کوله باری از غم
و توانی که در این شانه ی رنجور نماند
و دلی کز نفسش آه بخاست
و خزانی که در این باغ خزید
سرو سنگین سایه ی دشت تنش
اندر این آشوب خشکید،شکست
چشم های ناگذیر و خسته اش
اندر این ظلمت به خاموشی نشست
آه ای مرد،ای مسافر
آشوب،ظلمت،غم همه از بهرِ چه بود؟
خنده ای کز چشم گریانش چکید
گفت:از عشق...