

برایم قصه میگفتی و در آغوشت شب را کوتاه میکردم...یادت هست؟ (همان شیر که مهمانی رفت! همان که زخم سرش خوب شد ولی زخم دلش....)

خطوط تلفن وحشیانه آژیر میکشیدند... خانه ات ...ویران بود؟! پدرم ترسیده بود و همان زمانی بود که خدایی داشتم و قرآنش در دستانم، دعا میکردم...حالشان خوب باشد!

باغچه ی خانه ات معدن گنجی بود...شیشه های شکسته ی خوشرنگ...زنجیری حلقه حلقه و براق... مگر یک کودک بیشتر ازین چه میخواهد؟ فاخته ها ی روی دیوار هم برایم میخواندند... هیچ بانکی بهتر از تو امانتدارنمیکرد...زیر خاکی هایم را فقط به تو میسپردم!


شب بود که آمدیم و همان وقت بود که دیدیم نه از تاک، نشان و...نه از تاک نشین! مادرم گریه کرد...پدرم رو به آسمان گفت...خدا!!!!!!...


چشم هایت سینه ی پر قصه ای را یادآور بود! و معنای واقعی عشق را... لواشک میخوردم و با خودم فکر میکردم...میخواهم اینجا کنار تو زندگی کنم و همینجا مدرسه بروم...این تابستان حتی میتوانم بدون مادرم اینجا بمانم... آنوقت هم تو خوشحال بودی هم من هم همه...


صدای ناله ی آمبولانس سکوت تاریک شهر را پر کرده بود... درماندگی را در چشمان مادرم میدیدم... وحشتی که سراپایمان را گرفته بود...

مادرم! این روزها بیشتر از همیشه نبودت را میبینم!!! که اگر بودی...دنیایم بهتر بود...بهتر از مادرم برایم مادری میکردی!!!...نه اینکه او بد باشد اما...پای خوبتر که به میان میآید،خوب شکست میخورد! مادرم میدانی!دخترت نیاز داشت که با تو از هیچ چیز نترسد ! میدانی! میدانی هنوز هم با تو حرف میزند! مگر نه اینکه تمام نا گفته هایش را شنیدی؟ مادرم !دخترت این گوشه نشسته...هنوز هم به فکر توست...
مادرم...هستی هنوز...میدانم!

شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد...فریبنده زاد و فریبا بمیرد...شب مرگ،تنها نشیند...رود گوشه ای، دور و تنها بمیرد!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #130

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

بعدِ عمری برگشتم ...:

هنوز ِ هم تویِ کوچه ، خیابان ها که خوب بگردی ، موقع ِ امتحانات محله ها پر می شوند از بچه مدرسه ای. تویِ یک نگاهِ ساده انگارانه پیش خودت خیال می کنی یحتمل همه شان کتاب به دست نشسته اند لبِ پله ای و از هم سوال می کنند و آن دیگری دم ِ در ِ خانه اش کلاس خصوصیِ ریاضی راه انداخته و مرامی به رفقایش درس می دهد و ...
این تصور کودکانه اگر دو بار تویِ کوچه ها قدم گذاشته یا یک بار تویِ یکی از کوچه هایی که هنوز بویِ معرفت – که این روزها وقیحانه «فضولی» می نامیمش- تویِ در و دیوارش مانده باشد زندگی کرده باشی ، آنچنان فرو می ریزد که انگار هیچ گاه اینچنین تصور باطلی نداشته ای!
موقع امتحان ها ، انگار که یک رسم ِ قدیمی باشد ، کوچه ها پر می شود از بچه هایی که بی خیالِ حرص و جوش ِ مادرها که دم به دقیقه ، چادر به دهان گرفته می آیند دم ِ در و با نگاه تشر می زنند که «بیا خونه درست رو بخون!» دسته جمعی دنبال ِ یک توپ ِ پلاستیکی ِ دو لایه می افتند و همه ی زندگی ِ شان می شود عبور ِ توپ از فاصله ی بین ِ دو تا آجری که وسط کوچه کاشته اند.
بعدها که کارنامه ها با نمراتِ درخشان تویِ دستِ چپمان می افتاد ، همه ی کاستی ها -بی انصافانه- ربط پیدا می کرد به الواتی تویِ کوچه و پشتِ دستمان را داغ می کردیم که «ترم بعد دیگه بازی نمی کنم!» ناگفته پیداست که ترم ِ بعد هم همان آش بود و ...
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
291
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

