شبانگاهان بود که دیدم گل سرخی زنده در دست آن کودک گریخته از قهوه ی تلخ خانشان
و بر بام بلند آسمان ایستادم
آی جهان زیبا بود
پرنده برای خود می خواندو
مورچه برای خود لانه می ساخت و زنبور عسل شهد گل را می مکید
چه شیرین بود شهد در دهان او و عسل بر لب او
و دلی دیدم می تپید
اما نه بام بام بام بوم بوم...