• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع

.!؟

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
798
امتیاز
5,565
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
کرمان
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
معماري
پاسخ : شخصی نوشته ها

تو رفتی...
خیلی از رفتنت میگذره...
نمیتونستم جلوی رفتنتو بگیرم...
و حتی نمیتونم برت گردونم...
اما ای کاش...
وقتی که رفتی منو تنهای تنها میذاشتی...با خودم...
نه با یه مشت خاطره...از خودت...
 

mandela_sarah

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
101
امتیاز
168
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
تهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

هستی و زمان ما از سیدخندان تا بزرگراه رسالت کش آمد
من گریه می کردم...
از همان روزهای خیلی شیرینی که انگشت های افسانه را روی قلبم می فشردم..
"افسانه! چرا اینقدر حقیقتی؟
لعنتی!
انگشت هایت پیش من نیست..."
به درک که نمیتوانی ساز بزنی...به درک که شیرینی شربت لعنتی دنیا گلویت را نسوزاند و ...افسانه؟ زنده ای؟

تخته پاره ای از خوشبختی و شیرینی و همین کوفت و زهرمارها خواهم یافت و خودم را نجات می دهم...

افسانه! عروسک سیاه...عروسک افغان...کلیدهای کدام ساز زیر فشار کدام انگشتت گریه میکند؟ کدام قطار با بار انگشتانت برای همیشه رفت به درک...
افسانه, تو که هیچوقت برای من از جبر زمانه و هستی و نواب حرف نزدی
تو که هیچوقت کبریت توی دستت نبود؟
با چی؟ با چی تنت را به آتش کشاندی...افسانه, سوختی؟...
در نهایت...در نهایت لعنتی این شب, من به تو میرسم
افسانه...کبریت داری؟...
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : شخصی نوشته ها

این - نوشته - مفهوم- ندارد- نقطه

شب ها در سکوت تاریک اتاق مرثیه تلاوت میکنی و به وضع فلاکت بار خود دیوانه وار میخندی و خنده هایت سکوت را وحشیانه در هم میشکند و سکوت زجه میزند و تو قهقهه... اتاق تاریک و تاریک تر میشود و تو تنها و تنها تر... رهایی میخواهی؟ روی دیوار رنج هایت را حک کن، با همان میخی که آدمی را به صلابه میکشد و روی کاغذ اعتراف کن باهمان قلمی که با جوهر کثافت بار سیاهش برای دیگران گناه مینوشت و قلم را در دستهایت بشکن! همان دستهای کثیفت، کثیف از شدت جنایت. قلم را خورد کن و با خورد شدنش، تکه تکه شدن غرورت را ببین، بشنو، حس کن! تو هیچ میشوی و سکوت، خنده های دیوانه وارت را حریصانه می بلعد.

و آن هنگام که در ظلمات وهم، از ترس به خود میلرزی، و به خود خنده را تلقین میکنی، گذشته را به یاد آور و روزهای آفتابی و پر هیاهوی گذشته را، خنده های بچگانه ات را که سکوت با چشم هایی حریص در انتظارشان نبود، خنده هایی که سکوت از اعماق وجود به آنها حسادت میکرد و به یاد آور که چگونه چشمانت را همچون پرده هایی زمخت به روی آن لحظه ها بستی و... و از شادی هایت خسته شدی.

و من تو را میبینم که در دریای اشک و خون خودت غوطه وری و کماکان با صدایی بلند مرثیه سر میدهی و التماس میکنی... من از نهایت شب، به چشمانت نگاه میکنم و زمان، تو را در برابر من نابود میکند.

آن هنگام که با ولع، شادی ها و آرزو هایت را زیر لگد های پیاپی ات له میکردی، آن هنگام که تمام دارایی ات را در ازای صفر مطلق از دست دادی و خودت را -به اصطلاح- به سرنوشت سپردی، به چه فکر میکردی؟ به من؟ به خودت؟ به خون و اشک؟

من به بینهایت مینگرم و ذره دره شدن وجودت ، تنها خاطره ای است مبهم، مبهم و بی ارزش... در برابر چه؟ همان صفر مطلق؟
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

نوشتن نیاز به یک دغدغه دارد

نوشته ی اجتماعی نیاز به یک دغدغه ی اجتماعی دارد ...

اما

دغدغه های ِ من ؛

قدری شخصی هستند که مجال ِ انتشار نمی یابند ... !!
 

