• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

شخصی نوشته ها

  • شروع کننده موضوع Moha
  • تاریخ شروع
  • شروع کننده موضوع
  • #161

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

شب های تهران

خوابگاه بسته است.ساعت کم کم دارد به دو نزدیک می شود و سه ساعتی هست که نگهبان خوابیده. دلم نمی آید بیدارش کنم.یاد وقت هایی می افتم که کسی وسط خواب بیدارم می کند و توی دلم هزار تا لیچار بارش می کنم.از ترس همین فحش هایی که می ترسم نگهبان شبِ خوابگاه توی دلش به من بدهد ، بی خیال کوبیدن روی شیشه ی اتاق نگهبانی می شوم و زنگ می زنم به بچه هایی که بالا بیدارند. از دستِ آن ها هم کاری برنمی آید. باز کردن در جز با بیدار شدن نگهبان و گرفتن کلید ممکن نیست.
هوا هنوز مزه ی تابستان دارد و می شود یک امشب را تا صبح تویِ خیابان ماند.هوس پیاده تا تجریش رفتن به سرم می افتد که عقل جلوی احساس ِ احمق را می گیرد که همه ی مسیر سربالایی است و تا همین دانشکده اش هم که می روی خیس عرق میشوی.راست می گوید. می روم و روی سکوی فلزی ایستگاه بی آر تی ولیعصر می نشینم.جز صدای ماشین آلاتی که وسط میدان کار می کنند تا مترو را تا آخر مهر آماده کنند، تنها صدای گه گاهِ ماشین و موتورهایی که می گذرند می آید.همینجور روی صندلی نشسته ام منتظر اتوبوس که موتور سواری زمین می خورد.آب از کارگاه مترو راه افتاده وسط خیابان و همین باعث سر خوردن موتور سوار و ترکش می شود.جوانک هایی هستند هم سن خودم. اما نمی روم کمکشان.از خودم تعجب می کنم.از اینکه همین جور نشسته ام و نگاهشان می کنم که موتور را باز بلند می کنند و یکی شان روی لبه ی جوب می نشیند و پاهایش را می مالد و آن یکی دنبال لاشه های کوشی اش می گردد.طوریشان هم نشده بود البته.
اتوبوس بالاخره از راه می رسد.اتوبوسی که مثل اتوبوس های روز نیست.اتوبوسی سفید،قدیمی و کثیف.پله هایش را که بالا می روم ترس برم می دارد.آدم ها توی اتوبوس همه خوابیده اند.بعضی ها روی صندلی یک وری افتاده اند و آن ها که باید یک نفر دیگر را کنارشان تحمل کنند ، سر روی صندلی جلویی گذاشته اند.زنی تنها انتهای اتوبوس نشسته.صورتش آرایش عجیبی دارد و چشم هایش بی هیچ روحی به جلو خیره شده.انتهای اتوبوس روی صندلی ایی تنها می نشینم. راننده هم دست کمی از مسافرانش ندارد.از توی آینه صورتش انگار بیش از حد سفید است و چشم هایش پشت شیشه عینک قایم شده و بی اینکه توی ایستگاهی بایستد همین طور ولیعصر را بالا می رود.هیچ مغازه ای باز نیست.شهر انگار که شهر مردگان است و من هم کنار مرده هایی نشسته ام که دارند با اتوبوس می روند تجریش، برای زیارت لابد! یکی از خواب بیدار می شود و خطاب به مخاطبی نامعلوم می گوید«پنجره رو ببند یخ زدیم» و باز به خواب می رود.