به باغچه دروغ نگو....
حق داشتند کلاغ هایی که اواز وقاحت سر دادند!وقتی تو داشتی افسانه ای بدجور هپی اندینگ از بهار میگفتی!
به باغچه دروغ نگو....
به تن پوسیده از هجوم احساسات من خیره شو!و ببین چقدر یک دروغ میتواند بر مصرف کرم پودر و رز لب یک نسل اثر بگذارد!حتی ناخواسته.....
ناخواسته دلیل کثیفی بود برای اثبات هستی یک 16 سالگی!کثیف تر از دروغ های مهربان تو!
ناخواسته تنها حقیقت لخت مقابل ما بود!
حالا تنها چیزی که ما از واقعیت بلدیم دروغ های طلایی است که هر از چند گاهی به خواب های طلاییمان سر میزند و درست سر بزنگاه میرسد!سر سکوت های معصومانه!!!
به باغچه دروغ نگو....
بگذار شقایقها 5شنبه شب ها گوشه ای پیدا کنند برای دود کردن حس عمیق حماقتشان از هر از چند گاهی پذیرفتن حرف های تو!
بگذار شقایق ها متنفر نشوند از قیافه های مهربانی که دروغ های دهه 50 ای را مثل قرص اهن در حلقشان فرو میکنند!
بگذار روی این حقارت را بپوشانند!
حتی به زور کرم پودر رز لبی صادره از غرب...
به باغچه دروغ نگو!
یاس های 57 ای حالا دیگر کفن پوسانده اند!
نسل علف های هرز است!که کیس های مناسبی هستند برای دل بستن...
باغچه همیشه باغچه نمیماند!!!
یک روز "ناخواسته"جنگل میشود!جنگل علف های هرز!!!!
 

silence

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
507
امتیاز
348
نام مرکز سمپاد
علامه حلی - شهید قدوسی
شهر
تهران
دانشگاه
شهید بهشتی
رشته دانشگاه
دندانپزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

رسید پشت چراغ قرمز ... 210 ثانیه ; 210 ثانیه انتظار ... زیاد بود...خیلی زیاد... مخصوصا برای امروز... مخصوصا که هوا گرم بود ; گرم نه , داغ بود... یه آدامس انداخت تو دهنش. رادیو رو روشن کرد. رو شیشه جلوی ماشین یه حشره عجیب بود ; انگار داشت سعی می کرد خودشو از شیشه ی راست بکشه بالا. به نظرش تلاش احمقانه ای بود. موبایلش زنگ زد. بیتا بود. چند بار آدامسشو جوید و گذاشت گوشه دهنش.

