• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

پویا م - ۵۲۶۹

  • شروع کننده موضوع
  • #1

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
کتاب‌های خونده شده:

  • کنت مونت کریستو / اثر الکساندر دوما
  • جایی برای پیرمردها نیست / اثر کورمک مکارتی
  • دوست بازیافته / اثر فرد اولمن
  • آونگ و مغاک / اثر ادگار آلن پو
  • عقاید یک دلقک / اثر هاینریش بل
  • خوشه‌های خشم / اثر جان اشتاین بک
  • هوای تازه / اثر جورج اورول
  • فارنهایت ۴۵۱ / اثر ری بردبری
  • بیگانه / اثر آلبر کامو
  • فرزند پنجم / اثر دوریس لسینگ
  • دنیای قشنگ نو / اثر آلدوس هاکسلی
  • ۱۹۸۴ / اثر جورج اورول
  • دیوانگی در بروکلین / اثر پل استر
  • آدم اول / اثر آلبر کامو
  • ...


[size=10pt]کتاب‌هایی که دارم می‌خونم:


کتاب‌های که قراره بخونم:
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
کنت مونت کریستو

خب می‌خوام درباره‌ی کتاب "کنت مونت کریستو" اثر الکساندر دوما صحبت کنم. راستش من نه نقد به صورت حرفه‌ای بلدم و نه منتقد حرفه‌ای حساب می‌شم! صرفا نظر شخصی خودم رو می‌‌گم درباره‌ی کتاب.

خلاصه‌ی کوتاهی از داستان رو اگه بخوام بگم اینطوری می‌شه که، ادمون دانتس دریانورد(اگه درست یادم مونده باشه) با توطئه‌ی چندین نفر از جمله دوستش روانه‌ی زندانی در یک جزیره می‌شه. چیزی که مسلما دنبالش بوده انتقام بوده ولی نمی‌دونه آیا این فرصت رو پیدا می‌کنه یا نه. داخل زندان به طریقی با پیرمردی آشنا می‌شه و اون پیرمرد شروع می‌کنه تدریس کردن به ادمون دانتس. در جریانی پیرمرد زیر آوار میمیره و ادمون با قایم شدن در حامل جسد پیرمرد موفق به فرار از اونجا می‌شه.
این نکته رو باید بگم که در زمانی که ادمون با پیرمرد دوست بود، پیرمرد درباره‌ی گنجی بزرگ با اون صحبت می‌کنه و آدرسش رو بهش می‌ده(درباره‌ی وجود گنج اطمینان نداشتند).
ادمون موفق می‌شه گنج رو پیدا کنه و تبدیل به یک پولدار واقعی بشه و از اینجا می‌شه که شروع می‌کنه نقشه انتقام رو بکشه ....

7126.jpg

به نظرم یکی از بهترین نوشته‌های دوما هست که با اینکه سبکی کلاسیک داره ولی اینقدر جذاب و روان هست که مورد توجه خیلی از ما ها که معمولا رمان‌های معاصر رو بیشتر دوست داریم، قرار می‌گیره. بهتره ابتدا درباره‌ی محتوای داستان صحبت کنیم. محتوای داستان رو می‌شه به چند چیز افراز کرد. اول اینکه موضوع کلی داستان چطور بود. دوم اینکه محتوا چطور و چگونه بیان شده بود. سوم اینکه تاثیر این کتاب روی خرد ما چیست. (دیدی که نسبت به کتاب خوندن دارم، وسیله‌ای برای افزایش خرد هست) و ...
درباره‌ی موضوع داستان باید بگم که برای من به شخصه جالب، جذاب و جدید بود. تا حالا رمانی مشابه به این نخونده بودم و در نوع خودش متفاوت و جالب بود. چگونه دوام آوردن، چگونه انتقام گرفتن و چگونه مشکل رو حل کردن داخل این داستان، خیلی خوب بیان شده بودند.
داستان نه اطناب داشت که شامل جزئیات‌های زیاد باشه(مانند اکثر رمان‌های جان اشتاین‌بک) و نه ایجاز داشت که نتونیم خودمون رو داخل اون محیط تصور کنیم و این یک مزیت حساب می‌شه که یک کتاب در میانه باشه.
چهارچوب کلی داستان معلوم هست. به عبارتی می‌شه گفت سر و ته داره! می‌شه فصل بندی و بخش‌بندیش کرد. خیلی منظم و مرتبه. برخلاف خیلی از رمان‌های مشهور. به عنوان مثال رمان‌های ویلیام فالکنر رمان‌های مشهوری هستند درحالیکه من به شخصه هیچ چیزی ازشون نمی‌فهمم و آخرش هم متوجه نمی‌شم سر و ته داستان کجا بود!

درباره‌ی تاثیر این داستان باید بگم درباره‌ی استقامت و برقراری عدالت صحبت می‌کنه! اینکه دوستتون بهتون خیانت می‌کنه به اندازه کافی ضربه‌ی محکمی به آدم می‌زنه. چه برسه به اینکه آدم داخل یک جزیره زندانی شه و خب آدم خیلی اوقات آرزوی مرگ می‌کنه(در این زمینه توصیه می‌کنم کتاب‌های ادگار آلن پو رو بخونید) ولی اینکه ادمون چه استقامتی داشت واقعا ستودنی بود.
و نکته‌ی دیگه استفاده‌ی درست از ثروت هست. ادمون از ثروتی که بدست آورد به بهترین شکل ممکن استفاده کرد. برای برقراری عدل. برای کمک به دیگران و ....

به عنوان حرف پایان فقط می‌تونم بگم ارزش خوندن داره به شدت :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
جایی برای پیرمرد‌ها نیست

در این پست می‌خوام درباره‌ی رمان "جایی برای پیرمرد‌ها نیست" نوشته "کورمک مکارتی" صحبت کنم.