تجریش که می ایستد خوشحال می شوم. از لای خیل عظیم زباله های کنار بازار که مامور شهرداری با خش خش جارویش کنارشان می زند می روم سمت امامزاده صالح.وقتی می بینم درب امام زاده بسته است تازه می فهمم که اینجا انگار کهبه پاییز نزدیک تر است.سرما و شاید ترس موهای بدنم را نیم خیز می کند.آن طرف تر چند راننده تاکسی ایستاده اند و دارند برای خودشان بلال می پزند.یادم می افتد شام نخوردم.تا میدان قدس می روم.جز بیمارستان هیچ چیزی باز نیست.چند تایی دور و بر ایستگاه مترو خوابیده اند و از سرما توی پتو هایشان مچاله شده اند.کمی پایین تر قبل از اینکه به خوابگاه برسم ، نزدیک دروازه دولت ، چند تایی کنار بیمارستان خوابیده بودند، بی هیچ رو اندازی.دوست داشتم بیدارشان کنم و بفرستمشان سراغ اتوبوس که تا پایین بروند و اقلا یخ نکنند این بالا.اما یاد همان دلیل منطقی ِ بیدار نکردن نگهبان افتادم و منصرف شدم.سر-یا شاید هم ته- شریعتی یادم افتاد که دو سه هفته ی پیش ، ساعت دو بود که یک ساندویچی جلوی مسجد قلهک باز بود و ساندیچ هایش بد هم نبود.گرسنگی راهی ام می کند سمتِ پایین و شریعتی را سلانه سلانه جلو می روم.جز چند تایی ماشین که گهگاه از کنار آدم رد می شوند ، خبری از هیچ موجود زنده ای نیست.موش ها هم انگار وقت خوابشان رسیده و قط چند تایی هنوز توی جوب وول می خورند.هوا سرمای لذت بخشی دارد و از ترس چند دقیقه قبل هم خبری نیست. حیفم می آید حتا این هوا را با هدفونم تقسیم کنم.راه می روم و در و دیوار را نگاه می کنم و فکر می کنم.به هیچ چیز.
انگار که مسجد را بلند کرده و دورتر کاشته باشند ، هر چه می روم نمی رسم.با ماشین که می روی کل این مسیر چند دقیقه بیشتر نیست ، پیاده اما... نورهای سبز جلوی مسجد را که از دور می بینم ذوق می کنم.یک ذوق کودکانه.قدم هایم را تند تر می کنم ، اما از نور قرمز تابلوی ساندویچی روبرو خبری نیست. رو به روی ساندویچی ، با در بسته روبرو می شوم و وا می روم.حتا حال چند قدم پایینتر رفتن و نشستن روی صندلی های جلوی مسجد را ندارم. می پیچم توی کوچه امامزاده.با این که می دانم امامزاده اسماعیل بسته است اما باز تا جلوی درش می روم و کنار مقبره ی شهدایش روی نیمکت فلزی می شینم.نیمکت همه ی سرمایش را به من می دهد.از نا امیدی سر بالا می کنم که چشمم به ستاره ها می افتد.فکر نمی کردم هیچ وقت توی تهران بتوانم ستاره ها را ببینم.غرق ستاره ها می شوم.یادش بخیر جاده ی اصفهان و ستاره هایی که تا زمین کشیده شده بودند.ستاره ی بادبادکی را همان جا شناختم و البته از آن روز تا الان نفهمیدم اگر قضیه ی ستاره ی بادبادکی درست است و شمال و جنوب و شرق و غرب را نشان می دهد ، پس چه نیازی به ستاره ی قطبی ایی است که هیچ وقت نتوانستم پیدایش کنم؟باز از سر ملاقه می آیم به چپ.ستاره ای هست ، اما کم رمق تر از آن است که با توصیفات ستاره ی قطبی بخواند.
توی حال و هوای خودمم که واق واق سگی از نزدیک مثل سیلی توی گوشم می خورد.سگ که چه عرض کنم ، گرگی با دهان باز و زبان آویزان انگار که اسب مسابقه است از روی نرده های محافظ چمن می پرد و صاف ، عین گاو، سمت من می آید.می ترسم.سعی می کنم آرامش خودم را حفظ کنم و حرکتی نکنم. از کودکی چرندی به یاد دارم که «سگ به موجودی که حس کند مرده کاری ندارد.پس عوض فراری که به هیچ وجه ممکن نیست ، بهتر است سرجایت بمانی و جم نخوری.»اما این سگ انگار که خرتر از این حرف هاست. همین طور به سمتم می آید.چند قدمی بیشتر نمانده و من فکر بیماری هاری ام که اگر از دست جویده شدن خرخره ام فرار کنم ، حتما هاری را می گیرم که از دور صدای مردی می آید«شاهین کاری نداشته باش ، برگرد این ور» و سگ دور می زند و بر می گردد پیش مردی که از پشت بوته ها سایه اش کم کم دارد پیدا می شود.مرد و سگ با هم می دوند سمتم و مردکِ کچل عذرخواهی می کند و می رود با سگش پرش با مانع تمرین کند.از روی نرده های نگهبانِ چمن! «شاهین»اما هنوز روی من چشم دارد.از نگاه های گهگاهش معلوم است.
