• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

منظومه ی فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

  • شروع کننده موضوع
  • #1

Reihaneh.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
46
امتیاز
151
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
سلام دوستان
این منظومه رو وحشی بافقی سروده ولی در میانه از دنیا رفته و بعد از او وصال شیرازی آنرا به اتمام رسانده.

امیدوارم که خوشتون بیاد.... سعی می کنم هر شب آپ کنم تاپیک رو!


الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی و آن دل همه سوز

هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست
دل افسرده غیر از آب و گل نیست

دلم پرشعله گردان سینه پردود
زبانم کن به گفتن آتش آلود

کرامت کن درونی درد پرورد
دلی در وی درون درد و برون درد

به سوزی ده کلامم را روائی
کز آن گرمی کند آتش گدائی

دلم را داغ عشقی بر جبین نه
زبانم را بیانی آتشین ده

سخن کز سوز دل تابی ندارد
چکد گر آب ازو آبی ندارد

دلی افسرده دارم سخت بی نور
چراغی ز او به غایت روشنی دور

بده گرمی دل افسرده ام را
فروزان کن چراغ مرده ام را

ندارد راه فکرم روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی

اگر لطف تو بنود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه ی راز

ز گنج راز در هر کنج سینه
نهاده خازن تو صد دفینه

ولی لطف تو گر نبود، به صد رنج
پشیزی کس نیابد ز آن همه گنج

چو در هر کنج صد گنجینه داری
نمی خواهم که نومیدم گذاری

به راه این امید پیچ در پیچ
مرا لطف تو می باید دگر هیچ


ادامه دارد....
 