-سلام
-الو احضاریه اومد؟
چراغ بنزین روشن شده بود. "ساعت:14:00 این جا تهران است..."
-هنوز نرسیدم خونه.
-برسی اومده حتما.
حشره برای چندمین بار خودشو یک کم بالا کشید و افتاد. دلش برای حماقت حشره می سوخت.
-بیتا من فکر کنم...
یک کم آب دهنشو قورت داد ... نه مثل همیشه... سرفش گرفت... یکی... دوتا...
-علی الان خیلی کار دارم روز دادگاه می بینمت بوق بوق بوق بوق...
چرا تا حالا دقت نکرده بود که این بوق اشغال چقدر تهوع آوره...؟ احساس کرد خیس عرق شده ... هوا داغ بود باد نمیومد... هنوز سرفه می کرد... 60 ثانیه دیگه مونده بود... رادیو می گفت که یه بچه روی پله برقی زمین خورده و دستش لای پله برقی گیر کرده و 4 تا انگشتش قطع شده... به نظرش اتفاق مسخره ای بود... حشره هنوز خیال می کرد می تونه به بالای شیشه برسه... حالا دیگه تندتر سرفه می کرد... اگه مادربزرگش این جا بود حتما می زد پشتش... 30 ثانیه مونده بود... یه پسر و دخترو دید که میان به طرف ماشین ...پسر شروع کرد شیشه جلو رو دستمال کشیدن , دختر التماس می کرد که گل بخره... انگار بهش گفت رز زرد بخره که نشونه عشقه. شدت سرفه هاش بیشتر می شد. مادربزرگ همیشه می گفت:"اتفاق یه بار می افته." از ذهنش گذشت که رز زرد نشونه جداییه یادش میومد که اوایل بیتا خیلی رز دوست داشت ... حالا دیگه سرفه هاش وحشتناک شده بود... صورتش کبود شد... دختر فرار کرد...

حشره دیگه تلاشی برای بالارفتن نمی کرد... چراغ سبز بود و صدای بوق ممتد ماشینا...
 

po0ya

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
94
امتیاز
51
نام مرکز سمپاد
shahid ejei
شهر
esfahan
مدال المپیاد
سابقه دارم !
پاسخ : شخصی نوشته ها

اما ماه ، هنوز ماه بود ... !


هنوز که خواب بودم ،
عریان به حیاط دویدم !
ماهی داد میزد ، و چقدر ماه در حوض بود .
ریحان های توی باغچه بوی عشق می دادند !
مستی از حد گذشته بود شاید ، خواب حتی ... !

*

بیدار که شدم ، دیدم هنوز ماه پا بر جاست ، حوض اما با تک ماهی سیاه کوچولویش گم شده بود .
دویدم به سمت در ، فریاد خواستم بزنم ، کسی نبود !‌ ناله می کردم !‌
دوباره عریان شدم ، به حیاط گه که رسیدم ، حوض سر جایش بود اما تک ماهی سیاه کوچولویش گم شده بود .
ریحان های توی باغچه اشک می ریختند ...
خواب از سرم پریده بود ...

*

بیدار تر که شدم ، شنیدم ماه گم شده ! باورم نشد .
سراغ حوض رفتم ، به اش خیانت کرده بودند ! سیاه سیاه شده بود .
بیدار تر که شدم ، دیدم ماه نیست ،
سراغ ریحان ها رفتم ،‌ سر در خاک و ریشه بالا ...
بیدارتر که شدم باورم شده بود ماه گم شده !
از گنجه ،‌ سجاده ی قدیمی مادر را برداشتم !
بازش که کردم ،‌ خوب نگاهش که کردم ، ماه پیدا شد ...
هر چند نه در آسمان ،‌اما ماه هنوز ماه بود .

دوباره عریان به حیاط دویدم !
ماهی داد میزد ،‌ و چقدر ماه ...

دوباره خوابیدم !
 