ابتدا باید بگم که کورمک مکارتی از مهم‌ترین نویسندگان زنده‌ی حال حاضر آمریکاست و تا کنون جوایز معتبر زیادی مانند پولیتزر و ... هم کسب کرده. گرایش خاصی به ویلیام فالکنر داره و خیلی‌ها اون رو به عنوان خود ویلیام فالکنر می‌شناسن! برخی از کتاب‌هاش به صورت فیلم دراومدن که از مهم‌ترین و بهترین اون‌ها،‌ رمان "جایی برای پیرمردها نیست" هست که توسط برادران کوئن به فیلم تبدیل شد.

کورمک مکارتی از نویسندگانی که به مبحث مرگ و زندگی نمی‌پردازن خوشش نمیاد و شاید به خاطر همین باشه که جایی برای پیرمردها نیست منحصرا به این موضوع پرداخته.

Cormac_McCarthy_NoCountryForOldMen.jpg

کل داستان درباره‌ی یک تعقیب و گریز بین یک افسر بازنشسته و یک قاتل حرفه‌ای هست. افسره که اسمش فک کنم لولین مس(moss) بود به صورت ناخواسته وارد یک معامله‌ی قاچاق می‌شه و پول‌های اون رو می‌دزده و اینجاست که آنتوان چیگور قاتل حرفه‌ای و خشن، ولی بسیار آرام و متین، وارد داستان می‌شه تا پول‌ها رو گیر بیاره. داخل پول‌ها ردیاب کار گذاشته بودند. حالا اینا هی با هم رو به رو می‌شن و لولین که خود یک حرفه‌ایست، با باهوشی و زیرکی در می‌ره.

نقطه‌ی قوت اصلی داستان، بدون شک، کاراکتر‌های محنصر به فرد داستان و توصیف اون‌هاست. آنتوان چیگور شخصیت افسانه‌ای زندگی من هست و شاید دلیل اصلیش توصیفات کورمک مکارتی از اون باشه. ظاهری نسبتا جالب داره و در واقع آدم خشن، قاتل و حرفه‌ای هست علارقم اینکه رفتاری آروم و با متانت داره و برای همین هست که تبدیل به یک شخصیت منحصر به فرد شده.
نکته‌ی جالب دیگه‌ی داستان، محتوای قشنگ اون هست. اینکه هر دفعه چیگور چطوری می‌خواد به لولین برسه و اون رو به قتل برسونه خیلی قشنگه و اینکه لولین چطوری فرار می‌کنه قشنگ‌تر از اون!

من احتمالا چون نقد بلد نیستم نتونستم نقطه‌ی منفی تو داستان پیدا کنم که قطعا داره. البته خودم فکر می‌کنم روند داستان تکراری بود. یعنی هی لولین فرار می‌کرد هی چیگور می‌رفت دنبالش و همینطور تا آخر. یعنی یه روند تکراری داشت علارغم اینکه روندهاش متفاوت و مستقل از هم بودند.


توصیه می‌کنم هم کتاب و هم فیلمش رو ببینید!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #4

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
پاسخ : پویا م - 5269

نوبت به داستانی کوتاه از استاد "ادگار آلن پو" می‌رسه.با اینکه داستان کوتاه هست ولی اندازه‌ی یک رمان نکته‌ و حرف داره که نمی‌دونم چقدرش رو بتونم بگم. اسمش هم همونطور که فهمیدید، "آونگ و مغاک" یا "چاه و آونگ" یا "پاندول و چاه" هست.

ابتدا بهتره کمی درباره‌ی ادگار آلن پو صحبت کنیم.
ادگار آمریکایی رو بیشتر به دلیل داستان‌های کوتاهش می‌شناسن و بدون شک پدر ژانر وحشت و خیال‌پردازی هست و همین باعث شهرت زیادش شده. در اکثر آثارش ما یک فضای ترسناک می‌بینیم. ادگار پدر داستان‌های پلیسی مدرن نیز هست. همچنین ادگار تاثیرهای زیادی روی نوشته‌های کافکا و داستایوفسکی و ... گذاشت.

479px-Edgar_Allan_Poe_2.jpg

داستان درباره‌ی مردی هست که توسط دادگاه تفتیش عقاید اسپانیا، محکوم به مرگ شده و داره درباره‌ی شکنجه‌های روحی و جسمی داخل سیاهچال صحبت می‌کنه.

صحنه‌ها بسیار خوب طراحی شده‌اند داخل داستان. متناسب با هدفشون که همون ترس هست. به جزئیات خیلی دقت نشده ولی باز هم خواننده کاملا در فضای داستان که همون سیاهچال هست قرار می‌گیره و واقعا دچار وحشت می‌شه.
حرفه‌ای بودن نوع توصیف صحنه و بیان شکنجه‌ها (اعم از روحی و جسمی) در این داستان مشهود هست و نیازی به توضیح نداره. چهارچوب داستان خاص و جالب هست بدین صورت که در داخل فضای سیاهچال که انتظار نداریم چیزهای زیادی رو مشاهده کنیم، هر بار که این مرد بیهوش می‌شه و به هوش میاد، نکته‌ای جدید درباره‌ی سیاهچال می‌گه و بدین صورت هست که داستان به سمت جلو پیش می‌ره.
جالب هست که وقتی این‌ها رو تعریف می‌کنه فک می‌کنیم صرفا داره صحنه رو توصیف می‌کنه و داستان روند رو به جلوی خاصی نداره درحالیکه یهو خودمون رو آخر داستان می‌بینیم :)

البته از اینکه آخر داستان رسما آب‌بندی بود خوشم نمیاد. خودتون بخونید متوجه می‌شید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #5

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
عقاید یک دلقک

"عقاید یک دلقک" یک شاهکار در زمینه‌ی مسائل اجتماعی-اعتقادی با دیدگاه‌هایی نو(از نظر من) هست. یک {تفکر، تجربه} چند تکه هست که هر فردی حداقل یک تکه‌ از اون رو {داشته، داره، خواهد داشت}.
اثر "هاینریش بل" مشهور، دومین آلمانی صاحب نوبل ادبی(بعد از توماس مان) هست.