  • شروع کننده موضوع
  • #2

Reihaneh.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
46
امتیاز
151
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
پاسخ : منظومه ی فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در راز و نياز با خداوند
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرينش بي رقم بود
ارادت شد به حکمت تيز خامه
به نام عقل نامي کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطهء خاک
به يک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهي همان نابود و ناباب
شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردي قلم تيز
که ديدي اينهمه نقش دلاويز
نقوش کارگاه کن فکاني
به طي غيب بودي جاوداني
که دانستي که چندين نقش پر پيچ
کسي داند نمود از هيچ بر هيچ
زهي رحمت که کردي تيز دستي
زدي بر نيستي نيرنگ هستي
هر آن صورت که فرموديش نيرنگ
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کرديش باز
نهفتي سد هزاران چهرهء راز
کشيدي پردههايي بر چه و چون
که از پرده نيفتد راز بيرون
ز هر پرده که بستي يا گشادي
دو سد راز درون بيرون نهادي
اگر بيرون پرده ور درون است
بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نميکردي خرد را
که از هم فرق کردي نيک و بد را
يکي بودي بد و نيک زمانه
تفاوت پاکشيدي از ميانه
هماي و بوم بودندي بهم جفت
به يک بيضه درون همخواب و همخفت
نه با اقبال آن را کار بودي
نه اين را طعنهء ادبار بودي
ز تو اندوخته عقل اين محک را
که ميسنجد عيار يک به يک را
ز چندين زادهء قدرت که داري
کفي برداشتي از خاک خواري
به دان عزت سرشتي آن کف خاک
که زيب شرفه شد بر بام افلاک
طراز پيکري بستي بر آن گل
که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتي باز
که گفتي خاک و چندين قدر اعزاز
به خاک اين قدر دادن رمز کاريست
که عزت پيش ما در خاکساريست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس
منش برداشتم، اين عزتش بس
بر آن خادمان کش داشتي پيش
دوانيدي به خدمت سد حشر بيش
همه فرمان براني کارفرماي
همه در راه خدمت پاي برجاي
از آن ده خادم ده جا ستاده
مهيا هر چه فرمايد اراده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم
مبادا از سر ما سايه شان کم
نشاندي پنج از آنها بر در بار
ز احوال همه عالم خبردار
گذر داران جسم و عالم جسم
بر ايشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بيگاه
نديده هيچگه بيرون درگاه
شده هر يک به شغل خاص مأمور
به يک جا جمع ليک از يکديگر دور
همه ثابت قدم در راز داري
همه با يکديگر درسازگاري
يکي آيينه ايشان را سپردي
که خود داني که زنگش چون ستردي
ز بيرون هر چه برقع برگشاده
در آن آيينه عکسش اوفتاده
چنين آيينهاي آنرا که پيش است
اگر خود بين شود برجاي خويش است
دماغش را به مغز آراستي پوست
دلي داديش کاين خلوتگه دوست
ز دل راهي گشادي در دماغش
فکندي آتش دل در چراغش
چراغش را خرد پروانه کردي
ز رشکش عالمي ديوانه کردي
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
لواي خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
همه پيشش ستاده دست در بر
چه لطف استاله اله با کفي خاک
که بربستي سر چرخش به فتراک
اگر جسمانيد ار جان پا کند
همه در خدمت اين مشت خاکند
همه از بهر ما هر يک به کاري
دريغا نيست چشم اعتباري
ز ما گر آشکارا ور نهان است
ز لطف و رحمتت شرح و بيان است
بکرديم از تمام هستي خويش
نيامد هيچ جز لطفت فرا پيش
اگر لطف تو دامن برفشاند
ز ما جز نيستي چيزي نماند
بود بيرحمتت اجزاي مردم
صفتهاي بد اندر نيستي گم
ره هستي سراپا گر نپويند
عدم يابند ما را گر بجويند
عدم بلک از عدم هم لختي آنسوي
بديهاي نهفته در عدم روي
ز ما نايد بجز بد نيک دانيم
تو ما را نيک کن تا نيک مانيم
کسي کو گريه برخود کن شب و روز
که بگذاري بدو آتش بدآموز
ولي آن گريه را سودي نباشد
که از تو در جگر دودي نباشد
شراري بايد از تو در ميانه
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بديها در خودي خس پوش داريم
بده برقي که دود از خود برآريم
درخشي شمع راه ماکن از خود
تو خود ما را شو و مارا کن از خود
کسي کو را ز خود کردي خوشش حال
برو گو بر فلک زن کوي اقبال
خوشا حال دل آن کس در اين کوي
که چوگان تو ميگرداندش گوي
فلک گوي سر ميدان آنست
که گويش در خم آن صولجانست
به چوگان هوا داريم گويي
هوس گرداندش هر دم به سويي
بکش از دست چوگان هوا را
شکن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته
که ما را سخت دارد سر شکسته
هواهايي که آن ما را بتانند
بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
دل چون کعبه را بتخانه مپسند
حريم تست با بيگانه مپسند
کنشتي پر صنم شد دل سد افسوس
در و بامش پر از زنار و ناقوس
هوايت شد هوس زنار ما را
ازين زنار و بت باز آر مارا
بت و زنار اين کيشيست باطل
بت ما بشکن و زنار بگسل
زبان مزدور ذکر تست، زشت است
که خدمتکار ناقوس کنشت است
فکن سنگي به ناقوسش که تن زن
وگر بد جنبد او را بر دهن زن
به تاراج کنشت ما برون تاز
صليب هستي ما سر نگون ساز
نه در بگذار و نه ديوار اين دير
بسوزان هر چه پيش آيد در و غير
ز ما درکش لباس بت پرستي
هم اين را سوز و هم زنار هستي
اشارت کن که انگشت ارادات
برآريم از پي عرض شهادت
به ما تعليم نفي «ماسوا» کن
شهادت ورد سرتا پاي ماکن
شهادت غير نفي «ماسوا» چيست
ز بعد لاي نفي الا خدا چيست
به اين خلوت کسي کو محرمي يافت
به تلقين رسول هاشمي يافت
 
  • شروع کننده موضوع
  • #3

Reihaneh.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
46
امتیاز
151
نام مرکز سمپاد
دبیرستان فرزانگان 1
شهر
تهران
پاسخ : منظومه ی فرهاد و شیرین | وحشی بافقی