بلند می شوم و از پارک امامزاده می زنم بیرون.پایین پارک توی کوچه ای آتشی از زباله ها روشن شده و کسی دور و برش نیست. می روم و می نشینم کنار آتش.حسابی داغ است.بدنم توی رخوتِ بی نظیری فرو می رود که وانتی از راه می رسد.ترمز می کند و زل می زند بهم.«آتیش بازی می کنی؟»
-نه
راهش را می گیرد و می رود.من هم.باز می پیچم توی شریعتی و پایین می روم.لامپ های دکه ای آن طرف خیابان روشن است.تا فروشنده اش را می بینم که دارد مجله می چیند قار و قور شکمم باز شروع می شود.جلوی دکه می ایستم و به شهری نگاه می کنم که دکه روزنامه فروشی اش زودتر از نانوایی و کله پزی باز می کنند.از پشت شیشه آبمیوه و کیکی که می خواهم را انتخاب می کنم.دست توی جیبم می کنم که کیف پولم را در بیاورم که حجم خالی جیبم از صدتا سیلی آبدار من را بهتر به خودم می آورد.جز کارت مترو هیچ چیزی توی جیبم نیست.یادم می افتد که کیفم را گذاشته ام روی میز ِ توی اتاق و این کارت مترو یک ساله را هم از رفیقم گرفتم چون حالِ شارژ کردن کارت متروی خودم را نداشتم.
با یک لبخند ژکوند بی خیال دکه می شوم و راهم را می کشم سمتِ پایین تر.چند قدم پایین تر نانوایی ایی تازه دارد باز می کند.قار و قور شکم باز شروع شده و برای نشنیدنش دست به دامن هدفون می شوم.هیچ وقت صدای هدفون هایم را این طور با کیفیت نشنیده بودم.سکوتِ خیابان، فریادِ «هر روز پاییزه» را جوری توی گوشم فرو می کند که سرمای پاییزِ از راه نرسیده را حس می کنم.
می پیچم توی میرداماد. با این هدف گذاری کوتاه مدت که تا ولیعصر بروم و از آن جا باز با اتوبوس برگردم تا دم خوابگاه. کم از یک ساعت به شش صبح و باز شدن درب خوابگاه مانده.روبروی بانک مرکزی که می رسم ، صدای اذان بلند می شود.گام تندتر می کنم تا به نماز صبح مسجد الغدیر برسم. کرکره های بالا کشیده شده ی مترو خیالِ مسجد را از سرم می اندازد و می روم پایین. خلوت ترین قطار عمرم را سوار می شوم.همه خوابیده اند.و صندلی ها پر از جای خالی است.هفتِ تیر پیاده می شوم.هوا دارد روشن می شود و از ستاره ها خبری نیست.صبح کم کم شروع می شود و ماشین ها و آدم ها باز به حرکت می افتند. مسجد الجواد باز است.نمازم را آن جا می خوانم و راه می افتم به سمتِ خوابگاه.باز مثل همیشه پیاده هفتِ تیر تا ولیعصر را می آیم و آخرین ساعاتِ شب را نفس می کشم. آدم ها و ماشین ها باز می روند که شورش را در بیاورند و صدای هدفونم را کمرنگ کنند و مُهر پایانِ شب باشند.
شب تمام می شود و با طلوع خورشید تویِ تختم ولو می شوم.به خورشید که تازه از پشت آپارتمان ها در می آید نگاه می کنم.آدم ها تازه روزشان را آغاز می کنند و من با طلوع خورشید تازه می خواهم بخوابم. با حس دلپذیر لا اُبالی گری و بی قید بودن به خواب می روم.خوابی که بیش از چند ساعت دوام نمی آورد.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #162