"هانس شنیر" دلقک، به معنای واقعی به ته خط رسیده. ته ته. "ماری" دختر مورد علاقه‌ی اون ترکش کرده و دلیلش هم اختلافات اعتقادی بین کاتولیک‌ها و بقیه‌ی فرقه‌ها در لزوم ازدواج قبل از رابطه‌ هست. دچار افسردگی شده. مدام سردرد داره.
هانس به دلیل مصدوم شدن در یکی از نمایش‌هاش فعلا از کار بیکار شده و رسما هیچ پولی نداره.
طبعا به مشروب روی میاره. چون دو تا راه حل بیشتر نداره. ماری که یک درمان و مسکن همیشگی‌ست و مشروب که صرفا موقتیست. ماری رو هیچ‌وقت بدست نمیاره .... برای همین هم مدام به خوردن مشروب مشغول می‌شه.
تنها کاری که می‌تونه بکنه اینه که مدتی در اتاقش، تنها بشینه و خاطراتش رو همراه با دیدگاه‌های شخصیش بیان بکنه(به یاد بیاره).

84e0ed79-79f3-4caf-88df-5238ddfceeae.jpg

صفحه‌ی اول داستان رو که می‌خونم جذب داستان می‌شم. به عبارتی شروع داستان به شخصه خیلی من رو به سمت خودش کشوند.
اعتقاد دارم که از یک سمت به کشمکش‌های داخل داستان که اخلاقی-عاطفی بودند نگاه شده و اون هم از سمت هانس. بل، صرفا عقاید هانس در برخورد با این کشمکش‌ها مطرح کرده بی‌آنکه درباره‌ی عقاید بقیه‌ی عناصر داستان بیشتر توضیح بده. به عنوان مثال ماری و هانس در قسمت اندکی از داستان روبه‌روی هم قرار می‌گیرن و دیدگاهشون مقابل هم قرار می‌گیره.
در پرداختن به شخصیت هانس هیچ کم و کسری وجود نداره. ویژگی‌های اخلاقی، رفتاری و فرهنگی کامل بیان شده‌اند و آدم دیدگاه هانس رو کاملا متوجه می‌شه. دغدغه‌هایفکری هانس به خوبی بیان می‌شن.
تا میانه‌ی کتاب کنجکاوی خواننده درباره‌ی چیزهایی که پیش رو داره بیشتر می‌شه ولی از وسط داستان به بعد این کنجکاوی کمتر و کمتر می‌شه تا جاییکه در پایان به صفر می‌رسه. به عبارتی تنها دلیلی که خواننده رو وادار به ادامه‌ی خواندن می‌کنه، خود محتوای خالص داستان هست و نه هر گونه مکمل و کلک نویسندگی و استراتژی داستان‌نویسی و ... که این هم ویژگی مثبت حساب می‌شه(اینکه محتوا تا این اندازه خوب بود) و هم ویژگی منفی(اینکه مکملات خاصی نداشته).
طرح و اصل داستان کاملا واضح هست و باور، درک و تصور کردنش کار چندان دشواری نیست. البته باید این نکته ذکر کنم که مسلما برای درک دغدغه‌هایی که داخل این کتاب بهشون پرداخته شده، یک مینیمم سنی می‌خواد که به نظرم ۱۶ سال سن مینیمم برای این کتاب بد نیست. این کتاب به شدت به درد کسانی می‌خوره که وضعیت مشابهی با هانس دارند(هر چند که هر فردی، در قسمتی با هانس دغدغه‌ی مشترک داره).
باید اعتراف کنم که زمان و مکان داستان مشخص نیست! بعضی اوقات باید چند جمله بگذره تا بفهمیم در زمان حال هانس هستیم یا زمان گذشته! به عبارتی باید بگم که بین زمان و حوادث کاملا بی‌نظمی حس می‌شه که پس از مدتی خود به خود تبدیل به یک نظم می‌شه(با توجه به اینکه هر بی‌نظمی از یک نظم پیروی می‌کنه).
داستان اول شخص بود و احتمالا به خاطر همین هست که به همه‌چیز یکطرفه نگاه شده. نکته‌ی جالب اینجاست که این اول شخص گاهی تبدیل به یک منتقد می‌شه و به عبارتی شروع می‌کنه شخصیت ماری رو نقد کردن!

یکی از بهترین کتاب‌های بود که خونده بودم. ارزش دوباره خوندن داره و در آینده‌ای نزدیک اون رو دوباره خواهم خوند.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #6

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
خوشه‌های خشم

"- اگه این یارو با سی سنت کار می‌کنه من با بیست و پنج سنت کار می‌کنم.
- اون با بیست و پنج سنت کار می‌کنه؟ من با بیست سنت حاضرم.
"- صبر کنین… من گشنمه. من با پونزده سنت کار می‌کنم. من برا یه شکم خوراکی کار می‌کنم. اگه بچه‌ها رو می‌دیدین. یه تیکه، بیرون میرن، اما نمیتونن بدون. به اونها میوه‌ی از درخت افتاده دادم و حالا شکم‌هاشون باد کرده. منو قبول کنین. مرا برا یه تیکه گوشت کار می‌کنم
"

جملات واقعا تاثیرگذار بالا قسمتی از نوشته‌های کتاب "خوشه‌های خشم" اثر "جان اشتاین‌بک" و یکی از بهترین کتاب‌های مورد علاقه‌ی من هست.

"جان اشتاین‌بک" یکی از مشهورترین و پرخواننده‌ترین نویسندگاه قرن بیستم آمریکا و برنده‌ی جوایز معتبری چون "جایزه‌ی نوبل ادبیات" و "پولیتزر" بود و این‌ها رو مدیون دو تا از بهترین کتاب‌های خودش یعنی "موش‌ها و آدم‌ها" و "خوشه‌های خشم" هستش. جا داره بگم که که "خوشه‌های خشم" به گفته‌ی مجله‌ی تایم در فهرست صد رمان برتر انگلیسی زبان از سال ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ هست.