  • شروع کننده موضوع
  • #134

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

باز سرم داغ شده ؛ قطره هایِ عرقی که از پشتِ موها تا رویِ گردن کشیده می شوند روانی ام می کنند.چند باری دست بردم سمتشان تا پاکشان کنم ؛ اما هر بار تا دستم را کمی بالا می آوردم ، یادم می افتاد آن قدر ضعیفم که حتا نمی توانم قطره ی عرقی را از پشت گردنم پاک کنم و برایِ این که دستِ تا نصفه آمده بیکار نباشد و قیافه ی احمقانه ام – با این صورتکِ مسخره – احمقانه تر نشود برایِ آدم هایی که نزدیک می شدند «بای بای» می کردم و با این صورتکِ همیشه خندان باعثِ لبخندهایِ هر از گاهیشان می شدم.
این عرقِ پشتِ گردن عجیب کلافه ام کرده. نه می لغزد که پایین بیاید و نه تویِ این کلاهکِ مسخره هوایی رد و بدل می شود تا بخار شود.سرم را به چپ و راست تکان می دهم تا بلکه این قطره ی لعنتی تکانی بخورد ، پاک شود یا چه می دانم یک جور معجزه شود و از بین برود. خنده ی دو سه جوان که باهم از کنارم رد می شوند تا داخلِ رستوران شوند بهم می فهماند که چقدر از بیرون مضحک شده ام. آدمکی با صورتِ گربه که همیشه لبخند به لب دارد – و من از تویِ لبخندش دنیا را نگاه می کنم - در حالِ تکان دادنِ دیوانه وار سرش به چپ و راست!
این وسط اعصاب خورد کن ترین چیز ممکن بچه ای است که یک هو پیدایش می شود و هوسِ بازی با تو را می کند. بچه ی بامزه ی چهار ، پنج ساله ای که پدر و مادرش چند قدم دورتر ایستاده اند به تماشایِ بامزه گی بچه شان. بچه ای که اگر اعصابم از دستِ این قطره عرقِ پشتِ گردن ، که حالا رسما کلافه ام کرده ، این قدر خط خطی نبود ، آن قدر سر به سرش می گذاشتم و به بازی می گرفتمش که پدر و مادرش با گریه و کشان کشان از من دورش کنند ؛ حالا اما فقط دستی به سرش می کشم و رویم را می کنم سمتِ خیابان و برایِ ماشین هایی که هیچ توجهی به من ندارند دست تکان می دهم. پسرک بغض می کند و بدو می رود سمتِ پدر و مادرش. پدرش با غضب نگاهم می کند ، دستِ پسرش را می گیرد و با همسرش می روند تویِ رستوران.
ناراحتم و کلافه. به خاطر یک قطره عرق خنده ی پسرک را بغض کردم.می دوم تویِ کوچه و از در پشتی رستوران می روم سمتِ دستشویی. صورتکِ گربه ی خندان را از رویِ صورتم بر می دارم و می گذارمش رویِ میزی که پشتِ سرم افتاده و رویش پرِِ خرت و پرت است. همین که هوا به گردنم می خورد ، عرق را خشک می کند.برایِ اطمینان دستم را می گیرم زیر شیر آب و چند باریِ دستِ خیسم را پشتِ گردنم می کشم.
حالم خیلی بهتر شده ، اما هنوز بغضِ پسرک ...
صدایِ مدیر رستوران از پشتِ سر می آید که غر می زند و می گوید:«بدو برو سر کارت ، شیر آبم ببند ...» چند باری آب به صورتم می زنم و با آستین هایِ پشمالویِ گربه صورتم را خشک می کنم.
صورتکِ گربه را بر می دارم که بر گردم سرِ کارم. هنوز با دهانِ بی دندانش به من لبخند می زند ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #135