.!؟

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
798
امتیاز
5,565
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
کرمان
دانشگاه
علم و صنعت
رشته دانشگاه
معماري
پاسخ : شخصی نوشته ها

با دیدن کوچک ترین چیزی میخندی...
لقب دیوانه به تو میدهند...
برای همان چیز اشکها میریزند....
و نمیدانند دیوانه آن است که معصومانه اشک میریزد نه آن که دیوانه وار میخندد...
 

witted

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
250
امتیاز
291
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
پاسخ : شخصی نوشته ها

من زنده ام!
نه چون ريه ام از اكسيژن هوا پر است نه چون روي لبم طرح ترسناك يك لبخند است....
عينهو پروانه اي كه جان داده روي سطح يخ!
نه بحث اين شر و شعر ها نيست كه!
بحث ان جمله اي است كه اتشش تن مرا كه سرد تر از دست هاي تو بود سوزاند...
بعد كلمه هايش ارضا شدند و در هوا گم شدند!
هيچ نفهميده اي هنوز و نگاهت عينهو نگاه گنگ فرزانه است به نامعادله ي درجه دوم پاي تخته....
هرچه ما عاشقيمان روي اندام سرخ ساز مان بيشتر مي مي مي زد تو بيشتر نفهميدي...
حالا كه سيل نجابت و التو و english مرا برد....
حالا كه تو هنوز فكر ميكني من هنوز زنده ام چون هنوز ريه ام از اكسيژن تلخ هوا پر است....
نوازش تك واج هاي ان جمله مرا بيشتر از هميشه زجر ميدهد اما....
ببين!
من هنوز زنده ام!
و از ته مغزم باور دارم....
"دخترا نميميرن!"
 

mandela_sarah

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
101
امتیاز
168
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
دانشگاه
تهران
پاسخ : شخصی نوشته ها

"خالیِ سیاه پرده کنار میرود و با مغز زمین میخوریم_____"
توی خوابهای طلایی/شهربازی/هی! پینوکیو...
تو به نصیحت فرشته مهربان گوش دادی
"با چند خط محاوره ی انگلیسی و تی-شرت یونیسف و تحصیل..."
شیرین بودی...رها میشدی
هه!زرشک! از چی؟
نترس!
"دخترک کبریت فروش بمب ناپالم ندارد"!
ولی تو خودت میدانی مین ها چقدر بچه ها را دوست دارند
بمب ها هم__
میدانی...نه؟ خاک بر سرت!
تو را تیر باران هم بکنند باز هم به مرگ احتیاج داری
پرده را بیانداز و دیگر برنگرد
جایی برای برگشتن نیست.
 

nahid

violet
ارسال‌ها
1,604
امتیاز
5,949
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1388
پاسخ : شخصی نوشته ها

جرم من این است
که در خواب
از پنجره ی اتاق دختر خاله ام دیدم
مردی از پشت بام خانه شان
دوان دوان به آغوش مرگ پرید.

شب ها هراسان منتظر خواب میمانم که به چشمانم بیاید
و منتظر ناله ی دردناک یک قلب
و منتظر خونریزی یک خواب
و تمنای یک کابوس برای اتمام

جرم من این است
که بعد از انتظار
دوربینم را برمیدارم
در پیاده رو های زخم خورده
در پیاده رو های کثیف و کثافت دیده
با سایه ام –تنها کسم- بازی میکنم
و من مجرم هستم
چرا که دوستانم
خواهر پیدا کرده اند
بردادر یکی از آن ها برادر من هم هست
و یک دانش آموز انتقالی به مدرسه ی ما آمده است
و بوی شمع های رنگی در مدرسه ی ما پیچیده است
و ما باید سر کلاس زبان فارسی باشیم.
و کسی فکر میکند
و تحمل میکند
و کسی انتظار میکشد
و بی صدا
لب هایش کوچک میشوند
و گونه هایش تر
و تصمیم میگیرد مثل آن مردی که در خواب از پنجره ی اتاق دختر خاله ام دیدم
به آغوش مرگ بپرد...
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : شخصی نوشته ها

ما خودمان را با حرف های پشت سر هم خسته میکنیم، او فرضیه میسازد و من رد میکنم و ساعت ها بی هدف پشت این صفحه روشن مینشینیم و از چشمهایمان مایه میگذاریم و ... تو ادامه بده! تو خیسی چشمانت و بغضی که در گلو داری و خشمی که نه من و نه او دلیلش را میدانیم و سنگینی نگاهت و حرف های نگفته ات، همه و همه را انکار کن!

سر دو راهی مانده ایم. نه من میدانم، نه او، هر چه باشد، تمامش میکنیم، مثل دفعه های پیش

راه فراری نیست، هست؟
 

saeid01

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
914
امتیاز
1,260
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی کاشان
شهر
کاشان
پاسخ : شخصی نوشته ها

یادش بخیر بچگی ! ! !

شر ّ و ور می گفتیم ، معلم رو دست می نداختیم ... گاهی هم یه چیزی سر ِ کلاس می خوردیم ، عکس ِ امام هم اون بالا با اخم بهمون نگاه می کرد !