Parto_big_1564.jpg

زمان داستان، زمان گسترش "ماشینیسم" در قاره‌ی آمریکا هست. زمانی که صنعت زندگی مردم رو دگرگون می‌کنه. زمانی که کشاورزانی که که تنها بیل و کلنگ رو می‌شناسن و با اون‌ها زندگی می‌کنند، با آمدن تراکتورها و مقروض شدن به بانک‌ها، تمام زندگیشون نابود می‌شه و آواره و در به در می‌شن. مدام به امید بهتر شدن زندگیشون، از شهری به شهر دیگه می‌رن.
داستان درباره‌ی خانواده‌یست که به بانک مقروضه و بانک اینک زمین خودش رو می‌خواد. از طرفی بانک برای زمین‌هایی که قراره صاحبشون بشه، تراکتور می‌خواد نه خانواده.
جان اشتاین‌بک حرف خیلی قشنگی می‌زنه که: "این تراکتور دو کار می‌کند: زمین ما را برمی‌گرداند و ما را بیرون می‌راند. میان این تراکتور و تانک تفاوت زیادی نیست. هر دو مردم را بیرون می‌رانند، وحشت‌زده و مجروح می‌کنند. این چیزی است که باید به آن بیاندیشیم…"
به امید زندگی بهتر مجبور می‌شن از ایالت اوکلاهاما به کالیفرنیا مهاجرت کنند ولی اوضاع اونطوری که فکر می‌کنند پیش نمی‌ره و پیش نخواهد رفت ....


از همون صفحه‌ی اول به یک نکته‌ی مثبت برمی‌خوریم. دقت به جزئیات و توصیف اون‌ها در این کتاب یک شاهکار واقعی‌ست. در بین کتاب‌هایی که تا کنون خوندم هیچ کتابی مثل این کتاب، جزئیات رو توصیف و بررسی نکرده. البته بگذریم از اینکه گاهی این جزئیات زیاد باعث خسته شدن می‌شه.
شروع داستان، شروع خاصی نیست و باعث کنجکاوی و تشنگی ما نمی‌شه.
کتاب به دلیل ترجمش که چندان جدید نیست، ارتباط برقرار کردن باهاش خیلی آسون نیست با این حال تاثیری که روی آدم می‌ذاره واقعا عمیقه ...
کتاب در معنای واقعی شیرینه. یک گرمای خاصی داره و هیچ‌وقت نفهمیدم این گرما که در برخی از کتاب‌ها حس می‌شه، منشاش کجاست.
با توجه به توضیحاتی که درباره‌ی جزئیات ذکر شده داخل داستان گفتم، می‌شه گفت فضاسازی داخل داستان عالی صورت می‌گیره.
داستان بیشتر از اینکه بخواد "شخصیت پردازی" داشته باشه، "معضل پردازی" داره. با اینکه داستان درباره‌ی یک خانواده هست ولی شخصیت‌پردازی به اون صورت توش انجام نمی‌شه.
دیالوگ‌های داخل کتاب واقعا زیبا و جذابن ... یک نمونش رو در اول پست ذکر کردم که به شخصه مجذوبش شدم.
داستان زاویه‌ی دیدش عوض نمی‌شه و همواره سوم شخص باقی می‌مونه (البته گاهی اوقات به اول شخص سوییچ می‌کنه). تغییر فضا و زمان شتاب زیادی نداره و برای همین خواننده گیج نمی‌شه.
با تمام زیبایی کتاب، برای من ارزش دوباره خوندن نداره چون چیز یا حس جدیدی در من القا و ایجاد نمی‌کنه صد البته اینکه ممکنه برای خیلی‌های دیگه ارزش دوباره خوندن داشته باشه.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #7

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
فارنهایت ۴۵۱

"رنگین‌پوستا از کتاب کاکاسیاه کوچولو خوش‌شون نمی‌آد. بسوزونش. سفیدا احساس خوبی نسبت به کلبه عموم تام ندارم. بسوزونش. هیچ کی تا حالا در مورد توتون و سرطان ریه کتاب ننوشته؟ اشک سیگاریا رو درنیاورده؟ کتابشو بسوزون. آرامش، مونتاگ. صلح، مونتاگ. همه چیو بیرون بریز. تو کوره چه بهتر. مراسمای تشییع جنازه ناراحت‌کننده و متزورانه است؟ اونا را هم حذف کن. پنج دقیقه بعد از اینکه کسی مرد، می‌فرستنش به کوره بزرگ -همون که سرویسای هواییش تو تموم کشور پخشه. ده دقیقه بعد از مرگ تبدیل به یه مشت خاکستر می‌شه. بذار از هیچ کس یادگاری باقی نمونه. فراموشش کن. بسوزون، همه چیو بسوزون. آتیش نوره، آتیش عین پاکیه"

"فارنهایت ۴۵۱" مشهورترین و چالش‌برانگیز ترین کتاب "ری بردبری"، شاعر و نویسنده‌ی پرکار و ضد تکنولوژی و کامپیوتر آمریکایی‌ست.

فارنهایت ۴۵۱ یک پیش‌گویی‌ست. یک آینده‌نگری و طبعا یک هشدار. یک نقاشی از یک دنیا. دنیای که تفکر بشر معنایی نداره. ارتباط بین انسان‌ها معنا نداره. زندگی معنای خاصی نداره. و طبعا مشارکت در جامعه و ...
جامعه‌ای که کتاب‌ها داخل اون جایی ندارن. باید سوزونده بشن. شاید همراه با صاحبشون ...


6-8-2011-10-58-33-AM.jpg


ایده‌ی قشنگیه. در این حد که از روش فیلمش هم ساختن.
دیالوگ‌های پندآموزی داره. پند‌های غیر مستقیم داده می‌شن اصولا تاثیرشون از پندهای مستقیم بیشتره.
این کتاب برخلاف خیلی از کتاب‌های دیگه، قسمت نامفهوم نداره و شاید دلیل اصلیش سادگی و شیوایی لحن متن باشه.
کتاب ارزش دوباره خوندن داره و با هر بار خوندن آدم یک چیز جدیدی رو یاد می‌گیره.

