- ارسالها
- 391
- امتیاز
- 3,083
- نام مرکز سمپاد
- خداحافظ فرزانگان
- شهر
- تبریز
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
هیچکس برای هانا نگفت «تو خواهی مُرد»؛
اما کلماتِ آرام و خستهٔ پزشکان، مثل باران سردی بود که از لای درز پنجره به اتاقش راه یافت.
گفتند: «صد روز… شاید کمی بیشتر، شاید کمتر.»
و این «شاید»ها، مثل پرندههایی زخمی، در سکوت اتاق به پرواز افتادند و جایی برای فرود نیافتند.
مادرش دستش را گرفت،
پدرش نگاهش را به زمین دوخت،
و هانا، کوچک و خاموش، میان دو جهان ایستاد:
جهانِ روزهایی که باقی مانده بود،
و جهانِ روزهایی که هرگز نخواهد دید.
شاید آدمها در آن لحظه که مرگ را میشنوند، دو انتخاب دارند:
یا بنشینند و دیوارهای خانه را بشمارند،
یا از پنجره بیرون بپرند و جهان را لمس کنند، حتی اگر زمین زیر پایشان کوتاه باشد.
هانا دختری بود با چشمهایی که به نظر میرسید همیشه چیزی را زودتر از دیگران میفهمند.
آن شب، وقتی ماه نیمهجان از پشت شیشه به اتاق سرک میکشید،
هانا کنار پنجره نشست. باد، پرده را چون شالی سپید دور صورتش پیچیده بود.
روی میز، یک دفترچهٔ سفید خاموش بود، مثل برف بکر که منتظر رد پا بماند.
هانا ماژیک سرخی برداشت. دستش لرزید، نه از هراس پایان، که از هیجان آغاز. و روی جلد نوشت:
«۱۰۰ روز، ۱۰۰ دوست»
لبخندی زد که کمی بوی اشک داشت.
با خودش گفت: «هر روز، یک چهره، یک قلب، یک قصه.
هر روز، تکهای از من در دیگری جا بگذارم و تکهای از او را در خودم پنهان کنم.
وقتی روز صدم برسد،
من تنها یک دخترک نخواهم بود؛
من صد زندگی، صد خاطره، صد تپش مشترک خواهم بود.»
و در آن لحظه، زمان دیگر با عقربه نمیچرخید،
بلکه با پر زدن گنجشکها، با خندهٔ رهگذران، با نگاهِ غریبههایی که فردا، دوست میشدند.
هوا، بوی شروع داشت.
و هانا، با قلبی کوچک اما بیپروا، پا به راهی گذاشت که
پایانش، آغاز صد زندگی دیگر بود…
اما کلماتِ آرام و خستهٔ پزشکان، مثل باران سردی بود که از لای درز پنجره به اتاقش راه یافت.
گفتند: «صد روز… شاید کمی بیشتر، شاید کمتر.»
و این «شاید»ها، مثل پرندههایی زخمی، در سکوت اتاق به پرواز افتادند و جایی برای فرود نیافتند.
مادرش دستش را گرفت،
پدرش نگاهش را به زمین دوخت،
و هانا، کوچک و خاموش، میان دو جهان ایستاد:
جهانِ روزهایی که باقی مانده بود،
و جهانِ روزهایی که هرگز نخواهد دید.
شاید آدمها در آن لحظه که مرگ را میشنوند، دو انتخاب دارند:
یا بنشینند و دیوارهای خانه را بشمارند،
یا از پنجره بیرون بپرند و جهان را لمس کنند، حتی اگر زمین زیر پایشان کوتاه باشد.
هانا دختری بود با چشمهایی که به نظر میرسید همیشه چیزی را زودتر از دیگران میفهمند.
آن شب، وقتی ماه نیمهجان از پشت شیشه به اتاق سرک میکشید،
هانا کنار پنجره نشست. باد، پرده را چون شالی سپید دور صورتش پیچیده بود.
روی میز، یک دفترچهٔ سفید خاموش بود، مثل برف بکر که منتظر رد پا بماند.
هانا ماژیک سرخی برداشت. دستش لرزید، نه از هراس پایان، که از هیجان آغاز. و روی جلد نوشت:
«۱۰۰ روز، ۱۰۰ دوست»
لبخندی زد که کمی بوی اشک داشت.
با خودش گفت: «هر روز، یک چهره، یک قلب، یک قصه.
هر روز، تکهای از من در دیگری جا بگذارم و تکهای از او را در خودم پنهان کنم.
وقتی روز صدم برسد،
من تنها یک دخترک نخواهم بود؛
من صد زندگی، صد خاطره، صد تپش مشترک خواهم بود.»
و در آن لحظه، زمان دیگر با عقربه نمیچرخید،
بلکه با پر زدن گنجشکها، با خندهٔ رهگذران، با نگاهِ غریبههایی که فردا، دوست میشدند.
هوا، بوی شروع داشت.
و هانا، با قلبی کوچک اما بیپروا، پا به راهی گذاشت که
پایانش، آغاز صد زندگی دیگر بود…