زندگیمون َم میشه تستی ... به زودی ...
 

hermes

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
908
امتیاز
2,876
نام مرکز سمپاد
دبیرستان شهیداژه ای 1
شهر
اصفهان
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
صنعتى اصفهان
رشته دانشگاه
مكانيك
پاسخ : شخصی نوشته ها

وقت خودتونو برا خوندن اين تلف نكنيد....

به یاد دارم ..................
روز هایی كه نسیم مرا به بازی میگرفت...
قه قه های مستانه كه از ته دل می امدند......
چشم هایی كه همیشه میشنیدند......
كلمات مرا به بازی راه میدادند......
اما حالا ......
باد بر وجودم تازیانه میزند ......
قه قه هایی كه هق هق شدند.....
جشمانی كه در رویا هم رنگ خوشبختی را دگر ندیدند...
دیگر كلمات هم مرا به بازی راه نمیدهند....با من قهر كرده اند...مثل همه ی دنیا...
(دو و نيم سال پيش)
 

3ggerman

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,718
امتیاز
1,410
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

من / اینجا / شخصی نوشته ! بد روزگار ؟ نه. اجبار.

این اوست که احساسی مینویسد. با روحی به قول دیگران سخت , احساسی مینویسد. یک بار هم که شده او احساسی شود. مگر اشکالی دارد ؟ آدم سرد,خشن,به ظاهر بی احساس ولی همیشه شاد , احساسی میشود, مگر اشکالی دارد ؟ یک بار هم او " آدم " باشد , مگر اشکالی دارد ؟ آری دارد , میگویند دارد.
گناهش چیست که باید به دنبال راه فرار باشد ؟ بگذارید من بگویم.
گناهش چه بود ؟ یک بار و فقط یک بار به بد روزگار نخندید , یک بار و فقط یک بار نگفت " این نیز بگذرد " یک بار و فقط یک بار ... و آن بد روزگار " فقط " مشکل او بود . گفت حلش میکند. حل شد .حلش کرد. به اندازه ی سختی ای که کشید خوشحال شد. کسی نفهمید ولی " خوشحال " شد. تمام شد / تمامش کرد ولی ...
نمیداند چه شد که فکر کردند این داستان ادامه دارد ! تا بخواهند تمامش کنند. گیجش کردند! تنها چیزی که نمیداند این است که دیگری میگوید تمامش کن و او نمیداند چه چیز را. اسمش را هرچه خواهید گزارید . انکار ... .
مشکل اینجاست خودش نمیداند! مشکلی دارد؟ اینگونه به نظر می آید؟
خودش نمیداند! میگویند فرار نکن! از چه ؟ خودش نمیداند ! ... راه فراری نیست ولی فرار میکند . از همان راهی که نیست فرار میکند . از چه ؟ از چیزی که میگویند هست ولی .. خودش نمیداند! میگویند هست , پس حتما هست دیگر ! او نمیبیند ولی هست لابد .. پس فرار میکند , از چیزی که هست , از راهی که نیست , فرار میکند/ن.
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

lmhpktsyusthmb6g4how.jpg

بحث ِ معصومیت ِ حسین-ع- هم که بُگذاری کنار ، مسئله ی دردناکی ست عاشورا ... !!

تصورَش سخت است حتی با بزرگنمایی های ِ خاص ِ خودش

مظلوم حُسَین ... !!
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

چرا کسی نیست که اغاز ِ زمستان را تبریک بگوید ؟!
 

3ggerman

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,718
امتیاز
1,410
نام مرکز سمپاد
فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
المپیاد ریاضی
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

چرا زمستانی نیست که أغازش را تبریک بگویند ؟

برفی ,‏ بارانی ‏,ابری ؛ هیچ ‏‏! زمستان ؟
 

marlik

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
519
امتیاز
717
نام مرکز سمپاد
شهید صدوقی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع - صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

به نقل از 3ggerman :
چرا زمستانی نیست که أغازش را تبریک بگویند ؟
برفی ,‏ بارانی ‏,ابری ؛ هیچ ‏‏! زمستان ؟

چقد شبیه ِ پست ِ بالایی منه ، فقط کلمات جابجا شدن :D
 

ISO9002

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
947
امتیاز
1,655
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
دانشگاه
صنعتی امیرکبیر
پاسخ : شخصی نوشته ها

خسته ام؛ بریده ام از نگاه خطوط بی نهایت.
خدایا، در این شهر شلوغ، نیست که کسی مرا یاد کند؟ نیست که مرا از قفس ثانیه آزاد کند؟
 

zahra96

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
1,008
امتیاز
6,369
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 / میدیا
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه هنر تهران
رشته دانشگاه
گرافیک
پاسخ : شخصی نوشته ها