Moha

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
295
امتیاز
269
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی(ره)
شهر
فقط قم!
مدال المپیاد
المپیاد ادبیات...دیدم همه دارن یه چیزی می رن ما هم برین ادبیات! شانس زد و مرحله اول قبول شدیم...مرحله دوم به اسم المپیاد خوندن تو نمازخونه می خوابیدم!...که خب مسلما قبول نشدم دیگه!
__________________________________
دانشگاه
علامه طباطبایی(ره)
رشته دانشگاه
اقتصاد بازرگانی
پاسخ : شخصی نوشته ها

روزی دست دیگری است...
کنار میدان ایستاده بود و ساز می زد. فلوتِ کهنه ای بین لبانش نگه داشته بود، همه ی توانش را می گذاشت پشتِ دهانش، لپ هایش را پر از باد می کرد و دقیقه ای می نواخت. نه چندان موزون و خوش آهنگ!
بعد از هر بار پر و خالی کردن لُپ هایش، شروع می کرد به سرفه کردن.بیش از زمانی که فلوت زده بود، سرفه می کرد. سرفه می کرد و من نگاهش می کردم.
تویِ تاریکی ساعت ده شبِ خیابانی که از ساعتی بعدِ نماز، هوا که خوب تاریک می شود، تنها جولانگاهِ موش های بزرگی می شود که تویِ جوب ها می لولند؛ پیرمرد با قامت خمیده اش می نواخت. گاهی فلوت و گاهی دردِ گلو.و من تویِ تاریکی ِ سایه ی مغازه ای ایستاده بودم و نگاه می کردم.
اولش، بی تفاوت از کنارش عبور کرده بودم، که صدای سرفه اش را شنیدم. صدای سرفه ، بیش از نوایِ ساز توجهم را جلب کرد. سر برگرداندم و دیدمش. پیرمردی با کُتِ رنگ و رو رفته، کمری خم و فلوتی به دست که سعی می کرد با نواختنش توجه عابران کم شمارِ آن وقت شب را جلب کند.دست کردم تویِ جیبم و نه چندان سخاوتمندانه پولی تویِ دست هایِ خسته اش گذاشتم. راهم را گرفتم که بروم، راستش چند قدمی هم رفتم اما باز صدای ساز و صدایِ دل ریش کن ِ سرفه هایش نگه ام داشت. حکما کسی که این وقتِ شب، تویِ این بی عابری، با این سن و سال و سینه ای که حتا نمی تواند چند دقیقه نفس حبس کند ایستاده ، یا در حقیقت سعی کرده که بایستد، دردی دارد و این پولِ ناچیزی که تویِ دست هایش گذاشتم حتا شکم گرسنه ای را سیر نمی کند.
خواستم برگردم و هر چه تویِ جیبم هست، تویِ دست هایش بگذارم.اما جراتش را نداشتم. ایستادم تویِ سایه ی مغازه ای و صبر کردم تا عابرهایِ هر جایی ِ این وقتِ شب پول سیاهی تویِ دستِ پیرمرد بگذارند.
عابر اول نگاهی نکرد. دومی زنی بود در انتهایِ جوانی اش که داشت کم کم به میانسالی می رسید، ایستاد و کمی پول تویِ دستِ پیرمرد گذاشت.کلی چشم ریز کردم تا بفهمم چه اسکناسی است و با پولی که خودم داده بودم جمع زدم. حتا یک ساندویچ ساده هم نمی شد. کمی دیگر ایستادم. مرد چهل و چند ساله ای رد شد، از پیرمرد هم عبور کرد و ناگهان ایستاد و برگشت،انگار که از خیالات بیرون آمده باشد. دست تویِ جیب کرد و دست های باز شده ی پیرمرد را با اسکناسی پر کرد که باز هم جمعش ، شکم گرسنه ای را سیر نمی کرد. پشت بندش جوانی آمد ، جوانی پیر تر از من که سخاوت کرد و بیش از همه ی مان دست و دل باز بود. با پولی که جوان داد، خیالم راحت شد. حالا پیرمرد می توانست اقلا با شکم ِ سیر بخوابد. راهم را کشیدم و رفتم. از آن طرف میدان می دیدم آدم هایی که می گذرند و دستِ پیرمرد را پر می کنند ؛این طرف اما پرنده هم پر نمی زد.
 

ATE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
453
امتیاز
13,393
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 5
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
94
پاسخ : شخصی نوشته ها

در روح آدمی زخم هایی هست به نام حسرت! زخم هایی که اگر درمان هم شوند جایشان برای همیشه باقی میماند! قسمت افتضاح داستان انجاست که فقط خودت میتوانی آنها را لمس کنی و حتی نزدیکترین کسانت از درد تو باخبر نخواهند شد، نمیگویم که باید دردت را جار بزنی اما گاهی اوقات لازم است کسی کله اش را در سینه ات فرو کند تا بداند چه خبر است! گاهی لازم است کسی انگشتانش را در کاسه چشمت کند تا بداند پشت این پلک ها چه غوغایی برپاست. گاهی لازم است کسی باشد، کسی که بداند حسرت یعنی چه!
 