× برای کسب اطلاعات بیشتر می‌تونید به <a href="http://1pezeshk.com/archives/2007/07/_451.html"> اینجا </a> مراجعه کنید.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #8

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
بیگانه - آلبر کامو

"شب ماری آمد پیشم و ازم پرسید که آیا دلم می‌خواهد باهاش ازدواج کنم. گفتم که این به حالم توفیری نمی‌کند و اگر خوش دارد می‌توانیم ازدواج کنیم. آن وقت می‌خواست بداند که آیا دوستش دارم. مثل یک دفعه‌ی پیش جواب دادم که این معنایی ندارد و بی‌گمان دوستش ندارم. گفت: 'پس چرا باهام ازدواج کنی؟'. برایش توضیح دادم که این هیچ اهمیتی ندارد و اگر او دلش می‌خواهد می‌توانیم ازدواج کنیم. وانگهی او خواهان ازدواج بود و من صرفا می‌گفتم آره. بعد اظهارنظر کرد که ازدواج امری جدی است. جواب دادم: "نه". لحظه‌ای ساکت شد و خاموش نگاهم کرد. سپس به زبان آمد. فقط می‌خواست بداند که آیا من همان پیشنهاد را از طرف زن دیگری که همان نوع وابستگی را به او داشته باشم قبول می‌کنم. گفتم: 'البته'. "

یکی از قسمت‌های جالب برای من از کتاب "بیگانه" اثر "آلبر کامو"، فیلسوف و پوچ‌گرای قرن بیستم و دومین برنده‌ی جوان جایزه نوبل ادبی، بود.

بیگانه کتابی نیستش که با یک بار خوندن بشه تمام نکات اون رو فهمید و با هر بار خوندن آدم به چیز جدیدی پی می‌بره.
بیگانه درباره‌ی کسی هست که با بقیه‌ی آدما متفاوته(و به خاطر همین هست که اسم این کتاب شده بیگانه) در حالیکه خودش خیلی نسبت به این خشنود نیست. البته شخصیت پیچیده‌ای هم نداره! و اینکه کلا به هیچ چیز اعتقاد نداره. به عنوان مثال نه به دین اعتقاد داره، نه به خدا و ...
درباره‌ی مورسو(شخصیت اصلی داستان) یک نکته‌ی جالب وجود داره و اون اینه که هیچ وقت دروغ نمی‌گه. هیچ وقت و همچنین علاقه‌ی خاصی به "پرتو و نور و روشنایی خورشید" داره.

kamo.jpg
64l3w5scfwdyra5lppky.jpg


اولین نکته‌ای که باید بگم اینه که محتوای داستان بر مبنای "اگزیستانسیالیسم" هست که این رو کاملا از افکار، عقاید و رفتارهای مورسو می‌فهمیم.
دومین نکته اینه که این کتاب، از معدود کتاب‌هایی بودش که با وجود حجم کمشون، تاثیر قابل ملاحظه‌ای بر روند پیشرفت ادبیات گذاشتند.
کتاب متفاوتی بود و همچنین زیبا. می‌شه گفت از کتاب لذت بردم. کتاب تقریبا فقط به توصیف شخصیت مورسو پرداخته و از این رو می‌شه گفت شخصیت اصلی این داستان به صورت کامل یا حداقل به اندازه‌ی کافی مورد معرفی قرار می‌گیره.
البته باید بگم که در طول داستان هیچ‌گونه کنجکاوی خاصی نسبت به بعدش نداشتم. چون هیچ اتفاق جدید نمیفتاد. می‌شه گفت تنها اتفاق‌های داستان مرگ مادر مورسو و ارتکاب جرم توسط مورسو بودش.
دیالوگ‌‌های مورسو قابل تامل‌ند اما آدم رو به سمت پوچ‌گرایی سوق می‌دن :D به عنوان مثال کسی که اصول تفکر رو بلد نباشه، امکانش هست که تحت تاثیر حرفای مورسو قرار بگیره و قانع بشه و خودش هم بشه پوچ‌گرا.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #9

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
فرزند پنجم - دوریس لسینگ

بار دیگر بهم ثابت شد که جایزه بردن نشان از خوب بودن نیست. همونطور که می‌دونید، منظورم کتاب "فرزند پنجم" اثر "دوریس لسینگ".
ابتدا باید بگم که دوریس لسینگ، متولد کرمانشاه هست و جالب اینکه پدر و مادرش هر دو انگلیسی بودند و تنها چیزی که ایران و ایشون رو بهم ربط می‌داد این بود که پدرش کارمند بانک شاهنشاهی ایران بود.
کتاب "فرزند پنجم" برنده‌ی جایز نوبل ادبیات شد و به عقیده‌ی خیلی‌ها، دلیل بردن این جایزه این بود که به خوبی توانسته بود حس اضطراب و ترس رو به خواننده القا کنه.

به صورت کلی باید بگم داستان درباره‌ی زوجی‌ست که "بچه‌دار شدن" رو عامل اصلی خوشبختی می‌دونن و تصمیم می‌گیرن به تعداد زیادی بچه‌دار بشن. همه چیز سیر نرمال خودش رو داره تا اینکه فرزند پنجم که به هیچ وجه نرمال و طبیعی به دنیا میاد و مسیر زندگی این زوج کلا عوض می‌شه.

Farzand-Panjom.jpg

دوریس لسینگ انصافا کتاب رو خوب شروع کرد و به شخصه کنجکاوی خاصی نیز به کتاب پیدا کردم. رفته رفته نسبت به داستان حس کنجکاویمون بیشتر می‌شه و متناسب با اون علاقمون به خوندن کتاب. با به دنیا اومدن فرزند پنجم ساختار کتاب دگرگون می‌شه و آدم حس می‌کنه داره یک کتاب‌ قصه‌ی چرند رو می‌خونه. حس کنجکاویم کامل از بین رفت و صرفا خواستم کتاب رو تموم کرده باشم. البته داستان ساختارمند و منسجم جلو می‌ره و تا آخر این روند ادامه داره. با به دنیا اومدن فرزند پنجم شروع می‌کنه حس اضطراب و ترس رو تلقین کنه. چیزی که انتظارش رو داشتم ولی به هیچ وجه موفق نشد. به نظرم به هیچ وجه در تلقین حس اضطراب و ترس موفق نبود.
هر داستانی یک هدفی و حالا بیشتر این موضوع رو می‌فهمم. به عنوان مثال همیشه فکر می‌کردم که نقش اصلی داستان تایتانیک رز و جک بودند و داستان کلا یک داستان رومنس بود در حالیکه فهمیدم واقعا داستان درباره‌ی کاپیتان کشتی که تصمیم گرفت داخل کشتی بمونه بود و کارگردان صرفا فیلم رو منحرف کرده بود. می‌خوام بگم که هر داستان و فیلمی یک مفهومی رو می‌خواد به صورت غیرمستقیم به آدم نشون بده و باید بگم که این داستان هیچ گونه هدفی نداشت! شاید هم داشته و من نفهمیدم و ممکنه ۲۰ سال دیگه بفهمم. ولی در حال حاضر نظرم اینه که هیچ گونه هدف و نکته‌ای که بخواد به صورت غیرمستقیم به انسان بیان کنه نداشت.
با توجه به گفته‌هام تضمین می‌کنم که کتاب ارزش دوباره خوندن نداره ولی شاید بد نباشه یکبار بخونیدش.
 
