چقدر ميدانيم؟
یك آن چیزی در چشمش برق زد.
جلوتر رفت و تسبیح را دید كه دور دستش پیچیده بود، همان تسبیح آشنا كه هدیه ی خودش بود.
او امّا دست را تكیه گاه سرش كرده بود،
رفته بود توی یك خواب ِعمیق.
می خواست برود جلوتر،
بكوبد به شیشه،
بیدارش كند از خواب.
امّا قدم از قدم برنداشت.
فقط و فقط نگاه كرد از...