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

از همان کلاس ِ درس شروع شد ، از همان وقتی که پشتِ سرت می نشستم و راهی برایِ دیدن صورتت نداشتم.محجوبانه رویِ صندلی هایِ ردیف اول می نشستی و شش دنگِ حواست را می دادی به استاد.همین که همیشه حواست به درس بود خوشحالم می کرد . فکر می کردم می شود بی این که بفهمی به دست هایت نگاه کنم. فقط به دست هایت. انگشت هایت انگشت هایِ ظریف و کشیده ی تویِ قصه ها نبود ، برایِ من ظریف و کشیده بود ، اما حقیقتش ظرافت و کشیدگی اش تویِ نگاه اول پیدا نبود. وقتی ظرافتش را می شد حس کرد که خودکار دست می گرفتی برایِ نوشتن.سه انگشتت را حلقه می کردی دور ِ خودکار و دو انگشتِ پایینی ات دنبالِ خودار کشیده می شد. رقص انگشت هایت رویِ کاغذ خیلی دیدنی بود.هنوز هم گاهی آن لحظه هایِ شیرین را تویِ ذهن می آورم.به خاطر همین هیچ وقت سر کلاس هایی که تو بودی جزوه نمی نوشتم. تا می رفتم حرفی از حزف هایِ استاد را بنویسم نگاهم گره می خورد به انگشت هایِ در حرکتت و دست ها خشک می شدند رویِ کاغذ و به جایِ درس ، وصفِ انگشت هایت را می نوشتند:
"کمی بالا ، پایین ، کشیده می شود به سمت چپ و بلند می شود برایِ گذاشتن ِ نقطه ها.کاش یک بار این رقص ِ انگشت را ببینم. ببینم که انگشت هایت نام ِ مرا می نویسند. مهم نیست با چه قلمی و رویِ چه کاغذی ، مهم رقصی است که انگشت هایت ایجاد می کند ، رقصی که آرزویِ دیدنش را دارم ..."
یا این یکی که هنوز هم توِیِ دفترم دارمش:
"ظریف نیستند ، تپل و گوشتی هم ، کشیده نیستند ، کوتاه و بد قواره هم ، ناخن هایت بلند نیست ، جز چند بار که خوب تمیزشان کرده بودی ، صورتی ِ زیر ناخن هایت هم به سرخی نمی زند ، این انگشت هایِ خوش قواره –که چیز خارق العاده ای هم نیستند- معبود منند ، معبودی که خدا با نسبت طلایی برایِ نوشتن ِ نام من ساخته ، تا رقص ِ زیبایش را ببینم ..."
این تازه اما حکایتِ اولِ عاشقی است.حکایتِ دوم از وقتی شروع شد که فهمیدم دست هایت شاهکار خلق می کنند.رویِ کاغذ می رقصند و شعر می گویند. شک ندارم که قریحه ی شاعری ات به خاطر دست هایت است. چون هیچ وقت راضی نشدی با کامپیوتر بنویسی. همیشه دوست داشتی قلم را رویِ کاغذ بسایی و من کیف می کردم از دیدنِ این رقص ِ قلم رویِ کاغذ. از پشت سر یا از گوشه و کنار نگاهت می کردم که حواست پرت نشود و بنویسی همه ی حرفهایِ شنیده نشده ی دست هایت را. این قدر دوست داشتم شعرهایت طولانی ترت را ...
فصل سوم عاشقی اما وقتی بود که داوطلب شدی مثل پدرت تخریبچی بشوی و بروی برایِ پاکسازیِ مناطقی که هنوز مین تویشان خانه کرده.خیلی زود انگشت هایت را خدا پس گرفت ، خیلی زود ...
اوایل که عاشق انگشت هایت شدم ، هم کلاسی بودیم. هم کلاسی ِ دانشگاه.نمی دانم نتیجه ی نگاه هایِ هیزم بود یا سر همیشه پایین و آرام بودنم که آدرس خانه مان را پیدا کردی و آمدی خواستگاری. پرستیدن ِ انگشت هایت از هفته اول ازدواجمان شروع شد ، از وقتی که یک شب بلند شدم و دیدم نشسته ای پشت میز مطالعه و غرق ِ نوشتنی.آرام آمدم بالایِ سرت و رقص ِ انگشت هایت ، هنگام ِ شعر گفتنشان ، را نگاه کردم. اما حالا چند وقتی است که عاشق خودت شدم ، انگشت هایِ آسمانی ات جایشان را به دو تا ساعدِ سفید و قلمی داده اند که هنوز هم ، با این ریخت و قواره ضایع شان ، پرستیدنی اند.اما خودت را کشف کردم ، فهمیدم که در پس ِ انگشت هایِ زیبایت ، روحی بود که سادگیِ انگشت هایت را به حرکت در می آورد و می رقصاندشان. و حالا که انگشت هایت نیستند ، روح ِ محرکشان را عریان ، بی هیچ صورتی می بینم ...
اما هنوز یواشکی بعدِ همه ی نماز ها دعا می کنم بچه ای که قرار است یک ماه و نیم دیگر به دنیا بیاید انگشت هایش شبیه بابایِ بی دستش باشد ...
 