  • شروع کننده موضوع
  • #10

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
دنیای قشنگ نو - آلدوس هاکسلی

"ما دلمان نمی‌خواهد چیزی را تغییر بدهیم. هر تغییری تهدیدی‌ست نسبت به ثبات. این دلیل دیگری است بر اینکه چرا تا این حد در استفاده از ابتکارات جدید احتیاط به خرج می‌دهیم. هر کشفی در زمینه‌ی علم محض بالقوه زیر و رو کننده است! حتی علم را هم گاهی اوقات باید به چشم یک دشمن احتمالی نگاه کرد. بله، حتی علم را!"

امیدوارم دیالوگ بالا شما رو مقداری متوجه فضا و چهارچوب داستان کرده باشه و متوجه شده باشید که "دنیای قشنگ نو" اثر "آلدوس هاکسلی" رمانی‌ست از نوع رمان "<a href="http://www.sampadia.com/forum/index.php/topic,88411.msg707885.html#msg707885"> فارنهایت ۴۵۱ </a>" و "1984"!

هاکسلی، نویسنده‌ی بریتانیایی و علاقه‌مند به شکسپیر هستش و به عنوان پیشاهنگان ادبیات مدرن تو نیمه‌ی اول قرن بیستم محسوب می‌شه! اسم "آلدوس هاکسلی" بیشتر به خاطر رمان "دنیای قشنگ نو" یا "brave new world" که خیلی‌ها اون رو برتر از "1984" جورج اورول می‌شناسند، بر سر زبون‌ها افتاده.

داستان درباره‌ی یک دنیاست که خیلی با اون فاصله نداریم و دو جنبه ظاهری و باطنی داره. از لحاظ ظاهری بهترین دنیاست و دنیای آرمانی انسان‌هاست ولی از لحاظ باطنی، دنیای جز دنیای مردگان نیست. داخل این دنیا، انسان‌ها شاد و سالم هستند. زندگی کاملا مرفه‌ی دارند و صلح و دوستی کاملا فراگیره و اثری از جنگ نیست! محرومیت و رنج مینیمم شده و چیزی به نام فقر وجود نداره!
اما طبعا به دست اومدن این دنیا، به قیمت از دست رفتن یه چیزایی تموم شده. چیزهایی که بنیان و پایه‌های وجود و هویت انسان‌هاست. چیزهایی مانند "خانواده"، "هنر"، "فلسفه"، "مذهب" و "علم" و .... این‌ها به کلی نابود شده‌اند. در این حد که، با توجه به پیشرفت‌های ژنتیکی، زنده‌زایی یک گناه و اشتباه بزرگ محسوب می‌شه و تو این دنیا، تولید مثل به وسیله‌ی تلقیح مصنوعی صورت می‌گیره!
نکته‌ی جالبی که در سرتاسر داستان باهاش رو به رو می‌شیم، دو روش برای جلوگیری از ناراحتی‌ها و دردهاست. روش اول، گستردگی رابطه‌ی جنسی و تشویق شدن به اون هست که با شعار "هر کس از آن دیگران است" با اون رو به رو می‌شیم! و روش دوم ماده‌ای موسوم به "سوما" هست که با خوردنش همه‌ی دردها و رنج‌ها فراموش می‌شن.
در این دنیا، فردی غیر متمدن از نظر این دنیا، به نام "جان" وارد می‌شه که دیدگاهی کاملا متفاوت داره و ....

32928_2_dgn.jpg

اولین نکته‌ای که از همون صفحه‌ی اول داستان باهاش رو به رو می‌شیم و {متاسفانه، خوشبختانه} نکته‌ی منفی‌ی هست، اینه که فصول ابتدایی داستان، صرف مباحث زیستی مربوط به تلقیح شده که به هیچ وجه خواننده پسند نیست! اگر درباره‌ی قوی بودن داستان چیزی نشنیده بودم، بدون شک کتاب رو رها می‌کردم و از خوندنش منصرف می‌شدم! باید بگم که فصول ابتدایی داستان افتضاح بود و نه تنها کنجکاوی ایجاد نمی‌کنه بلکه حس تنفر و وقت تلف کنی ایجاد می‌کنه.
نکته‌ای که در تمام طول داستان محسوس هست، دیالوگ‌های پرمحتوا و تامل‌برانگیز اون هست که نشون می‌ده که رمان حرف‌های زیادی برای گفتن داره و ارزش دوباره یا چندباره خوندن داره!
داستان دارای طنزی تلخی هست که نشون از قدرت هاکسلی داره!
نکته‌ای که خیلی من رو رنجوند این بود که خیلی جا ها اصلا نمی‌فهمیدم چه کسی داره صحبت می‌کنه و خطاب به چه کسی هست؟!! و باورم نمی‌شه که دیالوگ‌هایی بود که اصلا معنی و مفهومشون رو نمی‌فهمیدم.
داستان دنیای وحشی و متمدن ( براساس معیارهای متمدن) خوب به تصویر کشیده و کنار هم قرار داده به طوری که وجوه اشتراک و تفاوتشون قابل لمس می‌شه. یک خوبی داستان اینه که داستان طوری‌ست که اصلا دور از انتظار نیست و ممکنه در ۱۰۰ سال آینده به حقیقت بپیونده! به عبارتی چیزی که تصویر کرده، به هیچ وجه دور از واقعیت نیست.
از وسط کتاب به بعد به دیالوگ‌های خیلی قشنگ و پرمحتوایی برمی‌خوریم که اوج اون هنگام مباحثه‌ی "جان" و "بازرس اروپا"‌ هست که واقعا لذت بردم.
این هم باید بگم که ترجمه‌ی کتاب متاسفانه بیش از حد ادبی هست و احتمالا ارتباط برقرار کردن با اون خیلی راحت نخواهد بود!

به عنوان حرف پایانی باید بگم که کتاب خوبی بود، به شدت نیازمند دوباره خوندن هست و نکات و تعالیم زیادی رو به همراه داره و بی جهت به اون شاهکار هاکسلی نمی‌گن!
 
  • شروع کننده موضوع
  • #11

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
۱۹۸۴ - جورج اورول

"وینستون بازوانش را پایین انداخت و آهسته آهسته ریه‌اش را از هوا دوباره انباشت. دهنش به دنیای نه‌توی دوگانه‌باوری لغزید. دانستن و ندانستن، آگاه بودن از حقیقت در عین حال گفتن دروغ‌های ساخته شده، داشتن دو عقیده‌ی متضاد در یک زمان و آگاهی از این امر که با هم در تضادند و باور داشتن به هر دوی آن‌ها، به کار گرفتن منطق بر ضد منطق، نقض کردن اخلاق و در عین حال ایمان داشتن به آن، باور داشتن به اینکه دموکراسی محال است و حزب پاسدار دموکراسی است، فراموش کردن هر آنچه لازم است، آگاهانه القا ناآگاهی کردن، ناآگاه شدن از عمل هیپنوتیزم به کار بسته. حتی فهمیدن واژه‌ی دوگانه‌باوری متضمن به کار گرفتن دوگانه‌باوری بود"


بدون شک می‌دونید که کتاب ۱۹۸۴، مال جورج اورول انگلیسی هستش و همچنین می‌دونید که ۱۹۸۴ و قلعه‌ی حیوانات از مشهور‌ترین کتاب‌های جورج اورول هستن. این دو کتاب می‌شه گفت محتواهای سیاسی دارند و خب بستگی داره که دیدگاه و علاقتون نسبت به محتواهای سیاسی چی باشه.

همونطور که از متن منتخب می‌شه فهمید، داستان در زمان خفقان و زور اتفاق میفته. جایی که همه تحت نظر هستن. جایی که آزادی‌های فردی وجود نداره ....
داستان ابتدا شما رو با مفهومی به نام "حزب" آشنا می‌کنه و می‌فهمید که این حذب اعضایی داره و این اعضا درجه بندی دارن. "وینستون اسمیت" شخصیت اوله داستانه که تو حزب، یک عضو عادی محسوب می‌شه. افراد حزب تحت نظارت شدید وزارت‌خونه هستند تا قوانین سفت و سختی که تعیین شده رو نشکنن. مجازات‌ها در این حده که مثل آب خوردن یک نفر رو اعدام می‌کنند و به نوعی از بین می‌برنش. برای نظارت روی آدما، از دستگاه‌هایی به نام "تله‌اسکرین" یا "صفحه‌ی سخنگو" استفاده می‌شه که مثل یک دوربین عمل می‌کنه و همه چیو تحت نظر می‌گیره.
وینستون جهت فکریش تغییر می‌کنه و کاملا برضد حزب و قوانینش می‌شه و با دختری آشنا می‌شه و تصمیم می‌گیرن که بر ضد حذب فعالیت کنن و به نوعی باهاش مقابله کنند و هدفشون هم نجات نسل‌های بدیه. به قولی خودشون امیدی به موفقیت ندارن و می‌دونن که آخرش می‌میرن. اون‌ها به فعالیت‌هاشون ادامه می‌دن و ...

7clMzeqZvNVSz1aZpeHggn

اولین چیزی که متوجهش می‌شم و می‌گم "ای خدا :|" نثرشه که شخصا برای من سنگینه. نه اینکه کلمات ثقیل داشته باشه. کلماتش همه کلماتیه که استفاده می‌کنیم ولی خیلی از جمله‌هایی که می‌خوندم رو اصن معنیشو درک نمی‌کردم. تقریبا یه چیزی تو مایه‌های "دنیای قشنگ نو!" مال "آلدوس هاکسلی"
نکته‌ی جالبی که وجود داره اینه که اینطور به نظر می‌رسه که جورج اورول برای کتاب یه ساختاربندی مشخصی رو تنظیم کرده. به عبارتی شما داخل یک فضای گنگ قرار می‌گیرید و در ابتداهای داستان، شما کم کم با فضای اطرافتون آشنا می‌شید و می‌فهمید که در چه محیطی قرار دارید.
فضا فضای خفقان، بی‌رحمی، زورگویی و ناعدالتی هستش، و جورج اورول موضوع "عشق" رو در این بین خوب گنجانده! شروعش هم با رابطه‌ی جـنس‍‌‍ی بین وینستون و اون دختره هستش که از طرفی هم در جهت مقابله با قوانین حذب هستش که رابطه‌ی جـنس‍‌‍ی رو ممنوع کرده.
نکته‌ی جالب دیگه‌ای که به شخصه خیلی خوشم اومد، استفاده از "تناقض"ها بود که در متن منتخبی که اول پست اوردم باهاش آشنا شدید. جورج اورول تو این کتاب، اسم وزارت‌خونه‌ای که مردم رو شکنجه می‌کنه گذاشته "وزارت عشق" ، اسم وزارت جنگ رو گذاشته "وزارت صلح" ، مثلا برای وزارت‌خونه‌ای که مسول کالا ها هستش در حالی که کالا‌ها کمیاب هستن رو گذاشته "وزارت فراوانی" و وزارت خونه‌ای که توش اسناد رو دستکاری می‌کنند گذاشته "وزارت‌خانه‌ی حقیقت"! به شخصه خیلی از این خوشم اومد.
تاثیری که این کتاب روی مردم گذاشته، در این حده که تعداد از اصطلاحات این کتاب، وارد دیکشنری آکسفرد شده! مثلا "big brother" که در فارسی ترجمه شده "ناظر کبیر".

یه بار دیگه می‌خوام بخونمش :D
 
  • شروع کننده موضوع
  • #12

ibtkm

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,678
امتیاز
3,394
نام مرکز سمپاد
علامه حلی
شهر
تهران
دانشگاه
دانشگاه تهران
دیوانگی در بروکلین - پل استر

"وقتی ماه به آخر رسید هم‌چنان برای شرکت تاکسی‌رانی ا.ن.م کار می‌کرد. تام بارها به این فکر کرده بود که این حروف مخفف چه هستند و حالا یقین داشت که فهمیده است: افسردگی. ناامیدی. مرگ. اما تام آخر همه چیز را فهمیدم و فردا صبح به کتاب‌خانه رفت و به هری گفت که پیشنهادش را می‌پذیرد. دیگر نمی‌خواست راننده‌ي تاکسی باشد.
به کارفرمای جدیدش گفت:‌ من سی و یک سال چند کلیو اضافه دارم. بیش از یک سال است که با زنی نبوده‌ام. شاید اشتباه می‌کنم اما گمان می‌کنم برای تغییر زندگی آماده هستم.
"

قسمتی بودش که کم و بیش فضای داستان که درباره‌ی "سرنوشت" و "تغییر سرنوشت" بود رو به تصویر می‌کشه. یه قسمت خوب از کتاب "دیوانگی در بروکلین" اثر "پل استر".
داستان راستش به نقل از یک پیرمرده اما شخصیت اصلی داستان نیست. ناتان که همین پیرمرد هست، طلاق گرفته و بازنشست شده و بر سرطان غلبه کرده و قصد داره که به یه جایی بره که در تنهایی، خاطراتش رو بنویسه.
در همین روزهایی به صورت اتفاقی برادرزاده‌اش تام رو می‌بینه ( شخصیت اصلی داستان) و به واسطه‌ی تام شخصیت‌های دیگه‌ی داستان وارد می‌شن و در هر قسمت از داستان، وارد داستان جدیدی از زندگی این آدم‌ها می‌شه و از زوایای مختلفی به مقوله‌ي مرگ و زندگی و سرنوشت و تغییر می‌پردازه.
اینکه هر کدوم چطوری سرنوشتون رو تغییر دادن و نتیجش چی شد و از چه چیزی افسوس می‌خورن.

divanegy-dar-brouklin-156.jpg

واقعا حس می‌کنم داستان دنجی بود. تعریف مشخصی از "دنجی" نمی‌تونم ارائه بدم. یه حس غیرقابل توصیفه. شاید نزدیک‌ترین تعریفی که بتونم براش ارائه بودم اینه که فضای داستان، فضای گرمی بود. و خب من همیشه از فضا های گرم لذت می‌برم. اتفاقی که در رمان "خوشه‌های خشم" برای من افتاد. قلم پل استر در این داستان یه قلم جادویی هستش که با زبانی گرم و صمیمی به بیان نکات فلسفی مختلف در مقوله‌های مرگ و زندگی می‌پردازه. زندگی افرادی که در این کتاب بررسی می‌شه مثل قطعات پازل هستن و وقتی این قطعات پازل رو کنار هم بگذارید، می‌تونید به دغدغه‌ها و مسائلی که پل استر باهاش رو‌به‌رو بوده و حاصلش شده این کتاب پی ببرید.
این کتاب به طرز خیلی خیلی فوق‌العاده‌ای تاثیر "تصادف" در زندگی رو نشون می‌ده، اما "تاثیر خود آدم در تغییر سرنوشت" رو هم نشون می‌ده. دو تا چیز کاملا متفاوت در کنار هم دیگه! :

ناتان به صورت تصادفی با خواهرزادش رو‌به‌رو می‌شه و از زندگی معمولی خودش سوییچ می‌کنه به یه زندگی معمولی دیگه. به صورت تصادفی با خواهرزاده‌ی تام روبه‌رو می‌شه که این هم منجر به ازدواج تام می‌شه. صاحب‌کار تام در جوانی به صورت تصادفی با یک هنرمند آینده‌دار همکاری می‌کنه. هنرمند به صورت تصادفی می‌میره و صاحب‌کار تام بدبخت می‌شه. صاحب‌کار تام به صورت تصادفی با یک جوان دیگه آشنا می‌شه و مسیر زندگیش عوض می‌شه و باعث مرگش می‌شه.

این کتاب پر است از پدیده‌های تصادفی.
در این کتاب، پل استر به خوبی یکی از ایده‌های خودش به نام پناهگاه درونی رو مطرح می‌کنه و در قالب داستان بیانش می‌کنه.. ناتان و تام و صاحب‌کار تام به نام هری موقع شام هر شب می‌شینن درباره‌ي این ایده بحث می‌کنند. این ایده وجود جایی به نام "هتل اگزیستانس" هست. جایی هستش که وقتی تحمل زندگی واقعی برات سخت می‌شه به اونجا بری. جاییکه براساس وجدانت زندگی کنی. جایی که کثافت‌های زندگی روزانه خبری نیست.
جدا از همه‌ی این‌ها، خوب یا بد، کتاب پیچیده‌ای بود. مفاهیم زیادی برای بیان داره و با یکبار خوندن نمی‌شه بهشون رسید.
داستان به زمان فعلی نزدیک در حدی که از انتخابات بوش هم حرف می‌زنه.
این داستان به طرز فوق‌العاده تموم می‌شه و منجر به یک تصمیم می‌شه.
نتونستم نقطه ضعفی در این کتاب پیدا کنم و اگه وقت کنم به صورت دقیق‌تر این کتاب رو خواهم خوند.

وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیایی خیالی به سر برد، دردهای دنیای واقعی ناپدید می‌شوند. تا وقتی حکایت ادامه یابد، واقعیت وجود نخواهد داشت
 
بالا