Sepidd

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
220
امتیاز
3,104
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ژنتيك.
پاسخ : شخصی نوشته ها

خیلی وقت است خیال هایم خزان مانده، دریغ از حتی یک شاخه گل

و طوفان افکاری سرد، پر از ماسه های تردید که هر بار می وزد و لایه ای

از تمام نمیدانم ها بر پیکره دانسته هایم می گذارد.

خیلی وقت است من مانده ام تنهایی، در همین کوچه کناری، جایی که آدم

هایی خسته، مرغ عشق هایشان را آزاد کردند تا نکند صدای مرغ عشق ها

آنها را از خواب عمیق زمستانی زیر لایه های ماسه تردید بیدار کند.

زمستان خیالی سرد با خورشیدی سوزان، که خیلی وقت است نگذاشته

کویر گونه هایم، طعم خوش اشک های دلتنگی را تجربه کند، خورشیدی

که آرزو ها را می سوزاند و خاکسترش را بر باد می دهد.

خیلی وقت است دلم می خواهد در قفس باشم و آواز بخوانم تا رها در

کوچه ای سرد و پر از دلتنگی، فقط می خواهم آواز بخوانم تا دلم شاد شود...
 

Sepidd

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
220
امتیاز
3,104
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ژنتيك.
پاسخ : شخصی نوشته ها

من در زندان نمی دانم هایم اسیر شده ام؛ در دیروز جا مانده و فکر فردا میکنم، فریاد خستگی فرو میبرم و قهقهه مرگ سر می دهم،
سالهاست راهی بیایان شده ام ،شاید یک کوچه ای یافتم با آدم های عاشق، کوله بار تنهاییم را زمین گذاشتم...
خیلی وقت است گم شده ام؛ در دور ترین نقطه ابدیت؛ با کوله باری پر از نمیدانم ها؛ آسمان مرا، ستاره های تردید پر کرده است...
گاهی دلم میخواهد دلم آنقدر آتش بگیرد، که یک شبه تمام برگ های دفتر تنهایی تقدیر را بسوزاند، بعد خاکستر هایش را بگذارم زیر باران و بنشینم در آغوش کودکیم تماشایش کنم...
حال حسم این است :
حس غروب های خشک پاییز، که با خش خش برگ هایش تکه های زخم بر تنم می گذارد
 

Sepidd

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
220
امتیاز
3,104
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ژنتيك.
پاسخ : شخصی نوشته ها

این روز ها گم شده هایم زیاد شده اند، نمی دانم شاید هم خودم گم شده ام

گمشده ای آنقدر دور و فاصله گرفته از دنیا که با توان یک قدم دو قدمی برای

بازگشتش شاید هیچ گاه دوباره خواسته هایش را پیدا نخواهد نکرد.

تقصیر تو نبود، کوچه های آنقدر یکسان بودند که هرچه رفتم، نفهمیدم دور میشوم

تقصیر من هم نبود چون تقدیر با تمام توان مقابلم ایستاد هرچه کردم مرا شکست

مثلا، همین چند روز پیش ها بود آمدم تنهایی هایم را آتش بزنم که تمام خودم سوخت

تلخی های گذشته را آتش زدم تنها تر شدم، فردا را پیش بینی کردم تکراری هایم

زیادشد دعای باران خواندم به امید شستن سیاهی هایم، طوفان خوشی ها را

از خیالم برد

آمدم چند قدم فکر کنم که تمام کوچه ها بن بست شد

سکون و تنهایی مرا میان همه بن بست ها نشاند

همدمی گفت: یک قدم که برداری به صبح می رسی، یک قدم برداشتم

هنوز لذت صبح تمام نشده بود که ظهر خورشید سوزاندم و غروب دیوانه ام کرد

لعنتی تقدیر، به شکنجه من عادت کرده است

بیخیال، خیلی وقت است صبح برایم ماجرای ساده ای شده

که گنجشک ها بیخودی شلوغش می کنند

اصلا بگذار خاطره بگویم، یادت هست؟ زیر باران گفتم گفتی دوستت دارم؟

حالا دیشب بارانی بود، تو آمدی و رفتی مثل همیشه زیر باران، و تلخی هایت ماند
 

mariiiiii

کاربر فعال
ارسال‌ها
39
امتیاز
400
نام مرکز سمپاد
farzanegan
شهر
tehran
پاسخ : شخصی نوشته ها