  • شروع کننده موضوع
  • #136

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

برای حسین بهادری:

هر بار که بند کفش هایم را باز و بسته می کنم یادِ تو می افتم ، یادِ گره هایی که تویِ زندگی مان با هم داشتیم. به گره هایی که پیچانده بودمان تویِ هم دیگر. دلگیر نباش که چند وقتی است خبری از اس ام اس و زنگ نیست ، امسال از بعدِ عید کفش ِ بند دار نپوشیده ام! کفش بند دار نپوشیدم و فراموش کردم کسی بود که گره هایِ زندگی مان سخت تویِ هم گره خورده بود ، کسی هست که دم ِ فلکه ی مفتح قرار گذاشتیم هر هفته همدیگر را ببینیم. پاک یادم رفته که پسری بود که سخت اعتقاد داشتم :«هر دومون می خوایم سر به تن اون یکی نباشه ، اما با هم سفت و سخت هم رفیقیم!». حالا اما فهمیدم کل ِ گزاره ی این جمله غلط بود. نه می خواهم سر به تنت نباشد، نه سفت و سخت با هم رفیقیم. که اگر این طور بود الان این همه وقت نبود که هم را ندیده باشیم! دیدنِ اتفاقی تهران را کنار بگذار.تماس ِ از سر دلتنگی ِ نیمه شبِ من ، به یکی از شش شماره ایی که حفظ بودم و پاسخ ِ صبح تو، که «دارم میام دانشگاه تهران!» با آن پالتویِ دراز که اصلا بهت نمی آید،اما یک حسن دارد که حسابی دست به جیبت کرده. چه آن ساندویچ ِ پارسالِ خیابان صفائیه ؛ چه جوجه کبابِ امسالِ دانشگاهِ تهران.تنها دوباری که تویِ این حدود یک سال همدیگر را دیدیم...
دورادور خبرت را دارم ، از این که دو رشته ای می خوانی ، تهران کامپیوتر درس می دهی (واقعا؟!) ، به یکی از شهرهایِ شمال -که نمی دانم کجاست و زیاد هم دلم نمی خواهد فضولش باشم!- گاهی رفت و آمد می کنی و ... همین!
همه ی اطلاع ِ من ، از "حسین"ی که نوروز 89 با هم زیر یک سقف ، تویِ یک زیرزمین می خوابیدیم ، و صبح ها برایش نان تازه می گرفتم شده همین سه جمله ای که تویِ درست بودنِ سه تایش شک دارم.
مشغله و ... را بریز دور! انگار که از هم می ترسیم.پیش من و تو چیزهایی هست که هر دو از مواجه شدن با آن ها می ترسیم. اما راستش را بخواهی ، سر هر دوتایمان به سنگ خورده. نه من آن پسربچه ی سابقم و نه تو حسین ِ تمامیت خواه، که دوست داشتی به همه چیز برسی و در این راه ،گاهی ناخواسته ، خیلی از دوست هایت را قربانی کردی.دوست هایی که دوستشان داشتی ، دوستشان داری.
دلم برایت تنگ شده. دوست دارم با کلاه گیس رویِ سرت بازی کنم تو باز آسمان و ریسمان ببافی و من گوش کنم و بعدِ چند سال ، با برداشت های خودم همش بزنم و این ملغمه هایِ آمیخته به حقیقت و افسانه را داستان کنم.باور کن داستانِ بفروشی می شود.
فقط تو قول بده همه ی داستان ها را یک جا ثبت کنی!یک بار به زور هم که شده آن دفترهایِ کذایی را ازت می گیرم و همه شان را می خوانم.نه برایِ کنجکاویِ صرف! که برایِ اسطوره سازی! که به انسان ها نشان بدهم همچین آدمی هم هست!
قول می دهم تویِ صفحه ی اولش بنویسم:"تقدیم به ح.ب ؛ به پاس گره هایِ کور و داستان هایِ باورنکردنی اش"
....
 