در ستايش حضرت پيغمبر«ص»
حکيم عقل کز يونان زمين است
اگر چه بر همه بالانشين است
به هر جا شرع بر مسند نشيند
کسش جز در برون در نبيند
بلي شرع است ايوان الاهي
نبوت اندر او اورنگ شاهي
بساطي کش نبوت مجلس آراست
کجا هر بوالفضولي را در او جاست
خرد هر چند پويد گاه و بيگاه
نيابد جاي جز بيرون درگاه
بکوشد تا کند بيرون در جاي
چو نزديک در آيد گم کند پاي
چه شد گو باش گامي تا در کام
چو پا نبود چه يک فرسخ چه يک گام
بسا کوري که آيد تا در بار
چو چشمش نيست سر کوبد به ديوار
مگر هم از درون بانگي برآيد
که چشمي لطف کرديمش، درآيد
در اين ايوان که با طغراي جاويد
برون آرند حکم بيم و اميد
نبوت مسند آرايان تقدير
وز او اقليم جان کردند تسخير
به عالي خطبهء «الملک لله»
ز ماهي صيتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلاي کار جمهور
به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهاني که تخت و تاج خواهند
ازين دههاي ويران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گير جانند
ولايت بخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بيبرگ و بي ساز
هزاران روضهء پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان
اگر باور نداري شو گداشان
شهاني فارغ از خيل وخزانه
طفيل پادشاهيشان زمانه
همه از آفرينش برگزيده
همه از نور يک ذات آفريده
چه ذاتي عين نور ذوالجلالي
چه نوري اله اله لايزالي
ز نورش هر کجا آثار روحيست
به خدمت اندرش هر جا فتوحيست
جهان را علت غائي وجودش
وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونين
دو کون از وي پر از زيب و پر از زين
چراغ چشم چرخ انجم افروز
ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک ميدان سوار لامکان پوي
مجره صولجان آسمان کوي
شکست آموز کار لات و عزا
نگونسازي از او در طاق کسري
شده ز آب وضوي آو به يک مشت
به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صليب از پا در افکند
کزان هيزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابي
که از وي صبح هستي بود تابي
نه خورشيدي که چون پنهان کند روي
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوي
فروزان نيري کاندر نقاب است
ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد
جهان را مهر بالاي سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
که ناگه خال بت رويان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
که اندر هر شبان روزي زن ومرد
سجود از چار حد مرکز گل
برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را يک راه کرده
سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به ره داران مقصود
همه غولان ره را کرده نابود
ميان آب و گل آدم نهان بود
که او پيغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس يک حرف پيوند
که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گير از وي تا به آرام
نبود الا رموز وحي و الهام
چو شد قلب آزماي آفرينش
به معياري که دانند اهل بينش
نخست آورد سوي آسمان دست
فلک را سيم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو ديدش شرمساري
درستي دادش و کامل عياري
که يعني آمدم اي قلب کاران
به کامل کردن ناقص عياران
کرا قلبيست تا بعد از شکستن
درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همين شق قمر بود
به هر انگشت از اينش سد هنر بود
به تخت هستي ار خاص است اگر عام
همه در حيطهء فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست
ز خردي باز اندر خدمت اوست
ز رويش روز تابي وام کرده
زمانه آفتابش نام کرده
چه ميگويم به جنب رحمت عام
بود بيهوده وام و نسبت وام
به شب از گيسوي خود داده تاري
بر او هر شب کواکب را نثاري
هم از گنجينهء جودش ستانند
گهرهايي که بر مويش فشانند
دويده آسمان عمري به راهش
که کرده ذروهء خود تختگاهش
چه مايه ابر کرده اشکباري
که گشته خاصه شغل چترداري
زر شک شغل او خورشيد افلاک
زند هر شام چتر خويش بر خاک
سحابش بود بر سر تازيانه
چو ديد آن خلق و حسن جاودانه
سپندي سوخت در دفع گزندش
به بالا جمع شد دود سپندش
کسي از چشم بد خود نيستش باک
که خواند «ان يکاد»ش ايزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست
براق جان در او چابک عنانست
جنيبت تا به حدي پيش رانده
که از پي سايه نيزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پاي
پس ديوار باشد سايه را جاي
فتادي سايهاش گر بر سر خاک
زمين سر برزدي از جيب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سايه
در آن پستي که بودش ماند مايه
گرش سايه زمين بوسيدي از دور
دويدي چون غلامان از پيش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
بدانسان قالبي بودش سبک گام
که گرنه بر شکم ميبست سنگش
نديدي کس به ديگر جا درنگش
تعالي الله چه قالب اصل جانها
دوان درسايهء لطفش روانها
زهي قالب نه قالب جان عالم
نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
حديث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بيپرده آن راز
نباشد کس حريف وهم غماز
در آن قالب کسي کاين جانش باشد
به گردون برشدن آسانش باشد
 
بالا