• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

هر وقت از دست کسی ناراحت بودی فقط یک لحظه به نبودنش فکر کن
 
من تماشای تو می کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند :)
 
حالمان بد نیست غم کم می‌خوریم

کم که نه هر روز کم کم می‌خوریم

آب می‌خواهم سرابم می‌دهند

عشق می‌ورزم عذابم می‌دهند

خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بیگناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد

یک شبه بی داد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه‌ام

عشق اگر این است مرتد می شوم

خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است

کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می‌کنم

هر چه در دل داشتم رو می‌کنم

نیستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست!

بت پرستم بت پرستی کار ماست

چشم مستی تحفه بازار ماست




درد می بارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم نکن

من نمی گویم فراموشم نکن

من نمی گویم که با من یار باش

من نمیگویم مرا غمخوار باش

من نمی‌گویم! دگر گفتن بس است!

گفتن اما هیچ نشنفتن بس است!

روزگارت باد شیرین، شاد باش!

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش!

آه! در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از در و دیوارتان خون می‌چکد

خون هر فرهاد، مجنون می‌چکد

خسته‌ام! خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر، دل کس خون نشد

این همه لیلی، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام

گویی از فرهاد دارد ریشه ام




عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!

هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!

هیچ کس چشمی برایم تر نکرد

هیچ کس یک روز با من سر نکرد

هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می‌گریخت

چند روزی است که حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می‌زنم

گاه بر حافظ تفعل می‌زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

«ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»


حمیدرضا رجایی



-----------------------------------------------------------------------------------------------------
 
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید

آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید

یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدید
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
 
مثل خنثی گر بمبی که دو سیمش سرخ است
مانده‌ام قید لبت را بزنم یا دل را
 
درس امشب :
زندگی کوتاه تر از اونیه که هی بخوایی صبر و تلاش کنی تا یکی آدم بشه
بذار بره
آدما میرن پی لیاقتشون
 
دلم بچگی میخواهد...!
جلوی کدام مغازه پابکوبم تا برایم آرامش بخری...:)

پ.ن:چه زیبا:)
 
تو جنس کیو می فروشی توی ویترینی که ساختی؟تو چی هستی؟چی میخوای؟چی میگی؟این مهمه تو دنیا رو چی دیدی.
 
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است.
ای بس غم و شادی
که پس پرده نهان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهٔ ایام، دل آدمیان است..
-هوشنگ ابتهاج
 
حکایت رفاقت
حکایت سنگهای کنارساحله
اول یکی یکی
جمعشون میکنی تو بغلت
بعدشم یکی یکی
پرتشون میکنی تو آب
اما بعضی وقتا
یه سنگهای قیمتی گیرت میاد
که هیچوقت
نمیتونی پرتشون کنی
 
”میگن قلبِ آدم، مثل ۲ تا اتاقِ دیوار به دیوار می‌مونه، که تو یکی‌ش غم و تو یکی‌ش شادی زندگی می‌کنه؛ یعنی غم و شادی، همسایه‌ی دیوار به دیوارن. به همین خاطره که میگن یواش بخند، که نکنه تو اون اتاق، غم رو بیدار کنی. حالا حکایتِ شماست جعفرآقا ؛ می‌دونم چه غصّه‌ای می‌خوری وقتی پای غمی درمیونه، یا شادی‌ت چقدر بی‌غل و غشه.“
+
 
شد شد نشد نکنه ماهتو بفروشی بری شمع بخریا !
___________________________________
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند

مستت می کند
این اندوه...
 
و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد
با عصیان بزرگی که درون مان هست
و تنها چیزی که گرم مان می دارد
آتش مقدس امیدواری ست...
 
Back
بالا