با بچه ها اردو مشهد رفته بوديم، از اونجايی که بچه های فاميل ما از دم ديوونه تر از منن، براشون ماسک وحشتناک سوغاتی خريدم! يکی از دوستام خيلی از اين ماسکه می ترسيد. شب که می خواستيم بخوابيم همه برقا رو خاموش کرديم، الّا يه چراغ خواب که نورش قرمز بود (صحنه را تصور بفرماييد)
بعد همه خوابيده بودن،من...
من بيشتر شعرای فريدون مشيری رو دوست دارم،کوچه و...
از زبون بچه های سرطانی ای که حال خوبی ندارن و از ته دل آرزو می کنم که اميدشون به زندگی رو از دست ندن، البته شعر از آقای فريدون مشيريه که شايد با اين قصد نگفته باشن ولی من با اين قصد يه کمشو اينجا می ذارم، الحق که همه ی شعراشم توپه :
نمی خواهم...