پیش خودم فکر کردم که بهش چی بگم..
بگم ... گریه نکن واسه همه پیش میاد...؟ فوت شدن عزیز تو سن ما؟!
خواستم بهش بگم ببین مامانت داره از بالا تو آسمون بهت نگاه میکنه و واست خیلی نگرانه به خودت آسیب نرسون
اگه تو سلامت نباشی روحش آروم نمیشه
قوی باش
وقتی رفتم نزدیکش تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد چیزی بین ببخشید،مرسی و تسلیت بود.
از خودم خجالت کشیدم
درسی که گرفتم...تلنگر.. این اتفاق میتونه واسه منم بیفته
و این که اگه میفتاد تحمل این درد چقدر واسم سخت میشد
نمیدونم چند وقت طول می کشید که واسم عادی بشه (خدایی نکرده،زبونم لال)
همین باعث میشد که امروز تا زنگ سوم بعد از شنیدن این خبر قطره های اشک از چشام میریختن پایین
وقتی که سر امتحان زبان فارسی اشک تو چشام جمع شده بود و نزدیک بود بریزه رو ورقه
لبمو بار ها گاز گرفتم که گریه نکنم
ولی نمیشد
مادر عزیزم منو واسه همه ی کارای بیخودی که انجام میدم ببخش
خیلی دوسِت دارم
روحش شاد
 
ارسال‌ها
2,779
امتیاز
11,238
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان امین
شهر
اصفهان
مدال المپیاد
یه زمانی واسه شیمی/ نجوم میخوندم
پاسخ : شخصی نوشته ها

گرد بودن زمین را باور داری، نه؟ پس تو بمان، من نفس نفس زنان بی اراده میدوم و در خیال خود ثانیه به ثانیه از تو دور تر میشوم بی آنکه بدانم هر قدمی که بر میدارم تو را به من نزدیک تر میکند - تو را به من یا من را به تو؟ - با همان گمراهی خود بی امان میدوم، لحظه ای میرسد که میرسم و میرسیم و من مبهوت از این دنیا و دست سرنوشت که تو را دوباره پیش من آورد - تو را پیش من یا من را پیش تو؟ - ولی تو میدانی. میدانی رفتن معنا ندارد، میدانی دویدن با چشم های بسته و فقط به امید " رفتن" معنا ندارد. همان بار اول که به هم رسیدیم باور کردی که زمین گرد است. من انکار کردم و چشمهایم را بستم و دوباره شروع کردم. دوباره، نفس نفس، حس جریان یافتن خون گرم و سرخ در رگ هایم ، نفس نفس. فریاد میزنی بایست! صدایت از دور دست ها می آید، نجوایی مبهم . نمیتوانم، نمیخواهم! بگذار با خیال رفتن ادامه بدهم، بگذار زمین را دور بزنم و بگذار آن لحظه ی دوباره رسیدن را تجربه کنیم. به حال تو چه فرقی میکند؟ تو فقط ایستاده ای و میخندی، این منم که نفس هایم را به دست زمان میدهم، این منم که ذره ذره وجودم را فدای "رفتن" میکنم...


( خطاب به هیچ فرد خاصی نیست! برداشت نکنین لطفا!)
 

Arsham

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
81
امتیاز
67
نام مرکز سمپاد
شهید حقانی
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
نقره زیست 90
دانشگاه
دانشگاه تهران
رشته دانشگاه
زیست‌شناسی جانوری
پاسخ : شخصی نوشته ها

به چه زبانی بگویم دلم برایت تنگ شده؟
تو مرا به نوشتن واداشتی.
تو خنده پرروی مرا به لبخندی دوست داشتنی تبدیل کردی...

...اما عاقلانه؟
هرگز نمی توان گفت احساسی عاقلانه است!...

...باعث شدی از اعماق وجودم دریابم که "مرده بدم زنده شدم" به چه معناست...

...گفته بودم می نویسم و نوشتم. اما آیا میخواهم باز هم بنویسم، کاری که از آن بیزار بودم؟
نوشتن دیگر بخشی از روح من گشته و بعید میدانم تغییر کند. دردناک، اما کسی که نمی داند!؟...

...آنکه تنهایی درخشان چون خورشید مرا ربود وبه جایش در دلم مهتاب نقره ای تاباند، آنکه برای این کار با توپخانه سنگین گرمای دلش سرمای دل یخی مرا در هم کوبید و در عمل دلم را تسخیر کرد...
... و خرده های دژ یخی دل من ذوب شدند و از چشمانم بیرون ریختند، و تو همچون فاتحی بیرحم از آنها گذشتی.
دژم را گرفتی، لااقل گنجینه ام را پس بده! من بدون این گنجینه هیچم!


این نوشته یکدست نبود، پاره پاره بود!
 
بالا