در جلوی میزم نشسته ام و به موضوعی می اندیشم تا بتوانم درباره اش بنویسم. پنجره اتاقم باز است. قاصدکی به دیدنم آمده است. مهمان ناخوانده ام آرام بر روی کتاب بوف کور که روی میز خاک می خورد می نشیند. از که خبر آورده است؟ برای چه میان این همه پنجره، پنجره اتاق من و از میان این همه آدم مرا انتخاب کرده است؟ چرا بوف کور؟ تا کنون برسر زلف چند نفر پرواز کرده است و اکنون بعد از من که را برخواهد گزید؟ به امید اینکه کرک های نازنینش گیسوان نگارم را نوازش داده باشند آرام دستی بر روی جسم لطیف پنبه گونش می کشم و نوازشش می کنم، شاید هم نه؛ او مرا نوازش می کند. همچنان ذهنم درگیر پیام آن است. شاید برای پیرمرد شالمه بسته که شبیه جوکیان هندی نشسته است خبر از آن دخترک اثیری آورده است. نمی دانم. نسیمی می وزد و باد موهای مرا می نوازد. سر بلند می کنم. قاصدک، هم مرکب باد رهسپار می شود.
چندساعتی می گذرد که شب آرام از راه رسیده و رنگ های روز را با پنبه زدوده است و با نوک قلم مو نقطه های سفید رنگی را بر روی بوم آسمان برجای گذاشته است. آرام قلم بر دست می گیرم تا بنویسم. ولی از چه؟ شمعی رو رویم آرام می سوزد و اشکی بر روی گونه اش جاریست. به آن خیره می شوم. چرا می گرید؟ چطور توانسته است معنایی برای گریستن پیدا کند؟ آیا او برتر از من است؟ نمی دانم... سرم را بلند می کنم. موجود سیاه روی دیوار که گویی چون بختک روی سینه ام نشسته است توجهم را جلب می کند. چرا هیچ نقطه روشنی ندارد؟ خودم را آرام به او نزدیک می کنم. او نیز نزدیک می شود. ممکن نیست. آیا این خودم هستم؟ چرا اینگونه؟ چرا هیچ نقطه روشنی درونم نویدبخش آرامش نیست؟ دلم می خواهد قرن ها بنشینم و یک دل سیر از خودم و دردهایم برای وجود صامت خودم شکوه کنم چون تنها کسی است که احتمالا قضاوتم نخواهد کرد. به گمانم تا کنون آینه ها دروغ گفته اند . ذات واقعی ام را فقط دیوار خشتی می تواند به این وضوح منعکس کند. همینقدر تیره و مبهم. به اطراف سایه ام نگاه می کنم. دور تا دورش روشن است و این منم که چیزی جز تیرگی بر صفحه نمی افزایم. کلافه شده ام. ساعتم را نگاه می کنم، عقربه درجا می زند. گویی او هم مثل من دیگر نای حرکت کردن ندارد. آرام جسم سنگینم را از روی صندلی بلند می کنم و خودم را به سوی پنجره می کشانم. زمزمه مبهمی در هیاهوی شهر در گوشم نجوا می کند : تمامش کن. ولی چه را؟ آرام به پایین نگاه می کنم. مردم به اندازه یک نقطه دیده می شوند. شب، آرام لکه ی خاکستری رنگی را از آسمان می زداید. ستاره من از همان اول خاموش بود...
چشم باز می کنم، پرده ی سفید جلوش چشمانم برای فضایی ایجاد کرده ایت تا بتوانم کمی بال هایم را تکان دهم. کم کم از این خواب طولانی برخاسته ام و دوباره می توانم وجود خودم را احساس کنم. کمی بال هایم را تکان می دهم. شکافی روی گاهواره ام ایجاد می شود و اولین پرتو ها را از محیط پیرامون خودم می بینم. حتی فکرش را هم نمی کردم که جهان اطرافم این قدر بزرگ باشد. تا قبل از این اتفاق قکر می کردم جهان به وسعت پیله ای است که درون آن گرفتار شده ام. به وسعت خودم...
آرام آرام بال هایم را تکان می دهم و روزنه ی روی پیله ام بزرگ و بزرگتر می شود. رنگ هایی را می بینم که تا کنون ندیده بودم. آبی، سبز، قرمز و ... مدتی می گذرد و من متحیر از این اتفاقات چند ساعتی را سپری می کنم. آرام آرام تاریکی شب قدم بر صحه ی هستی می گذارد و رنگ ها را با پنبه ای از روی بوم می زداید. با آمدن تاریکی دوباره یاد روز هایی می افتم که در محبسی بودم که خودم برای خودم ساخته بودم ولی شاید این برای رشدم لازم بود.
از این تاریکی نا آشنا در ابتدا کمی می ترسم. ولی دست، نه، بال از پرواز بر نمی دارم. جلو تر می روم بی آنکه بدانم در این جهان نا آشنا چه چیزی در انتظارم است. خانه ای را در تاریکی می بینم. پنجره نیمه بازش توجه مرا به خود جلب می کند.
شمعی فروزان را می بینم که به گمانم از تاریکی شب ترسیده است و اشک می ریزد. شاید هم از هجر یار این گونه می گرید. نمی دانم...
آرام نزدیکش می شوم و بالای سرش می چرخم. حسابی سردم شده است ولی حالا دیگر وجودش گرما بخش وجودم است. همچنان که به دورش می چرخم نزدیک تر می شوم. مجذوب رنگ زرد شعله اش شده ام. حالا دیگر تنها چیزی که در ذهن می پرورانم او است و او. به گمانم چند قرن است که همینطور جلویش ایستاده ام. خیلی کوچکتر شده. چه کاری از دستم بر می آید؟! در همین فکر هستم که آخرین قطره اشک بر گونه اش جاری می شود و رنگ تاریکی به خود می گیرد. دیگر هوا به گرمی قبل نیست و من مانده ام بال هایی لرزان و گونه هایی خیس...