من تو او آنها شما ایشان

گم شده ایم در رویایی که از ابتدا فقط یک رویا بود

هیس!آرامتر بغض کن

چه فریاد ها که در دل سکوت شب خاموش مانده اند
 

mohadeseh

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
116
امتیاز
573
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
کرمان
سال فارغ التحصیلی
94
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
هوافضا
پاسخ : شخصی نوشته ها

خدایا...
خدایا ای محبوب من ، در آن زمان که جام وجودم تهی از امید شده بود تو شراب عشق رابه من نوشاندی و وجودم را پر از گرمای محبت کردی ، ومن از سر شوق مستی با کائناتت نغمه ی زندگی را مسرورانه زمزمه کردم و آینه ی وجودم پر از تصویر تو شد .
ذهنم ، روحم ، قلبم ، بند بند وجودم ، تورا میطلبد پس چرا ازتودور شدم؟!
آه ای معشوق من تو به من نزدیکی و من از تو دور دستم را بگیر نگذار که در این دریای متلاطم دنیا غرق شوم ، نگذار بیش از این از تو دور شوم ...!
ای عزیزترینم ، مرا ببخش که که ذهنم را آلوده ی اغیار کرده ام !
ای بهترینم می خواهم به تارو پود وجودم رنگ خدایی بزنم کمکم می کنی ؟؟! کمکم می کنی تا در این دنیای آلوده تنها با عشق تو زندگی کنم؟...
 
  • لایک
امتیازات: mishu

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

من بچه شهرستانم....شهری خیلی دور ، دور از تمام مشکلات زندگی مدرنیته..
اینجا هنوز خانواده ها باهم صبحانه ، نهار و شام می خورند
هنوز هم درمورد چیزهای پیش پا افتاده باهم بحث می کنند
اینجا هنوز هم مردم زندگی می کنند....
 

faen

کاربر فعال
ارسال‌ها
63
امتیاز
488
پاسخ : شخصی نوشته ها

×
 
  • لایک
امتیازات: mishu

sogand1374

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,858
امتیاز
8,753
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
تبریز
پاسخ : شخصی نوشته ها

چشم هایم را میبندم.

سُکوت و تاریکی مُطلق! انگار با بستن چشم هایم درون ِ سرد ُ تاریک خود را میبینم.

تنهایی ام تمام جا های خالی وجودم را پُر کرده است.

با تنهایی و تیرگی رفیق ِ فابریک شده ایم!

نا آرامی ُ بی قراری تمام وجودم را در بر گرفته است.

بی قرارم حتّی اگر دلیلی نباشد برای آن.

بی قراری و اضطراب عادت شُده است.

تاریکی خیلی گسترده است. تاریکی، همان تاریکی ِ وجود ِ خودم است.

و من وسط ِ تاریکی، با رفیق ِ رفیق ِ فابریکم! تنهایی نشسته ام.

سرد هم هست. خیلی سرد. رفیقم خیلی موجود ِ خون سردی است.

این قدر سرد که سرمایش را به من هم میدهد.

رفیق است دیگر...در این تاریکی کنارم نشسته و از سرمایش به من هم میدهد...

دمش گرم!
 

speed

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
524
امتیاز
3,082
نام مرکز سمپاد
شهید بهشتی
شهر
میاندوآب
دانشگاه
تبریز
رشته دانشگاه
علوم کامپیوتر
پاسخ : شخصی نوشته ها

حال غریبیست حال غریبه ها.....وقتی جایی غریبه باشی و نه دوستی برای حرف زدن باشد نه رویی برای پیدا کردن دوست جدید
می فهمی چه می گویم؟
وقتی حال و هوایت با حال و هوای دوروبرت نسازد،غریبه ای حتی اگر وطنت باشد
می دانی ..... ما همه غریبه ایم
غریبه......هعی
 

Sepidd

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
220
امتیاز
3,104
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ژنتيك.
پاسخ : شخصی نوشته ها

اوج مستی اونجاست که نمیدونی گریه کنی یا بخندی فقط میدونی باید سیگار بکشی.
 

melika15

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
407
امتیاز
3,312
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۲
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1395
تلگرام
اینستاگرام
پاسخ : شخصی نوشته ها