sayna

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
2,460
امتیاز
12,313
نام مرکز سمپاد
دبيرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
دانشگاه
علوم پزشكى شهيدبهشتى
رشته دانشگاه
پزشكى
پاسخ : شخصی نوشته ها

یک شب از همین شب ها درد ِ رفتن و نرسیدن پاهایم را میدهـم تا بیاید بالا ، آنقدر بیاید بالا که برسـد به گلو ، درد ها گلو را دوست دارند انگار . حسرت کار های ِ نکرده را از دست هایم هل میدهم تا باز بروند بالا و برسند پیش دردهایم . بعـد آرام می نشینم روی ِ تخت و شروع می کنم تمام افکارم را قل میدهم تا برسد پیش درد ها حسرت ها . آن وقت من میشوم جسمی با توده‌ای از درد ها و حسرت ها و افکار توی ِ گلو . آدم ها اسمش را گذاشته‌اند بغض . و من بغض میشوم .
یکی از همین شب ها که روزمرگی در ثانیه هایم جولان میدهد ، خالی میشوم . پوچ ِ پوچ ! بغض هارا آرام آرام به سمت چشم هایم هدایت می کنم . بغض آرام آرام از چشم‌ها بیرون میزند و من ، خالی میشوم ، پوچ ِ پوچ ...
تمام میشوم ... ، تمام ناتمام هایم تمام میشـود ... پوچ ِ پوچ .
 
  • شروع کننده موضوع
  • #138

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

و من یک نویسنده ی ورشکسته ام.
قلمم را باید آویزان کنم کنج دیوار ، بنشینم روی زمین ، کتابِ درسی پهن کنم جلویم و بنشینم به درس خواندن.درس بخوانم و مدرک بگیرم تا بلکه بتوانم سر یک کاری مشغول شوم. یک کار با حقوق بخور نمیر که خرج یک خانواده را بدهد. سالی دو بار هم بشود دست زن و بچه را گرفت و رفت شمال، یا حتا مشهد ، پابوس امام رضا(ع).
نوشته هایم این روزها،جز تک و توک آدم هایِ خاص، خواهانی ندارد. هیچکس حتا تره هم برایشان خرد نمی کند.هیچ کس دلش برایشان تنگ نمی شود. سال هاست که کسی زنگی نزده تا سراغی از نوشته ی جدید بگیرد ، روزهاست کسی احوالِ نوشتنم را نپرسیده و انگار نه انگار روزگاری نویسنده ای بود و می نوشت.
یک ماهِ اول را برایِ ناز کردن دست به قلم نبردم. گفتم بگذار قدرم را بدانند، بگذار از این خرده هوش و ذوقِ سر سوزنی ، آب باریکه ای برایِ خودمان دست و پا کنیم. بیایند دنبالمان و وعده ی چاپ تویِ فلان مجله و ... را بدهند.کم کم برایِ خودمان بشویم آدم حسابی ، سری تویِ سرهایِ سر به قلم پیدا کنیم ، اما ...
همه انگار منتظر فرصتی بودند تا از شر نوشته هایِ من خلاص شوند. یک ماه گذشت و هیچ کس سراغی نگرفت. گفتم یحتمل خیال می کنند رمانِ عظیمی دست گرفته ایم ، امروز و فرداست که زنگ بزنند و احوالِ رمان را بپرسند. سراغِ شخصیت هایش را بگیرند و ناشر معرفی کنند. کلی جواب آماده کرده بودم. کلی طرح ِ داستانی تا وقتی زنگ زدند و احوال رمان را پرسیدند، بهشان بگویم و اگر به مذاقشان خوش آمد،واقعا شروع کنم به نوشتنش.اما ...
یک ماه شد دوماه ، روزها رفتند و رفتند،سه ماه ، چهار ماه ،پنج ماه ...
نیم سال گذشت. خودم فراموش کردم که نویسنده ام.انگار سال هاست که دست به قلم نبرده ام.صفحه کلید نرم کامپیوترم قِژ قِژ می کند. از این همه دوستِ دورانِ نوشتن هیچ کدامشان سراغی از چشم هایِ کم سو شده ام نمی گیرد و انگار نه انگار که روزگاری کسی بود که سیاهی ِ شب ها را به سپیدیِ صفحه ی کاغذ می داد و تا صبح پایِ کامپیوتر می نوشت.
دیگر بی خیالِ ناز کردن شده بودم. حرفم دیگر ناز کردن نبود. دنبالِ یکی می گشتم تا من را از پستویِ ذهنم بیرون بکشد ، گرد و خاک ها را کنار بریزد و سرم داد بزند :«لعنتی ، تو نویسنده ای»
هی به دوست هایِ قدیم گوشه و کنایه می زدیم ، بلکه ما را یادشان بیاید. کم مانده بود کارت تلفن دست بگیرم و سر بکنم تویِ حبابِ شیشه ای کیوسک تلفن و شماره تک تکشان را بگیرم و با بغض بگویم :«فلانی را می شناسی؟ خبری ازش داری؟» بعد گوشی را بی هیچ حرفی قطع کنم.سر بگذارم به دیوار کیوسک و زار زار گریه کنم ...
***
من یک نویسنده ی ورشکسته ام. همه ی سلول هایِ بدنم این روزها دارند این حرف را تویِ گوشم می خوانند.قلمم خیلی وقت است آویزان شده.آویزان که نه ، افتاده لایِ خاکروبه هایِ مغزم. باید بگردم و پیدایش کنم، قابش کنم و بچسبانمش به دیوار. به نمادِ نابودی ...
 

