به نظرم جمعه.
صبح از خواب بلند میشم. یه عالمه انگیزه برای انجام کار ها و پیشرفت کردن.
یکم که میگذره یهو یه ترسی از آینده به سراغ آدم میاد. (ترس از شنبه)
بعدش میشه عصر معروف جمعه. کاملا دلگیر و افسرده.
بعدش هم میشه شب و استرس برای هفته بعد. استرس و شور و شوقی که یه «ولش کن بذار از این چند دقیقه باقی مونده ام استفاده کنم و استراحت کنم» خاصی توش هست.
و خب همون جور که شنبه از جمعه دوره، من هم از گذشته ام دور هستم. مخصوصا پایه دهم که خیلی کش اومد و یه عالمه تغییرات به وجود اورد.
و همون جور که جمعه به شنبه نزدیکه، انگار من هم به اون آینده ترسناک نزدیکم. به اون روز های تاثیر گذار. یه جوری که انگار تا دیروز وقتی فکر میکردم که بزرگ شدم فلان کار رو میکنم، الان وقتی بهش فکر میکنم، میبینم که بزرگ شدن که همین الانه! و من باید اون کار ها رو بکنم!
همچنین وقتم مثل جمعه ها آزاده ولی دارم مثل جمعه ها دارم استراحت میکنم توشون و این خوب نیست.
آره دیگه...