در این لحظات انتظار...
قلبم بی تابی دیدارت را با کوبیدنش به سینه ام به من یادآوری میکند
و من...
بی اختیار اشک به دیده می آورم و لب می گزم
که مبادا صدای هق هق گریه روحم به گوشت برسد
پس...
تو چه هستی که مرا اینگونه اسیر خود کرده ای
و من...
بیچاره و درمانده به انتظارت می مانم...
پس تو ای جلاد بی همتا که روحم را به اسارت بردی
دستم را بگیر و از این ورطه ی هولناک ناامیدی رهایی بخش
که تو زندگی بخش و آرامش قلب و روح من هستی
مرا دریاب...
یاد تو ذهنم را به روحت پیوند داده است
و ای کاش...
خداوند پاداش انتظارم را بدهد
حال که پرده از راز درونم برداشتم
در انتظار پاسخی از تو می سوزم که نکند
عشقم در خطوط ذهن تو هوا و هوس بچگانه ای زود گذر آید
و...
آتش به خرمن زندگی ام بپاشد
خدایا چقدر سخت است احساسی به این عظمت را
از کسیکه تمام قلبت را به اسارت برده پنهان کنی
و من فقط صبر می خواهم و صبر...
نامت را صدا نمی کنم...دستت را نمی گیرم
حاضرم این درد طاقت فرسا را تا قیامت با خود همراه داشته باشم
ولی تو در خوشبختی و سعادت غوطه ور باشی...
قلبم در برابر چشمانت زانو میزند و من مقاومت میکنم
که نگاهم رازم را برملا نسازد
گاهی اوقات سر خنجر خشمم را به سوی تو نشانه میگیرم
و تمام عقده هایم را سر تو خالی می کنم
که من در این حال و تو بی خبر...
در درونم دو احساس مخالف با من سرجنگ دارند
یکی عشق با همه شکوه و عظمتش...
و یک نفرت با همه تلخی هایش...
عشقم را نثار تو میکنم و نفرت را به خودم میفرستم
که بدون تو از زندگی بریده ام...!!!!
 

saphir

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
165
امتیاز
7
نام مرکز سمپاد
شهید قدوسی
شهر
قم
مدال المپیاد
سابقه کلاس هاشو دارم اما خودشو نه
دانشگاه
با این اوصاف فکر کنم بیوفتیم گیره اصفهونی های عزیز ...
رشته دانشگاه
میگن عمران ... میگم شهرسازی ... هرچی خدا بخواد
پاسخ : شخصی نوشته ها

با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم ...
 

پژواک

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
585
امتیاز
3,656
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کرج
سال فارغ التحصیلی
95
پاسخ : شخصی نوشته ها

دل است دیگر...نبـــــودنـــــت حالی اش نمی شود....
جای خالی نگـــاهـــت،دیوانه اش کرده این روزها....
 

Dark Passenger

کاربر فعال
ارسال‌ها
69
امتیاز
142
نام مرکز سمپاد
شهید هاشمی نژاد 1
شهر
مشهد
پاسخ : شخصی نوشته ها

آدمی است دیگر...

یک روز حوصله ی هیچ چیز را ندارد دوست دارد خودش را بردارد بریزد دور...
 
  • لایک
امتیازات: ATE

میترا

میترا
ارسال‌ها
666
امتیاز
4,645
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان ۱
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
96
دانشگاه
دانشکده‌ی هنر و معماری تهران مرکز
رشته دانشگاه
ادبیات نمایشی
پاسخ : شخصی نوشته ها

هممون داریم هرروز بیشتر ُ بیشتر غرق میشیم ُ حالیمون نیس . نجاتی ـم در کار نیس .
 

taranom21

کاربر فعال
ارسال‌ها
36
امتیاز
242
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجــنورد
دانشگاه
شریف
رشته دانشگاه
مهندسی صنایع
پاسخ : شخصی نوشته ها

دلم لرزش صدایت را دنبال می کند، می رسد به عمق روشن چشمانت که آشناست! که دیر زمانیست صداقتش را ثابت کرده است! که با هم تلفیقی از عشق بشویم. تو اما فقط اهن و تلپ می کنی که : می دانم قبل تر ها تلفیقاتمان عاشقانه تر بود...! من آهی می کشم برای گذشته ها تو اما روشنفکری ات گل کرده است، غیرت نداری دختر، اگر غیرت داشتی... :|
:-<
 

atena.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
54
امتیاز
102
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
المپیاد گریه و زاری :)))
پاسخ : شخصی نوشته ها

میترسم روزی بیاید که من هم جزء برباد رفته هایت باشم...


(من کوتاه مینویسم اشکالی که نداره؟) (;
 
بالا