Sampadik

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,666
امتیاز
7,041
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

امروز باز هم اسمان ابي نبود...
و ابر ها ناپيدا بودند...
گويا خورشيد در كوچه پس كوچه هاي اسمان گم شده بود...
و من مي دويدم...مي دويدم چون ميخواستم برسم...به ازادي..به رهايي... به خنده هاي كودكانه...
من ميدويدم اما حركت نمي كردم.ديگران را ميديدم كه ارام و با وقار از كنارم مي گذشتند و نگاه سرشار از سرزنش و شايد گاهي با دلسوزي شان را نثارم ميكردند...و چه ارام مي رفتند و من را كه در جايم ميدويدم پشت سر ميگذاشتند!
انها نمي دانستند...انها نمي خواستند عمق فاجعه را درك كنند..اما من ميخواستم تا خود اسمان بدوم...بلكه بتوانم دست خورشيد را بگيرم و او را تا كرانه هاي اسمان همراهي كنم!
اما اين باز هم از عمق فاجعه نمي كاست...چرا كه ازادگان را به دار اويخته بودند...
ديگر ندويدم...ايستادم و به ازدحام محو و بي رمق مردمي نگاه كردم كه ايستاده بودند و به ديوار فولادي رو به رو مي نگريستند...ديواري كه از هر طرف بي انتها بود...
اما من نمي خواستم بپذريم...مي خواستم به ان ادمها نشان دهم كه اين ديوار هم انتها دارد...پس دويدم...اما نه خورشيد پيدا شد و نه ديوار پايان يافت...سرم را بلند كردم و خيره نگاه كردم.
انجا پايان دنيا بود...ديگر بعد ان هيچ نبود ! تاريكي مطلق...
انجا پايان دنيا بود...پايان!نقطه سر خط.
 

shekoofeh

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
655
امتیاز
4,354
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
دانشگاه
دانشگاه علوم پزشکی تهران
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : شخصی نوشته ها

روی پیشخوان مدرسه ؛ روی برگه ی امتحان ؛ بین بندهای کفشم و لای نخ های دوخت لبـاسـم ... - و هرجا که بوده ام - ؛ نیاز تو بیــــداد می کند.

فقط تو و نه هیـچ انسان لعنتی ای !
 
بالا