پاسخ : فريدون مشيري ...
کابوس
خدایا وحشت تنهاییم کشت
کسی با قصه ی من آشنا نیست
درین عالم ندارم همزبانی
به صد اندوه می نالم روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بگانگی سوخت
بروی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم...