- ارسالها
- 656
- امتیاز
- 18,229
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- سیرجان
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
یادمه اول ابتدایی که بودیم ،من مبصر بودم بعد بجای ساکت کردن بچه ها همه رو جمع کردم وسط کلاس داشتیم عمو زنجیر باف بازی میکردیم و صدامون کل سالن رو برداشته بود،بعد یهو معلم اومد و هیچی دیگه همه رو برد دفتر و از همه مون هم اثر انگشت (تعهد) گرفتن که دیگه تکرار نشه.
یبارم اول دبیرستان بود (مدرسمون دیوارش کوتاه هستن و بسیار بزرگه و دراز و عین بیابونی که دورش درخت داره.) بعد ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم که بنده جوگیر شدم و طی یک حرکت رونالدینویی شوتی زدم که از مدرسه خارج شد و افتاد تو زباله دونی کنار مدرسه( یک گاراژ بزرگِ مرکز تجمع ماشین های آشغالی)
خلاصه طی یک حرکت انتحاری صندلی گذاشتیم و از روی دیوار رفتم بالا بعد دیدم توپ رو پیدا نمیکنم،دوستم گفت بیا پایین من برم،بعد وقتی که این خوب رو دیوار ساکن شد یهو مدیر از دور ظاهر شد و داشت با تعجب و خشم مارو نگاه میکرد و بسمت ما حمله ور میشد،ماهم که هول شدیم یهو صندلی رو با پا هل دادیم و لای درختا استتار کردیم و یادمون به دوستی که بالای دیوار مونده ، نبود،خلاصه که بدبخت دید ماها قایم شدیم خودش هم نه میتونست بیاد پایین نه هیچ کاری کنه.
بماند که مدیر کشوندمون دفتر و ماهم قسر در رفتیم.
یبارم اول دبیرستان بود (مدرسمون دیوارش کوتاه هستن و بسیار بزرگه و دراز و عین بیابونی که دورش درخت داره.) بعد ما داشتیم فوتبال بازی میکردیم که بنده جوگیر شدم و طی یک حرکت رونالدینویی شوتی زدم که از مدرسه خارج شد و افتاد تو زباله دونی کنار مدرسه( یک گاراژ بزرگِ مرکز تجمع ماشین های آشغالی)
خلاصه طی یک حرکت انتحاری صندلی گذاشتیم و از روی دیوار رفتم بالا بعد دیدم توپ رو پیدا نمیکنم،دوستم گفت بیا پایین من برم،بعد وقتی که این خوب رو دیوار ساکن شد یهو مدیر از دور ظاهر شد و داشت با تعجب و خشم مارو نگاه میکرد و بسمت ما حمله ور میشد،ماهم که هول شدیم یهو صندلی رو با پا هل دادیم و لای درختا استتار کردیم و یادمون به دوستی که بالای دیوار مونده ، نبود،خلاصه که بدبخت دید ماها قایم شدیم خودش هم نه میتونست بیاد پایین نه هیچ کاری کنه.
بماند که مدیر کشوندمون دفتر و ماهم قسر در رفتیم.

اما چرا وقتی اول دبستان که بودم داشتیم با بچه ها دیوونه بازی میکردیم که معلم یه سیلی به سرم زد خیلی آروم اما..







اقای مردانی استاد گفتن که درویشی بره تو کتابخونه کتابشو بخونه.!!!! )) مردانی هم تعجب کرد و گفت خوب بره به من چه اونم گفت :اقا وظیفه ماس تا اطلاع بدیم


